دوشنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۰ ساعت ۰۹:۵۳

(فصل سوم كتاب)

وقتي بار دوم عراقي ها به سوسنگرد حمله كردند،دكتر مصطفي چمران با شنيدن خبر احتمال سقوط شهر، بر آشفت. سوسنگرد اهميت خاصي داشت و معبر حميديه – اهواز بود. چند روزي بود كه عراقي ها، شهر رامحاصره كرده وتعدادي هم به شهر نفوذ كرده بودند؛ اما 500نفري از رزمندگان در سوسنگرد مقاومت جانانه اي مي كردند و هر روز تلفات سنگيني هم مي دادند.

روز 26آبان 1359، دكتر مصطفي چمران كه فرماندهي نيروهاي چيريكي نامنظم را بر عهده داشت ،براي آزاد سازي سوسنگرد حركت كرد. اوبا خود اين طور زمزمه مي كرد:
«هجوم براي آزاد كردن سوسنگرد،براي در هم شكستن كفر و ظلم و جهل ،براي بيرون راندن ظلمه ي صدام كثيف،براي نجات دادن جان صدها نفر از بهترين دوستان محاصره شده، براي پاك كردن لكه هاي ذلت ازدامن خوزستان،براي شرف ،براي افتخار ،براي انقلاب و براي ايمان.»
تانك هاي دشمن در خط ابوحميظه سنگر گرفتند.دشمن اين منطقه را زير آتش قرار داده بود. گلوله هاي توپ در گوشه و كنار به زمين مي خورد.چمران صبح زود با نام خدا حركت كرد .تعدادي زيادي از نيروها ،محافظت از جاده ي حميديه به ابوحميظه را بر عهده داشتند.
تيمسار فلاحي مسئوليت هماهنگي نيروهاي ارتشي را بر عهده داشت در اين حمله، تيپ2زرهي دزفول و گردان 148پياده ،پشتيبان بسيجيان و دكتر چمران بودند.
چمران خوب مي دانست كه درآن شرايط ،فقط تيمسار فلاحي مي تواند ارتش را براي پشتيباني آن ها به حركت در آورداو تصميم داشت با گرو هاي چريكي حمله به سوسنگرد را آغاز كند و جنگ را از حالت تعادل خارج سازد.
محركي لازم بود تا اين تعادل را به هم بزند و دشمن را از سوسنگرد بيرون كند.اين محرك،همان نيروهاي چيريك و رزمندگان بي باك بودند كه با شجاعت ،براي شهادت به صحنه آمده بودند. چمران شروع به سازماندهي نيروهايش كرد گروه بختياري،بيشتر شان از صنايع دفاع بودند.
چمران آنها را از جنگ كردستان مي شناخت گروه فداكاري كه تجربه ي نبرد هم داشتند.چمران آنها را مسئول جناح چپ كرد؛آنها 90نفر بودند.
گروه دوم متشكل از نيروهاي بومي و محلي بودند.مسئوليت آنها با محمد امين هادوي بود .
آنها از طرف چمران ماموريت داشتند از كنار رودخانه ي كرخه،كه كانال كم عمقي هم براي مخفي شدن داشت،مسير را پيموده و از شمال شرقي وارد سوسنگرد شوند.
اين گروه،موفق شد خود را زود تر ازگروه هاي ديگر به شهر برساند.
گروه سوم مستقيما تحت فرماندهي مصطفي چمران بود.آنها نيروهاي قوي اي بودند؛ چمران قصد داشت با گروه خود،از ميان دو گروه چپ و راست،به طور مستقيم وارد سوسنگرد شود.
اين درحالي بود كه جاده ي ابوحميظه به سوسنگرد توسط توپخانه عراق كوبيده مي شد.
دكتر مصطفي چمران نيرو هايش را تقسيم كرد.
چند نفر را 300متر جلوتر فرستادوچند نفر را از چپ و عده اي هم از راست حركت كردند.
دكتر مصطفي چمران در خاطراتش اين طور مي گويد:
«حركت مان آغازشد.شوق ديدار دوستانم در سوسنگرد ،مرا هوايي كرده بود.به ياد مقاومت آنها در تنهايي افتاده و قطره اشكي از چشمانم سرازير شد.به ياد رزمندگان ارتشي افتادم كه در سوسنگرد بودند؛ ستوان فرجي و ستوان اخوان ؛ آنها با بدن مجروح بارها با من تماس گرفتند.سه روزبود كه غذا گيرشان نيامده بود.اما هرچه اصراركردم،حاضر نبودند از دكان يا مغازه اي ما يحتاج خود را بر آورند؛آنها هم بدون اجازه رسمي حاكم شرع.
با حاكم شرع صحبت كردم.حاكم شرع به شرط نوشتن صورت حساب،اجازه برداشتن مايحتاج شان را صادركرد.بالاخره بعد از سه روز گرسنگي وارد مغازه اي شده و پس از نوشتن ليست مايحتاج ضروري خود،آن را برداشته بودند.»
چمران وقتي به ياد خاطرات اين رزمندگان مي افتاد،براي رسيدن و ملحق شدن به آنها سر از پا نمي شناخت:
«نيمي از راه ابوحميظه به سوسنگرد را طي كرده بوديم.هر لحظه بر سرعت خود اضافه مي كرديم .ناگهان متوجه تانكي شدم كه از طرف شمال و زير رود كرخه،با سرعت به طرف ما مي آمد.به نيروهايم فرمان دادم كه سنگر بگيرند.در همين حالي يكي از نيروها را با آرپي جي به شكار تانك فرستادم.تانك لحظه اي از سرعت خود كم كرد.انگارمتوجه نيروهاي ايراني شده بود.بعد از گذشت لحظاتي،ناگهان بر سرعت خود افزود و با حداكثر سرعت از روي جاده سوسنگرد گذشت و به طرف جنوب گريخت.تلاش آرپي جي زن براي شكار آن ناكام ماند.»
درآن لحظات،صحنه نبرد ساكن و آرام بود.چمران در يك كيلومتري جنوب جاده،تانك ها و ماشين هاي دشمن را ديد كه آشفته بودند.توپخانه ارتش تحركي از خودشان نمي داد؛حتي از هلي كوپترها هم صبح زود فعاليت خوبي داشتند،خبري نبود.تنها گاهي تانك هاي طرفين ، گلوله اي به سمت هم شليك مي كردند.چمران احساس خطر كرد؛عراقي ها هنوز آرايش جنگي به خود نگرفته بودندواگر اين طور مي شد،به راحتي مي توانستند ارتش ايران را در هم بشكنند:
«خودكارم را از جيب پيراهنم در آوردم و همان جا،نامه اي كوتاه براي تيمسار فلاحي نوشتم.متن نامه اين بود:
1- هرچه زودتر توپخانه ي ما،دشمن را بكوبد و ساكت نباشد.
2- بهترين فرصت براي هلي كوپتر هاست.هر چه زود تر بيايند و مشغول شوند ضمنا اگر ممكن است،هواپيماهاي شكاري ما هم بيا يند.
3- از گروه خود من،هرچه تفنگ 106و موشك تاو و در ابوحميطه وجود دارد،فورا جلو بيايد.
4- نيروي پياده هرچه زود تر براي تسخير شهر بيايد.
5- تانك هاي گردان 148هرچه زود تر جلو بيايندو تانك هاي دشمن را اسيركنند.
تيمسار فلاحي يك تفنگ 106،به فرمان دهي حاجي آزادي كه از بسيج شيراز آمده بود،جلو فرستاد.او توانست 6تانك شكار كند.يك دسته موشك انداز تاو هم به مسئوليت مرتضوي،كه هفته ي قبل از آن تعليماتش را در مدرسه ي خودم به پايان برده بود،12تانك دشمن را شكار كرد.در آخر،گروهي از رزمندگاني كه در ابوحميظه بودند و سپاهي ،با تعدادي از نيروهايم را جلو فرستادم. مسئوليت اين گروه با سروان مرتضوي بود .او يكي از زبده ترين افسران ارتش به شمار مي رفت.وقتي با غرور و شجاعت وارد شهر شد،تير به پيشاني اش خورد وشهيد شد.
به حركت مان ادامه داديم ،تقريباً به نزديكي شهر رسده بوديم با ديدن درختان خارج از شهر،به پيروزي نزديك مي شديم.
ناگهان گرد و غبار زيادي از طرف شمال شرقي شهر بلند شداز ميان گرد و غبار،هيكل آهنين و غول پيكر تانك ها و ادوات زرهي دشمن نمايان شد.
مسير آنها دقيقاً به طرف ما بود.اولين شكارچي تانك ،با فرمان من به طرف تانك ها رفت.شكارچي جلو رفت وقتي به نزديكي تانك ها رسيد،روي زمين دراز كشيد،تانكي را نشانه گرفت و در دل يا علي گفت آن گاه ماشه را چكاند.موشك آرپي جي از كمانش كنده شد و به طرف تانك رفت در ميان راه،به زمين كمانه كرد،بلند شد و به طرف تانك رفت و به گوشه جلويي زنجير تانك اصابت كرد.تانك از حركت باز ايستاد.لحظات به سختي مي گذشت.ناگهان سر نشينان تانك و يكي دو تانك ديگر پريدند پايين و از صحنه گريختتند.
تانك هاي ديگر در جاي خود ايستادند؛ در همين حال،تانكي از بقيه جدا شد و به طرف مشرق رفت.دست دشمن را خواندم. تانك مي خواست ما را دور بزند و به محاصره در بياورد؛به اين ترتيب ،ارتباط مان با بقيه در ابوحميظه قطع مي شد و همگي دور مي شديم.
جوان ديگري را به طرف تانك فرستادم.به آن جوان گفتم به هر قيمتي كه شده،آن را بزند.شكارچي به طرف تانك دويدحدود300متري آن،روي زمين دراز كشيد و ماشه را چكانداما فايده اي نداشت.تانك از اين پيروزي سرمست،روي جاده ي آسفالته سوسنگرد آمد.
جوان ديگري به سوي تانك خيز برداشت؛ ولي گلوله ي اومثمر ثمر واقع نشد در اين حال گلوله ي آرپي جي باقي نمانده بود.تانك از اين موضوع خوشحال،به طرف من و يارنم نشانه گرفت.منظره بدي بود.لحظات به كندي مي گذشت.درمانده بودم كه چه كنم.اما ناگهان جوان با مشت گره كرد و فرياد الله اكبربه طرف تانك روي جاده حمله كردند.
از اين حركت خود جوش بچه ها،تعجب كردم.مگر مي توان با شعار الله اكبر بر تانك هم غلبه كرد.
ترس بر همه ي وجودم نشست.تا لحظاتي ديگر، با يك رگبار تانك،همه ي بچه هايم درو شدند؛اما...نه!اين طور نشده؛بلكه اين يك تانك بود كه چرخيد و به طرف جنوب فراركرد.رزمندگان دنبال تانك گذاشتنند.من هم ناخواسته همراهشان شدم.اما لحظاتي بعد به خودم آمدم و از آنها خواستم براي خارج شدن از محاصره ي دشمن،به مسير خود ادامه بدهيم.
در يك آن،تانك هاي عراقي را در فاصله ي 150متري ديدم آنها به طرف ما مي آمدند.درحالي كه پشت سر تانك ها،سربازان مسلح عراقي موضع گرفته و پيش مي آمدند.
با نگاهي به دشمن،حدود پنجاه تانك و نفر بر وصدها نفر سربازپياده به چشم ديدم.دست به دعا بردم.تا لحظاتي ديگر ،دوستانم پيش چشمانم درومي شدند.درهمين حال،فكري به خاطرم رسيد؛عمليات انتحاري،كاري كه لبنان هم زياد انجام داده بودم.تصميم خودم را گرفتم.با تغير مسير،با سرعت به طرف سوسنگردراه افتادم!اكبر چهره خاني دست مرا خواند و همراهم شد.كمي بعد،اسدالله عسگري هم به ما ملحق شد.سه نفر به طرف سوسنگردحركت كرديم و بقيه به گروه به طرف مشرق.»
اندكي بعد،عراقي ها سه نفر را ديدند كه در مقابل شان،به طرف سوسنگرد مي روند. حواس دشمن متوجه اين گروه سه نفره شد.بقيه را رها كردند و هجوم خود را متوجه آنها كردند.نيت دكتر چمران بر آورده شد.خطر از بقل گوش دوستانش گذشته بود.آن سه، از يك راه آب خود را از طرف شمال جاده به جنوب آن رساندند.بعد به راه خود به طرف سوسنگرد ادامه دادند.تطبق تخميني كه دكتر چمران زده بود،درخط اول حدود 50تانك نفر بر،با مسلسل دنبالشان بودند. پشت سر آنها خط هاي دوم و سومي هم بود؛توپخانه،ضد هوايي،كاميون ها و...
فاصله بين ما هر لحظه كمتر مي شد.تا اينكه به نزديكي جاده آسفالته سوسنگرد رسيديم.اوضاع وخيم تر مي شد.دنبال سنگر امني مي گشتم تا آن جا كمين كنيم.اكبر پيشنهادي داد وگفت بهتر است در داخل يك تونل زير جاده سنگر بگيريم.من قبول نكردم،كافي بود عراقي ها تنها يك نارنجك تو تونل بياندازند؛فاتحه ي همه مان خوانده بود.فرصتي نبود.مجبور شدم خودم را به پشت تل خاكي به ارتفاع50سانتي متري بيندازم.اكبر طرف چپم و عسگري هم در طرف راستم ،روي زمين دراز كشيدند.اكبر مطمئن شده بود كه هر سه مان شهيد مي شويم؛حتي شنيدم كه زير لب مي گويد:آن قدر از دشمن مي كشم تا خود شهيد بشوم.در حالي كه روي زمين دراز كشيده بوديم،مسلسل هاي خود را آماده شليك كرديم.
ناگهان چهار تانك زره پوش آمدند روي جاده سوسنگرد در يك آن،تمام دشت زير رگبار گلوله ي آن ها قرار گرفت.
كماندوهاي عراقي هم شروع به تير اندازي كردند.و هم زمان،از سه طرف ما را محاصره كردند.جاده آسفالته سوسنگرد توسط تانك ها پوشيده شده بود.چپ و راست گروه سه نفرمان با فاصله ي ده متراز كماندوها سنگر گرفتند و تير اندازي خود را آغاز كردند.چند لحظه بعد،كماندوها از پشت بر گروه مان مسلط شدند.حالا ديگر كاري از گروه سه نفره ما ساخته نبود.اكبر درهمان لحظات اول به آرزويش رسيد.گلوله به كلاه آهني اش خورد و از آن عبور كرد.
چرخيدم و به سرعت چپ و راستش را به رگبار بستم تا از نزديك شدن آنها جلوگيري كنم.احساس كردم وضعيت وخيم تر از آن است كه فكرش را مي كردم.با يك حركت سريع،خودم را به طرف ديگر بر جسته گي انداختم. بلا فاصله دو طرف عراقي هاي را به رگباربستم.دشمن مجبور به عقب نشيني شد.يك آن احساس كردم كه هدف تانكي قرار گرفته ام.نگاهي به تانك هاي پشت سرم انداختم،يكي شان را ديدم كه مرا نشانه گرفته.خود را طرف ديگر تانك سنگرم پرت كردم.در همان لحظه توپ يا موشكي به جاي قبلي ام خورد. آتش انفجار شديدي بلند شد كه تا حدود ده متري به آسمان شعله كشيد.احساس درد كردم.نگاهي به پاهايم انداختم.تكه اي آهن داغ و سنگين به پاي چپم خورده بود و خون فوران زد بيرون،احساس كردم كه كم كم براي كاري هاي چريكي پير مي شوم.
به سرغت،به طرف برجك هاي تانك و نفر بر ها رگبار بستم.باوركردني نبود.هر چهار تانك نفر براز پيشاني جاده پايين رفتند و از صحنه نبرد گريختند.حواس خود را متوجه چپ و راست كردم.جنگ وگريز ادامه داشت.گاهي به اين طرف سنگر مي پريدم ورگباري به سمت تانك هاي جديد مي بستم و دوباره به جاي قبلي برمي گشتم.
داشتم با گروهي از عراقي ها ،در سمت راستم مي جنگيدم.ناگهان متوجه عراقي هاي سمت چپ شدم كه به نزديكي ام رسيده و مرا نشانه گرفته بودند. به طرف آنها رگبار بستم.در همين حال و براي بار دوم زخمي شدم؛باز هم پاي چپم،گلوله اي از پايين ران وارد پايم شده و از بالا خارج شده بود.شلوارم به رنگ قرمز در آمده بود.»
دكتر چمران،براي چندمين بار خود را پشت سنگرش انداخت و با رگبار به سمت چپ و راست از عراقي ها پذيرايي كرد.به اين ترتيب،هر دو گروه را عقب راند.نبرد به اوج خود رسيده بود.رگبار گلوله ها به سمت او مي باريد.چريك پير،به سرعت مي غلتيد،مي خزيد و از نقطه اي به نقطه ديگر مي رفت و با رگبار تعدادي را زمين مي انداخت. به قول خودش:رقصي چنين ميانه ي ميدانم آرزوست.
شب تاسوعا بود و دكتر چمران لشكريان يزيد را مي ديد كه او را محاصره كرده اند.ديوار آهنين تانك ها دور تا دور را گرفته بودند.آتش آنها او را مي كوبيد و هجوم پشت هجوم تا او را به خاك بياندازند و قطعه قطعه اش كنند.او تصميم داشت همه ي شان را به بازي بگيرد و ذلت و زبوني صدها كماندو را در عمل ثابت كند.
چمران در حين جنگ تن به تن،با پاي مجروح خود چنين راز و نياز مي كرد:
«اي پاي عزيز،اي كه همه ي عمر وزن من را تحمل كرده اي و از كوه ها ،بيابان ها و راه هاي دور گذرانده اي... اكنون كه ساعت آخر من است،از تو مي خواهم كه با جراحت و درد مدارا كني و مثل هميشه،چابك و توانا باشي و مرا در صحنه هاي نبرد،ذليل و خوار نكني...»
به راستي كه همين شد و پاي مصطفي ،او را تنها نگذاشت:
«همچنان در مقابل رگبار گلوله ها جا به جا مي شدم.در همين حال ،از پشت برجستگي تل خاك كه جايگاه مطمئني برايم شده بود،متوجه سمت چپ شدم.در فاصله ي 10متري ام،چند نفر زانو زده و به طرفم نشانه گرفته بودند.لباس هاي نظامي تن شان نشان از نيروهاي مخصوص داشت.به سرعت روي زمين خوابيذم و با يك رگبار،آنها را به زمين غلتاندم.بعد فوراً خود را به طرف ديگر برجستگي انداختم.در طرف راست هم نيروهاي زيادي جمع شده بودند عده ي زيادي هم درداخل تونل زيرجاده،به طرفم تير اندازي مي كردند.گاه گاهي رگباري به سوي آنها مي گرفتم و آنها به عقب مي رفتند.ناگهان يكي شان فرياد زد:يا اخي،انا جند عراقي لاتضرب...
گول حرفش را نخوردم،ناسلامتي بيش از 50سال داشتم،بنابراين،با يك رگبار جانانه دعوتش را لبيك گفتم.
سرانجام فرمانده عراقي ها،دستور عقب نشيني صادر كرد.»
نيرو هاي عراقي بيش از حد معطل شده بودند و نمي توانستند بيش از اين معطل شوند.مصطفي در كمال غرور،مشاهده كرد كه عراقي ها با تمام امكانات از دو طرف شروع به حركت كردند.آنها به طرف جنوب رفتند.
آخرين كاميوني كه مي خواست رد بشود،حدود15،10 سرباز به همراه داشت،10متر با مصطفي فاصله داشت.فكري مثل برق از سر او گذشت.رگباري به طرف آنها بست و سرباز ها پياده شدند و پا به فرار گذاشتند:
«حدود نيم ساعت بعد،ديگر كسي آن جا نبود. صداي دور شدن و همهمه ي آن ها را مي شنيدم؛ولي باز هم تامل مي كردم.بايد مطمئن مي شدم كسي آنجا نيست.فكر كردم شايد خوابي برايم ديده اند.از بالاي جاده سوسنگرد،لوله تانك وسيم بلندآنتني را ديدم.آرام سينه خيز جلو رفتم و گوش هايم را تيز كردم .همه جا را سكوت فرا گرفته بود. به ياد دوستانم بودم.به طرف اكبر رفتم؛اما مي دانست كه...صدايش كردم.ولي جواب نشنيدم.غم سنگيني بر سينه اش نشست.سينه خيز به طرف عسگري رفتم.صدايش كردم.باور كردني نبود.عسگري زنده بود و جوابم را داد.او زير بته ها پنهان شده بود و عراقي ها در تمانم مدت متوجه او نشدند.به عسگري گفتم به طرف اكبر برود.ناگهان صداي ناله او بلند شد و به سر و روي خود زد.عسگري با ديدن پاي مجروح و خونين من بي تاب شد.به او گفتم كه آرام باشد و به طرف تانكي كه لوله اش پيدا بود،برود؛از زير تونل جاده و سينه خيز.
عسگري لحظاتي بعد برگشت.گفت كه يك تانك بزرگ آن جاست.خنده ام گرفت و گفتم اين را مي دانم.برو ببين كسي هم آن جاست هست.عسگري لحظاتي بعد برگشت.گفت يك تانك بزرگ آن جا هست.عسگري دوباره رفت و بلاخره فهميد كه تانك بدون خدمه مانده است.سينه خيز خود را به تونل زير جاده رساندم و آن اطراف را زير نظر گرفتم.بعد به عسگري گفتم ماشين عراقي را آماده كند تا به بيمارستان برويم.... .»
ساعت 12بود و گروه هاي ديگر براي آزادسازي سوسنگرد به آن طرف مي رفتند. دكتر چمران با عسگري و كاوياني سوار كاميون عراقي شدند و به طرف اهواز حركت كاوياني سوار كاميون عراقي شدند و به طرف اهواز حركت كردند.در ميانه راه با ابوحميظه،تيمسار فلاحي آن ها را ديد.
او از ديدن كاميون مهمات عراقي تعجب كرد.بعد چمران را بوسيد و گفت و از دوستان چمران شنيده كه مجروح و اسير عراقي ها شده است.
تيمسار فلاحي به چمران گفت كه از خدا خواسته،جسد او را به عراقي ها برساند؛ولي اسير عراقي ها نشود.اوبه چمران مي گفت كه چون خدا تو را زنده بازگردانده،پس تو بازيافته هستي.
چمران اعتقاد داشت آزاد سازي سوسنگرد،نتيجه ي هم كاري و هم آهنگي نزديكي بين ارتش، سپاه و نيروهاي چريك بود.هيچ يك به تنهايي قادر به تامين چنين موفقيتي نبودند.ارتش بدون نيروهاي مردمي، قدرت و شجاعت لازم را نداشت.به خصوص كه نيروهايش از دشمن كمتر بود.
نيرو هاي مردمي هم بدون پشتيباني ارتش،توپخانه و تانك ها توان چنين فتحي را نداشتند.وحدت بين ارتش و مردم،كارايي هر كدام را چندين برابر كرد و تجربه اي جديد و موفق در تلفيق نيروهاي مردمي با ارتش كلاسيك دنيا بود.
به ابن ترتيب،در عاشوراي سال1359براي دومين بار سوسنگرد از جنگ عراقي ها آزاد شد.رزمندگان ايراني داخل شهر شدند و خود را به آن هايي كه مقاومت مي كردند،رساندند.شوروشادي در همه جا برپا شد.آن ها در مسجد جامع كه مركز دفاع شهر بود،جمع شدند و به خوشحالي پرداختند.
عراقي ها،ناكام از تصرف سوسنگرد،در بيرون از شهر سنگر زدند.آن ها هيچ وقت نتوانستند دوباره به شهر دست پيدا كنند.سوسنگرد،اين شهر جنوبي ايران،براي هميشه سرافراز ماند و سربازان و نيرو هاي داوطلب،دورتادورش را گرفتند تا گزندي به آن نرسد.
و اكنون،اين شهر نشان از فداكاري ها دارد.تانك هايي كه در ميدان شهرونزديك مسجد جامع به جا مانده،همه را به ياد آن روزها مي اندازد.روزهاي سختي ومقاومت و غرور؛مردم اين شهر از آن روز ها گفتني هاي بسياري دارند.فقط بايد از آن ها بپرسيد و آن ها بگويند كه بر شهر چه مي گذشت.
منابع
1-اسرارجنگ تحميلي به روايت اسراي عراقي،به كوشش مرتضي سرهنگي،حوزه ي هنري.
2-شهرمن پروازكن،خاطرات دانش آموزان سوسنگرد،به كوشش رضا رييسي،حوزه هنري،1373.
3-اي خون آرام باش،خاطرات رزمندگان ارتش به همراه خاطره اي از شهيد مصطفي چمران،به كوشش امير معصومي ،حوزه هنري،1372.
4-هجوم،احمد دهقان،كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان،1380.
5-اسير شماري0333،خطرات خديجه ميرشكار،به كوشش رضا وييسي،حوزه هنري،1379.
منبع:
نام كتاب: سوسنگرد،به كوشش گروه نويسندگان/ناشر:بنياد حفظ آثار و نشر ارزش هاي دفاع مقدس/نوبت چاپ: دوم-1385/تيراژ15000نسخه/.
821
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده