آموخت و باوركرد
خريداران گوشتِ شتر، دور«محمدرضا» و شتري كه ميخواست «نحر» كند و گوشتِ آنرا تازه و گرم به آنان بفروشد، حلقه زده بودند. به ظاهر معلوم نبود كه شتر حامله است و كسي هم (حتي خود قصاب) از اين موضوع خبر نداشت.
شتر را سر بريد و پوست كند و شكمش را كه شكافت، همه ديدند كه بچّه اي درون شكم اوست و هنوز زنده است؛ جمعيّت، متعجّت به اين صحنه نگاه ميكرد و هر يك پيرامون آن به گونه اي اظهار نظر ميكرد؛ «فاطمه» دختر بچّه اي بيش نبود كه شاهد اين ماجرا بود؛ از اظهار نظرها، يك مطلب، فوق العاده توجّه فاطمه را به خود جلب كرد:
«اين خواست خدا و سرنوشت بچّه شتر بود كه زنده بماند!!»
از همان زمان، فاطمه آموخت و عميق باور كرد كه خواست خدا و سرنوشت، چيزي است كه از عهده بشر خارج است و تا نباشد ميل حق، برگي نيفتد از درخت.
پدر فاطمه، قصّاب ماهر و چيره دست «جرقويه» خيلي زرنگ بود و به قول معروف از سنگ روغن ميگرفت!! او پيش از فاطمه صاحب پسري شده بود و سپس خدا به او سه دختر داد كه زندگي، در سرنوشت هيچ يك از آنها نبود؛ فاطمه آخرين بچّه او، وارث اسم خواهران فوت شده خود بود؛ همين موضوع موجب شده بود تا پدر و مادرش به او سخت نگيرند و به وي علاقه وافري داشته باشند.
آن زمان، مغازهاي در كارنبود. محمدرضا داخل حياط خانه، گوسفند، گاو يا شتري را سر ميبريد، با مهارتي كه در كارش داشت، به سرعت قرباني خود را پوست ميكند و ظرف يكي دو ساعت گوشت آنها را ميفروخت!
«الله اكبر، الله اكبر» صداي دلنشين مؤذّن روستاي نسبتاً بزرگ جرقويه، از مأذنهي مسجد، همه را از خواب بيدار ميكند؛ مؤذّن كسي جز محمدرضا نيست و اين فاطمه است كه هر صبح، با صداي اذان پدر، بيدار شده و پس از اداي نماز، به حياط ميرود و با چرخدستي از چاه، آب ميكشد. با بلند شدن صداي ريختن آب از «دلو» در سطلهاي مخصوص، صداي گاوها و حيواناتِ داخل طويله نيز، بلند ميشود.
گاوها و بزهاي محمدرضا، از فاطمه آب و غذا ميخواهند و اين فاطمه است كه حيوانات را به انجام خدمات به موقع خود عادت داده است.
سال 1339، فاطمه 12 ساله است كه با خواستگاري «محمدحسين» از او، صحنهي زندگي اش تغيير ميكند. او پيشتر، محمدحسين را ديده بود؛ زيرا، محمدحسين 15 سال از او بزرگتر بود و زماني كه جواني رشيد بود و اصلاً به ذهن فاطمه خطور نميكرد كه روزي او شوهرش باشد، كودكانه در كوچه هاي روستا، به محمدحسين نگاه ميكرد!
محمدحسين در تهران بارفروشي ميكرد. آدم زندگي بود، در محلّات مناسب آن زمان تهران چادرزده، هندوانه و خربزه و... ميفروخت. پيش از برپايي عروسي، پدر محمدحسين دارفاني را وداع گفته، باعث عقب افتادن جشن ميشود. مدّتي از مرگ پدرش كه ميگذرد، مادرش به خانهي محمدرضا آمده و ميگويد:
وقت آن رسيده است كه محمدحسين و فاطمه را عقد كنيم و به زندگي مشتركشان، سروسامان دهيم.
ـ مشكل قانوني سنّ فاطمه را چكار كنيم؟ او 12 سال دارد و قانون ثبت عقد كمتر از 18 سال را نميپذيرد!!
ـ اگر يادتان نرفته باشد، اوّلين فاطمه اي كه به رحمت خدا رفت، چهار شكم از اين فاطمه بيشتر است و اكنون شناسنامهي او بايد 18 سال باشد.
و اينچنين، مشكل ثبت عقد را نيز مرتفع ميسازند؛ البّته محمدرضا خيلي مذهبي و به آداب رسوم پايبند بود، همين خاطر، اجازه برپايي جشن نداد؛ آن روز، عروسي با خواندن «چاووشي» (مدح علي(ع) و ائمّه معصومين(ع)) و خيلي ساده برگزار شد.
در حالي كه فاطمه را پياده از كوچه هاي آبادي عبور ميدادند تا به خانه بخت رود، باراني شديد، شروع به باريدن گرفت؛ او را در همين وضع، از اين محل به آن محل بردند و با سلام و صلوات و چاووشي بدرقه ميكردند؛ فاطمه، خيسِخيس شده بود.
محمدحسين خانواده كم جمعيّتي داشت. در شرايط آن زمان، اين موضوع براي هركسي قابل تأمّل و سئوال برانگيز بود؛ فاطمه از مادر شوهرپرسيد:
مادر! چطور است كه شما مثل بقيّهي زن هاي روستايي، داراي فرزندان زيادي نيستي؟!
ـ نه مادر، اينطور كه تو فكر ميكني نيست، منهم زايمانهاي زيادي داشتم؛ امّا تقدير و سرنوشت، چيز ديگري بود!
ـ چطور مادر؟! ميشود بيشتر توضيح بدين؟!
ـ من بعد از به دنيا آمدن دختر بزرگم، هفت تا زايمانِ پي درپي داشتم، هر هفت تا، پسر بودند! امّا همه آنها مردند!
پدر محمدحسين كه به رحمت خدا ميرود، بار مسئوليت خانواده به دوش او ميافتد و سرپرستي مادر و دو خواهرش را، عهده دار ميشود.
يكي دو ماه بعد از ازدواج، بار خود را ميبندند و روانه تهران ميشوند. خشكسالي پيدرپي آن سالها، موجب شد كه آنها از كشاورزي مختصري كه داشتند، بهره اي نگيرند. با اين حال، محمدحسين، مخارج مادر و خواهران يتيمهاش را ميپرداخت؛ زغال و آرد و آذوقه... برايشان تهيه ميكرد تا دو خواهرش را شوهر داد و...
فاطمه به خاطر ميآورد، ابتداي زندگيشان در تهران، مستأجر اتاقي كمتر از 12 متر بودند كه با صاحب خانه آشپزخانهاي مشترك داشت؛ آنها چراغ سه فيتيلهي مشتركي داشتند كه با صاحبخانه، شريكي و به نوبت روي آن، آشپزي ميكردند.
فاطمه 13 ساله است كه اوّلين فرزندش به دنيا ميآيد. شهري غريب، شكمي گرسنه و سينه هايي بيشير، سن و سال كم و بي تجربگي، و بالاخره تنهايي او باعث شد كه نتواند با مشكلات بچّه داري مقابله كند و اينچنين شد كه اوّلين نوزاد پسر او «محمد» بميرد!!
فاصله سنّي مادر، با بزرگترين پسرش (غلامرضا)، 15 سال و 6 ماه است؛ زيرا سال 1334، غلامرضا كه به دنيا آمد، فاطمه پانزده سال و 6 ماه داشت؛ با فاصله هاي 2 ساله ديگر فرزندان او به دنيا آمدند؛ «داود»؛ «زهرا»؛ «ابراهيم»؛ و آخرين آنها «معصومه» متولد سال 1353 است.
مدّتها كه گذشت كه محمدحسين، نيساني تهيه كرد و بوسيله آن امرار معاش ميكرد. با شروع جنگ، او چند مرتبه به جبهه رفت، مدّتي در جبهه هاي لبنان حضور يافته و در حين نبرد با اسرائيليها و عوامل صهيونيست، در بعلبك به شهادت رسيد.
غيرت، همّت، تعصب و وظيفه شناسي غلامرضا، بسيار پيش از آنكه به سن تكليف برسد، مشهود بود. او تابستانها به پدر كمك ميكرد؛ فلاكس كوچكي داشت كه گاهي تابستانها، آن را برميداشت و به بستني فروشي ميپرداخت، تا اين چنين، از بار مالي و فشار كار پدر بكاهد.
عليرغم آنكه پيش از انقلاب، سن و سالي نداشت، شجاعانه و پرشور، در راهپيماييها و تظاهرات، حضور مييافت؛ همين روحيات مذهبي و انقلابي، موجب شد تا پس از انقلاب به عضويت سپاه در آيد؛ بارها به جبهه رفت و در 16/4/65 در آزاد سازي مهران، قرين و همنشين روح پدر و ديگرشهيدان شد.
پس از شهادت غلامرضا، ابراهيم بيطاقت شد؛ بيتابي ميكرد؛ او نيز رفت و در تاريخ 12/4/67 به خيل عظيم شهيدان پيوست.
سال 1343 زماني كه غلامرضا در قنداق پيچيده ميشد، محمدحسين تصميم ميگيرد كه با خانواده، براي سركشي و ديدار اقوام و آشنايان، به اصفهان بروند. پيش از آنكه به قم برسند، فاطمه ميگويد:
ـ محمد! بهتر نيست، قم پياده شويم و بيبي فاطمه معصومه(ع) را زيارت كنيم و بعداً به اصفهان برويم؟!
ـ چرا، پيشنهاد خوبي است، پياده كه ميشوند، با شلوغي شهرـ در ادامه اعتراضات مردمي به توهين حكومت، نسبت به امام خميني(ره)ـ مواجه ميشوند، آن روز قم خيلي شلوغ بود؛ مردم به خيابانها ريخته بودند؛ تيراندازي...، دستگيري...، زد و خورد مردم با مأمورين...، و...
فاطمه ميگويد:
آن روز قيامت بود. من موفق به زيارت بيبي نشدم؛ ولي دامنم را پر از سنگ ميكردم و به انقلابيون ميرساندم؛ شاهد كشت و كشتار مردم و روحانيّون در اطراف حرم بودم؛ همه چيز فراموشم شده بود؛ ناگهان به خود آمدم و ديدم قنداقهاي پسرم ـ غلامرضا ـ در بغلم نيست؛ باور كنيد، نميدانستم او را جا گذاشتهام!!
آري، غلامرضا از همان كساني است كه امام فرمودند: ياران من درگهوارههايند...
فاطمه، خاطرات و صحنهاي تلخ و شيرين زندگياش را كه به نظاره مينشيند، به ياد ميآورد:
«خواست خدا و سرنوشت، چيزي است كه از عهدهي بشر خارج است»؛ به ياد ميآورد، براي غلامرضا زن گرفتند، امّا خدا نخواست كه از او فرزندي داشته باشند؛ همسر غلامرضا 17سال شوهر نكرد! فاطمه به او ميگويد:
دخترم! عزيزم! تو جواني، فكر نكن ما ناراحت ميشويم؛ برو شوهر كن... بالاخره با اصرار بيش از حدّ فاطمه، او به يك جانباز جنگ شوهرميكند.
ـ يه روز، توي فاتحهخواني، شوهرش را ديدم و به اونا تبريك گفتم، واقعاً خيلي خوشحال شدم. امّا بيشترين خوشحاليام روزي بود كه شنيدم: خدا بهشون يه پسر داده، نديدمش، ولي عميقاً فكر ميكنم او، نوهي منهم هست.
اين مادر دلسوخته و مقاوم، آبرومندي خود و فرزندانش را از آن ميداند كه، هرگز به بچههاي خود، بدون وضو شير نداده است!
يك روز، يكي از دخترانش به او ميگويد: (شايد هم به شوخي)!
مادر! من مانتوام بلنده! مقنعهام بلند و كاملاً! پوشيده است؛ لباسم گشاده... و... من ميخوام، از اين به بعد، چادر نپوشم!
فاطمه، ضمن آنكه به قاب عكس شهيد غلامرضا ـ كه در تاقچه قرار دارد ـ اشاره ميكند، پاسخ ميدهد:
من چه كارهام دخترم؟! از داداشت اجازه بگير!
او خدا را شاهد ميگيرد تا خواهر به عكس برادر نگاه ميكند؛ قابعكس، ناگهان از تاقچه پرت ميشود و ميشكنند!
پس از آن حادثه، فاطمه به بچّهها ميگويد:
من اين عكس را با شيشهي شكسته دوست دارم، تا هر روز هميشه، مايهي تذكّر ما و شما باشد...
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده