- حاجي كتويي زاده، يه وقت مي خوام براي مصاحبه!
- حاج اكبر، بهتره از بكايي بپرسي!
- از اون پرسيدم ، مي خوام از شما هم كه مسئول تخريب بودي، بپرسم!
- قدس 3، تو عمليات نبودم!
- اذيت نكن!بيشتر كار تخريب و شناسايي منطقه رو ، تو رفتي؟
- گفتم كه از بقيه بپرس! چيز زيادي نمي دونم.
- حالا يه وقت بده، كي بيام؟
- من ساختمون 110 ، پيش حاج مجتبي هسم،
- ساعت 10 فردا خوبه؟
- من هسم، ولي بگم، چيزي از من دستگيرت نمي شه. خود داني!
ذهنم مشغول شد كه برخورد كتويي زاده با خاطرات و مستندات جنگ از روي شكسته نفسي است يا روحيه ي كله شقي متفاوت بعضي از آدم هاي جنگ! حالا كه فكرش مي كنم، مي بينم با نرفتن سر مصاحبه، خودم هم، فرق چنداني با او ندارم. به آدم هاي جنگي كه با او هم روحيه هستند و كم هم نيستند، احترام مي گذارم؛ اما!
از چند نفري جلو مي زند و خودش را مي رساند به مهدوي. مين هاي فيلتري توي دست او را از نفس انداخته. به مهدوي مي گويد:
« وايسا،كارت دارم!»
- چيه ؟ داريم به دشمن نزديك مي شيما!
چند نفر ديگر از نيروهاي تخريب هم با مين هاي فيلتري از راه مي رسند.
مهدوي آن ها را كنار مي زند.
- وايسيد كنار تا نيروها رد بشن! مي خواي فاصله بيفته!
بكايي دستش را با مين هاي ضد تانك بالا مي آورد.
- اينا رو قرار بوده بچه هاي ما با شما بيارن جلو!
- خب! ماشين بچه ها تو ارتفاع 214 چپ مي شه و تعدادي از نيروهاي تخريب زخمي مي شن. نيرو كمه، يه زحمت داشتم!
- چه زحمتي؟
- مي دوني كه ما بايد با اين مينا، جاده ي تداركاتي دشمن رو مين گذاري كنيم.
قاسم مهدوي كه دلشوره ي عق افتادن از نيروهايش را دارد، مي گويد:
« من بايد چيكار كنم!»
- اين10،15 تا مين رو بچه هاي شما بيارن تا اون جا!
- اون جا چيكار كنيم! مي خواي خودمم جاده رو مين گذاري كنم! اگه تو راه منفجر شدن!
- قاسم آقا، چاشني ندارن!
- مين بدون چاشني به درد عمه ي من مي خوره!
- اجازه بده! بچه ها شما فقط اينا رو برسونن پاي كار، اون جا از شما مي گيريم، بقيه اش با خودمون!
- خدا اجرت بده! مأموريت بچه هاي من همينه!
- خيلي هم بچه داري! فرزند كمتر زندگي بهتر!
مهدوي صدا مي زند:
« طهماسبي!»
- ها!
- سريع اين ميناي ضد تانك رو بين بچه هات تقسيم كن!
بكايي مي گويد:
- دستت درد نكنه!
بكايي كه دور مي شود، مهدوي صدا مي زند:
- قه قول فسويا، ننه يه وقت نكنه نياي!
- خيالت كاكو ممع جمع باشه!
طهماسبي فرز مين هاي تانك را از بچه هاي تخريب مي گيرد و بين افراد دسته تقسيم مي كند.
داخل شيار مالحه مي شوند. نيروها به دليل گرما و تشنگي بي محابا از آب استفاده مي كنند. 4، 5 سنگر كمين عراقي را دور مي زنند و به راه خود ادامه مي دهند.قاسم مهدوي چپ و راست به نيروها تذكر مي دهد:
« بالا سرتون سنگر كمينه، حرف نباشه...»
« قاسم دين پژوه» فرمانده ي دسته ي 2 خيس عرق، نفس زنان خودش رابه مهدوي مي رساند.
- آقاي مهدوي...مهدوي ...نصفي از بچه هاي دسته ي من، گم شدن!
مهدوي خشكش مي زند! برمي گردد به طرف دين پژوه
- چي مي گي؟مگه مي شه
- بين افراد دسته ي من فاصله افتاده! نمي دونم چيكار كنم هاج و واج مي ماند. مي خواهد با بي سيم از عاليكار كسب تكليف كندكه يادش مي آيد سكوت راديويي است و بي سيم ها خاموش! دست روي دست گذاشتن هماوضاع را بدتر مي كرد. از كانال بالا مي رود و شروع مي كند به طرف جلو دويدن.سمت راست سنگر كمين عراق است و ريسك مي كند و بي توجه مي دود. دويدنش خاك را روي سر افراد مي ريزد و همه متعجب از اين كه كدام ديوانه بالاي كانال مي دود! از نيروها جلو مي زند و جايي مي رسد كه حس مي كند عاليكار آن جا است، جفت مي زند داخل كانال. تا پايش به كف كانال مي رسد، كسي از پشت كت و كولش را مي گيرد.
-گرفتمت منافق!
- منافق كيه، خود ي ام!
- كور خوندي!
- به خدا مهدويم!
- دروغ نگو ستون پنجم!
- مرد حسابي مهدويم!
- مهدوي تو گروهان سومه!
- اومدم جلو كار دارم...عجب آدم زبون نفهمي هسي تو ديگه!
- زبون نفهم جده و آبادته!
مهدوي هر چه زور مي زند خودش را از چنگال او نجات دهد، زورش نمي رسد. جوري مهدوي را چسبيده كه انگار رستم شاهنامه را به بند كشيده. ناجار دست از تقلا برمي دارد و ميگويد:
« امر الله جعفري»، بابا مهدوي هستم! كار دارم با عاليكار!»
- اسم منو از كجا مي دوني؟خود آقاي مهدوي تو آموزش گفت هر كي پريد ميانتون، بگيريدش!
- لعنت به شيطون ..امرالله جعفري از گروهان ناصر وراميني، بابا مهدوي خود منم! بگو عاليكار كجاست؟
- نمي شه ، دروغ مي گي!
مهدوي عصباني مي شود و با آرنج مي زند توي سينه ي امرالله و او را مي كوبد سينه ي شيار!
- مرديكه زبون نفهم!
مهدوي نفس راحتي مي كشد و دوباره توي شيار كه خلا و كمبود اكسيژن دارد، مي دود و خودش را به عاليكار مي رساند.
- ستون رو نگه دار حاجي!
- نگه دارم !چرا؟
- فاصله افتاده، نصف گردان نيستن!
- نمي تونم گردان رو نگه دارم حتي اگه نصف گروهانت مفقود بشن!
- من چيكار كنم؟
- اگه ستون رو وصل نكني، ول معطلي! خودت ميدوني! هر گلي مي خواي به سرت بزني ، بزن!
تشويش و دلهره جان مهدوي را مي گيرد. از كانال بالا مي رود و توي تاريكي نيمه شب اين بار خلاف جهت حركت نيروها، شروع به برگشتن مي كند. مي دود تا جايي كه دين پژوه را پيدامي كند.
- چي شد؟ بچه رو پيدا نكردي؟
- نه!
تو بچه هات رو ببر، من بقيه رو پيدا مي كنم!
مهدوي برمي گردد به عقب. نيروها از او عبور مي كنند و تنهاي تنها مي ماند توي شيار مالحه. هر چه دعا و آيه به ذهنش مي رسد، مي خواند. حدود 1 كيلومتر بر مي گردد عقب، هيچ كس را نمي بيند! چيزي حدود 2 دسته را از دست داده است. نااميد مي خواهد برگردد كه پچپچه مي شنود . با احتياط جلو مي رود. وقتي صداهاي فارسي به گوشش مي خورد، جان مي گيرد.
قدم هايش را تند مي كند و برمي خورد به پاسدار« سيد حسن حسيني».با عصبانيت مي گويد:
« كجا بوديد؟»
- بگم، يه وقت نمي زنيم!
- تنبيه شما اينه كه دست هم رو بگيريد و يه نفس بدويد و به ستون برسيد! دست هم را
مي گيرند و يك نفس مي دوند تا به بقيه برسند. از آن طرف هم عاليكار سرعت حركت ستون را تا حدي كه مي شد كم كرده است. بالاخره ستون متصل مي شود به هم. توي يك فرصت كه نيروها توقف مي كنند، سيد حسن حسيني خودش را به مهدوي رساند.
- قاسم آقا!
- چرا اومدي جلو!
- بايد بگم!
- چي رو؟
- عقب افتادنم رو!
- حالا وقت اين حرفا نيس، بعد!
- نه ! شايد شهيد شدم!
- بخشيدم!
- تا نگم راحت نمي شم!
- توروخدا زودي بگو و برس به كارت!
تشنه ام شده بود، قمقمه رو جلو دهان گذاشتم و آب خوردم، يه آن كه به خودم آمدم هيشكي رو جلو نديدم! شيار تنگ و تاريك بود، فاصله افتاد. ديگه نفهميدم از كدوم طرف برم.
- راحت شدي، حالا برگرد سرجات!
- منو بخشيدي؟
- تورو به هر كي مي پرستي دست از سرم بردار!



منبع: خيلي خيلي محرمانه(بازخواني داستاني عمليات قدس 3 لشگر19 فجر)
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده