دوشنبه, ۲۲ آذر ۱۳۸۹ ساعت ۰۰:۰۰
براي آن كه چشمم به حياط نيفتد و سرم گيج نرود، سرم ‏را رو به آسمان بلند كردم. دستانم را از دو طرف باز كردم و خوش خوشانه خنديدم و فرياد زدم: «من يك هواپيماي جنگنده هستم. مي‏خواهم بروم بغداد را روي سر صدام خراب كنم.»


نگاهي به علي كردم و با افسوس گفتم: «بازم خوش به حال تو. من كه اگر حرف از جبهه بزنم ننه‏ام غش مي‏كند و آقاجان با كمربند مي‏افتد به جانم. به جان علي، عشق جبهه دارد ديوانه‏ام مي‏كند.»

علي كه از دو ساعت پيش كلافه و بي ‏حوصله پاي حرف هايم نشسته بود، مثل اسپند روي آتش جست زد و با خوشحالي گفت: «آفرين، خودشه!»

با حيرت پرسيدم: «چي خودشه؟»

ـ ديوانگي!

ترش كردم و گفتم: «مرد حسابي، دو ساعته دارم درد دل مي‏كنم كه ننه ـ بابام نمي‏گذارند بروم جبهه و ماندم معطل كه اگه تو بروي جبهه ديگر كي سنگ صبورم مي‏شود، حالا تو هم پرت و پلا مي‏گويي؟»
علي چفيه نواش را دور گردن انداخت. لباس نظامي خوش رنگ پلنگي‏ پوشيده بود كه مخصوص كماندوهاست. نيش‏ علي تا بناگوش باز شد و گفت: «مگر دنبال راهي براي جيم شدن به طرف جبهه نيستي، پسرعموجان؟»

با خوشحالي گفتم: «هستم. چطور؟»

ـ دندان روي جگر بگذار عزيز جان. ببينم، پول ـ مول چقدر داري؟

ـ پول مي‏خواهي چه كار؟ اگر به فكر اين هستي كه با رشوه و پول دل مسئول ثبت نام را نرم كني، اشتباه مي‏كني. يك آدم بي‏احساسيه كه آن ورش ناپيدا.

علي چشم دراند و جيغ زد: «اين قدر حرف نزن. پرسيدم چقدر پول داري. رد كن بياد!»

هر چي پول داشتم شد سي و پنج تومان. علي با پوزخند گفت: «اگه چهل ـ پنجاه سال پيش بود، اين پول بس بود، اما حالا مجبورم بهت قرض بدهم.»

ـ آخه پول چي؟

ـ صبر داشته باش. نقشه‏اي كشيده‏ام كه رد خور ندارد. فقط و فقط بايد مثل بچه آدم به حرف هايم گوش بدهي و مواظب باشي سوتي ندهي و يك موقع نخندي.



مادرم جيغ زد: «واي! بسم اللّه، بچه چه كار مي‏كني؟»

براي آن كه چشمم به حياط نيفتد و سرم گيج نرود، سرم ‏را رو به آسمان بلند كردم. دستانم را از دو طرف باز كردم و خوش خوشانه خنديدم و فرياد زدم: «من يك هواپيماي جنگنده هستم. مي‏خواهم بروم بغداد را روي سر صدام خراب كنم.»

مادرم يك جيغ بنفش ديگر كشيد. پايم لغزيد. خدايي شد كه با كله به كف حياط شوت نشدم! كشيدم كنار و دور پشت بام شروع كردم به چرخيدن و جيغ زدن. بعد صداي شليك مسلسل درآوردم و مثلاً شروع به بمباران بغداد كردم. صداي مادرم و همسايه‏ها محله را پركرده بود.

از پله‏ها رفتم پايين. زن هاي همسايه كه هميشه دنباله همچين سوژه‏اي بودند، ريخته بودند تو حياط و داشتند شانه و گردن مادرم را مي‏ماليدند و با چشمان حيرت زده نگاهم مي كردند. مادرم ناله كرد: «اي خدا، بچه‏ام از دست رفت. ديوانه شده.»

صغرا، دختر همسايه ديوار به ديوارمان به بازوي مادرش چسبيد و گفت: «من مي‏ترسم.»

مي‏خواستم در همان عالم ديوانگي يك اردنگي مشتي حواله‏اش كنم، اما فكر بهتري بر سرم زد. رفتم جلو و دستانم را شبيه تفنگ بلند كردم و صداي تيراندازي درآوردم.

مادر صغرا دستپاچه شد و دخترش را پشت خودش جا داد و گفت: «حيووني راستي راستكي خُل شده ها.»

زن‏هاي همسايه پقي زدند زير خنده. درجا شيرجه زدم تو حوض وسط حياط. آب پاشيد روي سر جماعت. از سرما داشتم مي‏مردم. از حوض پريدم بيرون و نعره زدم: «من يك زيردريايي هستم. مي‏خواهم كشتي‏هاي عراقي را غرق كنم.» اما تو دلم داشتم به خودم بد و بيراه مي‏گفتم كه چرا در آن سياهي زمستان كه تف مي‏كني، تكه يخ روي زمين مي‏افتد، تو حوض شيرجه زدم!

دويدم تو اتاق‏ها و شروع كردم به لگد و پنجول انداختن به در و ديوار و لحاف و تشك. با لگد قابلمه پر از آبگوشت را پرت كردم تو حياط. متكا را گذاشتم روي سرم و با كله رفتم تو سينه ديوار. در همين لحظه آقاجان و عمو اصغر از راه رسيدند. دست و پايم را گرفتند تا آرام شوم. جيغ مي‏زدم و خودم را تكان مي‏دادم تا از دستان پُر زورشان نجات پيدا كنم. عمواصغر گفت: «بايد ببريمش پيش دعانويس. جنّي شده!»

مادرم گريه‏ كنان گفت: «طفل معصوم از بس جبهه جبهه كرد، مغزش تكان خورد و خُل شد. يا ضامن آهو! دستم به دامنت. بچه‏ام را شفا بده!»

ـ بايد ببريمش پيش دكتر اعتماد. شايد بفهمد دردش چيه.

علي با نگراني ساختگي جلوتر آمد و با دلسوزي نگاهم كرد و چشمكي ريز زد و گفت: «بله، تنها راه همينه.»

لحظه‏اي بعد در حالي كه دست و پايم بسته بود و روي شانه عمو بودم، روانه مطب دكتر اعتماد شديم. علي از پشت سر مي‏آمد و هر هر مي‏خنديد و من خدا خدا مي كردم كه نقشه‏مان بگيرد و دكتر اعتماد آبروريزي نكند.

مادرم آلوچه آلوچه اشك مي‏ريخت و در حالي كه يك بند دعا و صلوات مي‏فرستاد و به من فوت مي كرد. مطب دكتر اعتماد شلوغ بود. اما آقاجان و عمواصغر بي‏توجه به جماعت در را باز كردند و مرا مثل گوشت قرباني انداختند روي تخت كنار ديوار. دكتر اعتماد كه يك پيرمرد لاغر و چروكيده با عينك شيشه كلفت بود با صداي نازكش جيغ زد: «اينجا چه خبره؟»

مادرم دماغش را با پر چادر گرفت و گفت: «آقاي دكتر، دستم به دامنت. بچه‏ام ديوانه شده.»

ـ من كه روانشناس نيستم.

علي رفت جلو و گفت: «سلام جناب دكتر. حال شما خوبه؟»

دكتر اعتماد با ديدن علي تُرش كرد و گفت: «دورش را خلوت كنيد.»

عمواصغر گفت: «مراقب باشيد آقا دكتر. مشت و لگد سنگيني دارد!»

دكتر اعتنايي نكرد و بالاي سرم آمد. چشمم به قيافه‏اش كه افتاد، كم مانده بود پقي زير خنده بزنم. دكتر به بهانه اينكه مي‏خواهد نبض‏ام را بگيرد با انگشتان لاغر و استخواني‏اش مچ دستم را محكم فشار داد و آهسته گفت: «امان از دست شما بچه‏هاي پررو!» بعد سر بلند كرد و گفت: «يك جنون آني.»

آقاجان با نگراني پرسيد: «يعني چي آقاي دكتر؟»

دكتر اعتماد با بداخلاقي گفت: «يعني اينكه عاشق شده و آدم عاشق دچار همچين جنوني مي‏شه. ببينيد دردش چيه.»

آقاجان با حيرت به مادرم نگاه كرد و گفت: «عاشق كي شده؟»

مادرم كه گريه و دعا يادش رفته بود، گفت: «خاك عالم، بچه‏ام تو حياط يه نگاه هايي به دختر كبرا خانم مي كرد.»

كار داشت خراب مي‏شد. شروع كردم به داد و هوار كردن.

ـ كربلا كربلا ما داريم مي‏آييم.... اي صدام نامرد، صبر كن تا بيايم و به خاك سياه بمالمت! جنگ جنگ تا پيروزي!

علي سريع گفت: «اين عاشق جبهه شده، نه عاشق صغرا.»

دكتر گفت: «اگر مي‏خواهيد حالش خوب شود، بايد اجازه بدهيد كه جبهه برود.»

آقاجان گفت: «اگر با جبهه رفتن حالش خوب مي‏شود، من حرفي ندارم. فقط حالش خوب شود.»

مادرم گفت: «حرف دل مرا زدي حشمت‏ خان!»

كم كم دست و پايم شل شد. سه روز بعد من و علي، پسرعموي نازنينم روانه پادگان آموزشي شديم تا بعد به جبهه برويم؛ جبهه اي كه صد تومان ناقابل خرجش كرده بودم.



نويسنده : داوود اميريان
به نقل از تبيان
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده