چهارشنبه, ۰۷ مرداد ۱۳۸۸ ساعت ۱۲:۲۰

يعقوت وار به دامان يوسف خود، ايران بازگشتيم. بوي عطر آگين شهر از فراز آسمان به مشامم مي رسيد و بيفرارم مي كرد.
ساعت يك بعداز ظهر هواپيماي حامل آزادگان در فرودگاه ايران به زمين نشست. استقبال مردم بي نظير بود. به محض بازگشت به آغوش ميهن اسلامي بوسه برخاك گرم وطن زديم و مورد استقبال گرم و صميمانۀ نمايندۀ مقام معظم رهبري قرار گرفتيم . سپس سوار اتوبوس شديم و به طرف در فرودگاه حركت كرديم . هنگامي كه در خروجي فرودگاه باز شد، مردم به طرف اتوبوس ما هجوم آوردند و ماشين را از حركت بازداشتند. خانواده ها با شناساي فرزندان خود، آنها را در آغوش مي گرفتندو گل به گردنشان مي انداختند.
در ميان استقبال پر شور مردم، نگاهم به اين سو و آن سو حركت مي كرد، اما از اقوام خود كسي را نديدم . يك دور محوطه را گشتم تا اينكه ناگهان پدرم را در حالي كه از كنارم رد مي شد، ديدم. اورا صدازدم و گفتم:پدر!
او برگشت و نگاهي پر استفهام به من كردو به راه خود ادامه داد و رفت. گفتم شايد من اشتباه گرفته ام و شايد او پدرم نيست. به اين فكرمشغول بودم كه ناگهان كسي از پشت سر مرا صدا زد و گفت: علي، كجايي؟ ما همه دنبال تو مي گرديم.
او يكي از اقواممان بود. مرا بغل گرفت و به بچه ها و پدر و مادرم خبر داد كه علي اينجاست.
وقتي پدرم به سويم آمد، ديدم من اشتباه نكرده بودم بلكه اين پدرم بود كه مرا نشناخته بود. البته بايد به او حق داد، چون گذشت سالها مصيبت، شكنجه و ازاردر زندانهاي دژخيمان بعثي آنقدر چهرۀ مرا دگرگون ساخته بود كه حتي پدرم نيز مرا نشناخت.
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده