نمازي كه قضا شد
يکشنبه, ۲۷ تير ۱۳۹۵ ساعت ۱۵:۳۵
در ارديبهشت سال 61، حين مرحله اول عمليات الي بيتالمقدس، در حوالي جادهي اهواز ـ خرمشهر، ساعت حدود يازده ظهر، آخرين پاتك عراق تمام شد.
در ارديبهشت سال 61، حين مرحله اول عمليات الي بيتالمقدس، در حوالي جادهي اهواز ـ خرمشهر، ساعت حدود يازده ظهر، آخرين پاتك عراق تمام شد. بعد از نيم ساعت از قرارگاه با من تماس گرفتند و گفتند: «سريع بيا عقب كار داريم.»
يك ماشين تويوتايي هم آمده بود مرا ببرد. وقتي حركت كرديم اذان ظهر بود.
بچهها گفتند: «آقا يك مجروح اينجا هست، با خودت ببر.»
مجروح زياد بود، اما گفتند اين را بغلت سوار كن. گفتم: «بيا بالا.»
راننده بود، من بودم، او هم بالا آمد. اسلحهاش هم همراهش بود. وقتي نگاه كردم ديدم تركش به سينهاش خورده است. حركت كرديم.
راديوي ماشين روشن بود و اذان پخش ميكرد. از مجروح پرسيدم: «اسمت چيه؟ بچه كجايي هستي؟ و ...
ديدم جواب نميدهد. احساس كردم ترسيده است، چون رنگش پريده بود. كمي كه جلوتر رفتيم، ديدم صحبت كرد. پرسيدم: «چرا قبلاً جواب نميدادي؟»
گفت: «نماز ميخواندم.»
دستش را هم روي زخمش گذاشته بود و از آنجا خون ميآمد.
پرسيدم: «چه نمازي خواندي؟ پس قبله چي؟ وضو چي؟...
گفت: «حالا نماز را بخوانيم بعد ببينيم چه ميشود.»
گفت كه بچهي بازار دوم نازيآباد و محصل است. سال آخر تحصيلش بود. كمي با
او خوش و بش كردم. بازديدم ساكت شد. گفتم: «نماز عصر خواندي؟» گفت: «آره!
نماز عصرم را هم خواندم.»
پيش خودم گفتم: «بابا بچه است، جوان است، چيزي بهش نگويم.»
خلاصه بين راه جوان مجروح را تحويل اورژانس تيپ دادم و رفتم. وقتي كارم در مقر تمام شد و برگشتم، بين راه وقتي به اورژانس رسيدم، از مسوولين آنجا
پرسيدم: «راستي آن پسر چي شد؟»
گفتند: «خونريزي داخلي داشت. هر كاري كرديم نتوانستيم نجاتش بدهيم و شهيد شد.»
وقتي ياد نمازهايش ميافتم فكر ميكنم ازآن نمازهايي بود كه قبول قبول بود.
نظر شما