شهید مصطفی چمران / راز و نيازهاي دست نوشته
اينها را به نيت آن ننوشته ام كه كسي بخواند، و بر من رحمت آورد، بلكه
نوشته ام كه قلب آتشينم را تسكين دهم، و آتشفشان درونم را آرام كنم.
كه شدت درد و رنج طاقت فرسا ميشد، و آتشي سوزان از درونم زبانه ميكشيد و
ديگر نميتوانستم آتشفشان وجود را كنترل كنم، آنگاه قلم به دست ميگرفتم و
شراره هاي شكنجه و درد را، ذرهذره از وجودم ميكندم و بر كاغذ سرازير
ميكردم، و آرام آرام به سكون و آرامش مي رسيدم.
در دل داشتم. بر روي كاغذ مينوشتم و در مقابلم ميگذاشتم، و در اوج
تنهايي، خود با قلب خود راز و نياز ميكردم، آنچه را داشتم به كاغذ ميدادم
و انعكاس وجود خود را از صفحه مقابلم دريافت ميكردم، و از تنهايي به در
مي آمدم.
قلب ميسوزد، اشك ميجوشد، وجود خاكستر ميشود، و احساس سخن
ميگويد.اينجا، كسي چيزي نميخواهد، انتظاري ندارد، ادعايي نميكند. فرياد
ضجهاي است كه از سينهاي پر درد به آسمان طنين انداخته و سايهاي كمرنگ
از آن فريادها بر اين صفحات نقش بسته است.
زيباست؛ راز و نيازهاي درويشي دلسوخته و نااميد در نيمهشب، فرياد خورشان
يك انقلابي از جان گذشته در دهان اژدهاي مرگ، اعتراض خشونتبار مظلومي،
زير شمشير ستمگر، اشك سرد يأس و شكست بر رخساره زرد دلشكسته اي در ميان
برادران به خاك و خون غلتيده، فرياد پرشكوه حق، هز حلقوم از جان گذشتهاي
عليه ستمگران روزگار.
خوش است؛ دست از جان شستن و دنيا را سهطلاقه كردن، از همه قيد و بند
اسارت حيات آزادشدن، بدون بيم و اميد عليه ستمگران جنگيدن، پرچم حق را در
صحنه خطر و مرگ برافراشتن، به همه طاغوتها نه گفتن، با سرور و غرور به
استقبال شهادت رفتن.
آن آزادي را دوست دارم، و از اينكه در دورههاي سخت حيات آن را تجربه
كردهام خوشحالم، و به آن اخلاص و سبكي و ايثار، و لذت روحي و معراج كه در
آن تجربهها به آدمي دست ميدهد حسرت ميخورم.
دارم كه مجهول و گمنام، به سوي زجرديدگان دنيا بروم، در رنج و شكنجه آنها
شركت كنم، همچون سربازي خاكي در ميان انقلابيون آفريقا بجنگم تابه درجه
شهادت نائل آيم.
دارم هيچكس را نشناسم، هيچكس از غمها و دردهايم آگاهي نداشته باشد،
هيچكس از راز و نيازهاي شبانهام نفهمد، هيچكس اشكهاي سوزانم را در
نيمه هاي شب نبيند، هيچكس به من محبت نكند، هيچكس به من توجه نكند، جز
خدا كسي را نداشته باشم، جز خدا با كسي راز و نياز نكنم، جز خدا انيسي
نداشته باشم، جز خدا به كسي پناه نبرم.
دارم آزاد از قيد و بندها، در غروب آفتاب، بر بلندي كوهي بنشينم و فرو
رفتن خورشيد را در درياي وجود مشاهده كنم، و همه حيات خود را به اين زيبايي
خدايي بسپارم، و اين زيبايي سحرانگيز با پنجههاي هنرمندش، با تاروپود
وجودم بازي كند، قلب سوزانم را بگشايد، آتشفشان درونم را آزاد كند، اشك را
كه عصاره حيات من است، آزادانه سرازير نمايد، عقدهها و فشارهايي را كه بر
قلبم و بر روحم سنگيني ميكنند بگشايد، غمهاي خفهكننده را كه حلقومم را
ميفشرند، و دردهاي كشنده اي را كه قلبم را سوراخ سوراخ ميكنند، با قدرت
معجزهآساي زيبايي تغيير شكل دهد، و غم را به عرفان و درد را، به فداكاري
مبدل كند و آنگاه حياتم را بگيرد، و من، ديوانه وار، همه وجودم را تسليم
زيبايي كنم، و روحم به سوي ابديتي كه از نورهاي زيبايي ميگذرد، پرواز كند و
در عالم آرامش و طمأنينه، از كهكشانها بگذرم و براي ابقاء پروردگار به
معراج روم، و از درد هستي و غم وجود بياسايم و ساعتها و ساعتها در همان
حال باقي بمانم و از اين سير ملكوتي لذت ببرم.
دارم كه در نيمه هاي شب، در سكوت مرموز آسمان و زمين به مناجات برخيزم،
با ستارگان نجوا كنم و قلب خود را به اسرار ناگفتني آسمان بگشايم،
آرامآرام به عمق كهكشانها صعود نمايم، محو عالم بينهايت شوم، از مرزهاي
عالم وجود درگذرم، و در وادي فنا غوطهور شوم، و جز خدا چيزي را احساس
نكنم.
ما را ببخش، گناهاني كه ما را احاطه كرده و خود از آن آگاهي نداريم،
گناهاني را كه ميكنيم و با هزار قدرت عقل توجيه ميكنيم و خود از بدي آن
آگاهي نداريم.
تو آنقدر به من رحمت كرده، و آنچنان مرا مورد عنايت خود قرار دادهاي كه،
من از وجود خود شرم ميكنم، خجالت ميكشم كه در مقابلت بايستم، و خود را
كوچكتر از آن ميدانم كه در جواب اين همه بزرگواري و پروردگاري، تو را تشكر
ميكنم و تشكر را نيز تقصيري و اهانتي به ساحت مقدست ميدانم.
مردم آنقدر به من محبت كرده اند، و آنچنان مرا از باران لطف و محبت خود
سرشار كردهاند كه راستي خجلم، و آنقدر خود را كوچك ميبينم كه نميتوانم
از عهده به درآيم، خدايا! تو به من فرصت ده، توانايي ده، تا بتوانم از عهده
برآيم، و شايسته اين همه مهر و محبت باشم.
خدايا! سالها دربهدر بودم، به خاطر مستضعفين دنيا مبارزه ميكردم، از همه
چيز خود چشم پوشيده بودم، و آرزو ميكردم كه روزي به ايران عزيز برگردم و
همه استعدادهاي خود را به كار اندازم.
به انقلابيهاي مصر و الجزاير و كشورهاي ديگر توجه ميكردم كه رهبران
انقلاب بعد از پيروزي به جان هم ميافتند، همديگر را ميكوبند، دشمنان را
خوشحال ميكنند و عدم رشدانقلابي و انساني خود را نشان ميدهند، و من آرزو
ميكردم كه در روزگاران آينده، انقلاب مقدس ايران بوجود بيايد كه، رهبرانش
باهم متحد باشند، خود را فراموش كنند، منيتها را كنار بگذارند، وحدت كلمه
خود را حفظ كنند و به انقلابيون دنيا نشان دهند كه انقلاب اسلامي ايران،
آنچنان انقلابي است كه برخلاف همه انقلابها و همه مكتبها و همه كشورها،
خدا و مكتب و هدف، بر خودخواهيها و غرورها غلبه دارد و نمونهاي بينظير
در سلسله تكاملي انسانها به شمار ميآيد.
آرزو ميكردم كه كشورم آزاد گردد و من بتوانم بيخيال از زور و تزوير و
دروغ و تهمت و دشمني و خباثت، در فضاي آن به سازندگي پردازم و هرچه بيشتر
به تو تقرب بجويم.
تو ميداني كه تار و پود وجودم با مهر تو سرشته شده است. از لحظهاي كه به
دنيا آمدهام، نام تو را در گوشم خواندهاند، و ياد تو را بر قلبم گره
زدهاند.
ميداني كه در سراسر عمرم، هيچگاه تو را فراموش نكردهام، در سرزمينهاي
دوردست، فقط تو در كنارم بودي، در شبهاي تار، فقط تو انيس دردها و غمهايم
بودي، در صحنههاي خطر، فقط تو مرا محافظت ميكردي، اشكهاي ريزانم را فقط
تو مشاهده مينمودي، بر قلب مجروحم، فقط ياد و ذكر تو مرهم ميگذاشت.
تو ميداني كه من در زندگي پرتلاطم خود، لحظه اي تو را فراموش نكردهام.
همهجا به طرفداري حق قيام كردهام، حق را گفتهام، از مكتب مقدس تو از هر
شرايطي دفاع كردهام، كمال و جمال و جلال تو را بر همه مخالفان و منكران
وجودت عرضه كردم، و از تهمت و بدگوييها و ناسزاهاي آنها ابا نكردم.
آن روزگاري كه طرفداري از اسلام، به ارتجاع و قهقراگري، تعبير ميشد، و
كمتر كسي جرأت ميكرد كه از مكتب مقدس تو دفاع كند، من در همهجا، حتي در
سرزمينهاي كفر، علم اسلام را برميافراشتم، و با تبليغ منطقي و قلبي خود،
همه مخالفين را وادار به احترام ميكردم، و تو! اي خداي بزرگ! خوب ميداني
كه اين، فقط براساس اعتقاد و ايمان قلبي من بود، و هيچ محرك ديگري جز تو
نميتوانست داشته باشد.
از آنچه كردهام اجر نميخواهم، و به خاطر فداكاريهاي خود بر تو فخر
نميفروشم، آنچه داشتهام تو دادهاي، و آنچه كردهام تو ميسر نمودهاي،
همه استعدادهاي من، همه قدرتهاي من، همه وجود من زاده اراده تو است، من از
خود چيزي ندارم كه ارائه دهم، از خود كاري نكردهام كه پاداشي بخواهم.
عذر ميخواهم از اين كه، به خود اجازه ميدهم كه با تو راز و نياز كنم،
عذر ميخواهم كه ادعاهاي زياد دارم، در مقابل تو اظهار وجود ميكنم، درحالي
كه خوب ميدانم وجود من زاييده اراده من نيست، و بدون خواسته تو هيچ و
پوچم.
آنكه از خود ميگويم، منم ميزنم، خواهش دارم و آرزو ميكنم. خدايا! تو
مرا عشق كردي كه در قلب عشاق بسوزم. تو مرا اشك كردي كه در چشم يتيمان
بجوشم.
تاروپود وجود مرا با غم و درد سرشتي، تو مرا به آتش عشق سوختي. تو مرا در
طوفان حوادث پرداختي، در كوره درد و غم گداختي، تو مرا در درياي مصيبت و
بلا غرق كردي، و در كوير فقر و حرمان و تنهايي سوزاندي.
تو را شكر ميكنم كه از پوچيها و ناپايداريها و خوشيها و قيد و بندها
آزادم نمودي، و مرا در طوفانهاي خطرناك حوادث رها كردي، و در غوغاي حيات،
در مبارزه با ظلم و كفر، غرقم نمودي و مفهوم واقعي حيات را به من فهماندي،
فهميدم كه سعادت حيات، در خوشي و آرامش و آسايش نيست، بلكه در درد و رنج و
مصيبت و مبارزه با كفر و ظلم، و بالاخره شهادت است.
تو را شكر ميكنم كه اشك را آفريدي، كه عصاره حيات انسان است، آنگاه كه در
آتش عشق ميسوزم، يا در شدت درد ميگدازم، يا در شوق زيبايي و ذوق عرفاني
آب ميشوم، و سراپاي وجودم روح ميشود، لطف ميشود، عشق ميشود، سوز
ميشود، و عصاره وجود بصورت اشك، آب ميشود و به عنوان زيباترين محصول
حيات، كه وجهي به عشق و ذوق دارد، و وجهي ديگر به غم و درد، بر دامان وجود
فرو ميچكد.
مرا زهد كردي، كه هنگام درد و غم و شكست و فشار و ناراحتي، وجود داشته
باشم، و هنگام پيروزي و جشن و تقسيم غنائم، دامن خود برگيرم و در كوير
تنهايي با خداي خود تنها بمانم.غم و درد؛ خدايا! تو را شكر ميكنم كه غم و
دردهاي شخصي مرا كه كثيف و كشنده بود از من گرفتي، و غمها و دردهاي خدايي
دادي، كه زيبا و متعال بود.
تو تاروپود وجود مرا با غم و درد سرشتي، تو مار به آتش عشق سوختي، در كوره
غم گداختي، در طوفان حوادث ساختي و پرداختي، تو مرا در درياي مصيبت و بلا
غرق كردي، و در كوير فقر و حرمان و تنهايي سوزاندي.
تو را شكر ميكنم كه مرا سنگ زيرين آسياب كردي، و به من قدرت تحمل دادي كه
اين همه درد و فشار را، كه در تصورم نميگنجيد، بر قلب و روحم حمل كنم، از
مجالس جشن و شادي بگريزم و به مراكز خطر و بلا و درد و رنج پناه برم.
در غم و درد شخصي ميسوختم، تو آنچنان در دردها و غمهاي زجرديدگان و
محرومان و دلشكستهگان غرقم كردي، كه دردها و غمهاي شخصي را فراموش كردم.
تو مرا با زجر و شكنجه همه محرومين و مظلومين تاريخ آشنا كردي، از اين راه
تو علي را به من شناساندي، تو مرا با حسين آشنا كردي، تو دردها و غمهاي
زينب را بر دلم گذاشتي، تو مرا با تاريخ درآميختي، و من خود را در تاريخ
فراموش كردم، با ازليت و ابديت يكي شدم، و از اين نعمت بزرگ، تو را شكر
ميكنم.
تو را شكر ميكنم كه به من درد دادي و نعمت درك درد عطا فرمودي، تو را شكر
ميكنم كه جانم را به آتش غم سوزاندي، و قلب مجروحم را براي هميشه داغدار
كردي، دلم را سوختي و شكستي، تا فقط جايگاه تو باشد.
همهچيز بر من ارزاني داشتي و بر همهاش شكر كردم. جسمي سالم و زيبا دادي،
پايي قوي و تند و چالاك عطا كردي، بازواني توانا و پنجهاي هنرمند بخشيدي،
فكري عميق و ذهني شديد دادي، از تمام موهبات علمي به اعلا درجه برخوردارم
كردي، موفقيتهاي فراوان به من دادي از همهچيز، و از همه زيباييها، و از
همه كمالات به حد نهايت به من اعطا كردي و بر همهاش شكر ميگذارم.
عذر ميخواهم از اين كه در مقابل تو ميايستم و از خود سخن ميگويم و خود
را چيزي به حساب ميآورم كه تو را شكر كند و در مقابل تو بايستد و خود را
طرف مقابل به حساب آورد!
دلشكستهام، زجركشيدهام، ظلمزدهام، از همهچيز نااميد و از بازي
سرنوشت مأيوسم، در مقابل آيندهاي تيره و مبهم و تاريك قرار گرفتهام، تنها
تو را ميشناسم، تنها به سوي تو ميآيم، تنها با تو راز و نياز ميكنم.
دلشكستهاي با تو راز و نياز ميكند، زجركشيدهاي كه وارث هزارها سال
مصيبت و شكنجه است، ظلمزدهاي كه تا اعماق استخوانهايش از شدت درد و رنج
ميسوزد، نااميدي كه در افق سرنوشت، جز ظلم و حرمان و تاريكي نميبيند، و
جز آيندهاي مبهم و تاريك سراغ ندارد.
هنگامي كه غرش رعدآساي من، در بحبوحه حوادث ميشد و به كسي نميرسيد،
هنگامي كه فرياد استغاثه من در ميان فحشها و دروغها و تهمتها ناپديد
ميشد، تو! اي خداي من! ناله ضعيف شبانگاه مرا ميشنيدي، و بر قلب سوختهام
نور ميتافتي و به استثغاثهام جواب ميگفتي.
در مواقع خطر مرا تنها نگذاشتي، تو در كوير تنهايي، انيس شبهاي تار من
شدي، تو در ظلمت نااميدي، دست مرا گرفتي و كمك كردي، در ايامي كه هيچ عقل و
منطقي قادر به محاسبه و پيشبيني نبود، تو بر دلم الهام كردي و به رضا و
توكل مرا مسلح نمودي، در ميان ابرهاي ابهام، در مسير تاريك و مجهول و
وحشتناك، مرا هدايت كردي.
خسته و دلشكستهام، مظلوم از ظلم تاريخ، پژمرده از جهل و اجتماع ناتوان
در مقابل طوفان حوادث، نااميد در برابر افق مبهم و مجهول، تنها، بيكس،
فقير در كوير سوزان زندگي، محبوس در زندان آهنين حيات.
غمزده و دردمندم آرزوي آزادي ميكند، وروح پژمردهام خواهش پرواز دارد،
تا از اين غربتكده سياه، رداي خود را به وادي عدم بكشاند و از بار هستي
برهد، ودر عالم نيستي فقط با خداي خود به وحدت برسد.
خداي بزرگ! تو را شكر ميكنم كه راه شهادت را بر من گشودي، دريچهاي
پرافتخار از اين دنياي خاكي به سوي آسمانها باز كردي، و لذتبخشترين اميد
حياتم را دراختيارم گذاشتي، و به اميد استخلاص، تحمل همه دردها و غمها و
شكنجه ها را ميسر كردي.
بسْمِاللهالرََّّحْمنالرََّّحيمِ
اينها را به نيت آن
ننوشته ام كه كسي بخواند، و بر من رحمت آورد، بلكه نوشته ام كه قلب آتشينم را تسكين
دهم، و آتشفشان درونم را آرام كنم.
هنگامي كه شدت درد
و رنج طاقت فرسا ميشد، و آتشي سوزان از درونم زبانه ميكشيد و ديگر نميتوانستم آتشفشان
وجود را كنترل كنم، آنگاه قلم به دست ميگرفتم و شراره هاي شكنجه و درد را، ذرهذره
از وجودم ميكندم و بر كاغذ سرازير ميكردم، و آرام آرام به سكون و آرامش ميرسيدم.
آنچه در دل داشتم.
بر روي كاغذ مينوشتم و در مقابلم ميگذاشتم، و در اوج تنهايي، خود با قلب خود راز
و نياز ميكردم، آنچه را داشتم به كاغذ ميدادم و انعكاس وجود خود را از صفحه مقابلم
دريافت ميكردم، و از تنهايي به در مي آمدم.
اينها را ننوشته
ام كه بر كسي منت بگذارم، بلكه كاغذ نوشته ها بر من منت گذاشته اند و درد و شكنجه
درونم را تقبل كرده اند.
اينجا، قلب ميسوزد،
اشك ميجوشد، وجود خاكستر ميشود، و احساس سخن ميگويد.اينجا، كسي چيزي نميخواهد،
انتظاري ندارد، ادعايي نميكند. فرياد ضجهاي است كه از سينهاي پر درد به آسمان طنين
انداخته و سايهاي كمرنگ از آن فريادها بر اين صفحات نقش بسته است.
چه زيباست؛ راز و
نيازهاي درويشي دلسوخته و نااميد در نيمهشب، فرياد خورشان يك انقلابي از جان گذشته
در دهان اژدهاي مرگ، اعتراض خشونتبار مظلومي، زير شمشير ستمگر، اشك سرد يأس و شكست
بر رخساره زرد دلشكستهاي در ميان برادران به خاك و خون غلتيده، فرياد پرشكوه حق،
هز حلقوم از جان گذشتهاي عليه ستمگران روزگار.
چه خوش است؛ دست از
جان شستن و دنيا را سهطلاقه كردن، از همه قيد و بند اسارت حيات آزادشدن، بدون بيم
و اميد عليه ستمگران جنگيدن، پرچم حق را در صحنه خطر و مرگ برافراشتن، به همه طاغوتها
نه گفتن، با سرور و غرور به استقبال شهادت رفتن.
جايي كه ديگر انسان
مصلحتي ندارد تا حقيقت را براي آن فدا كند، ديگر از كسي واهمه نميكند تاحق را كتمان
نمايد.
آنجا، حق و عدل، همچون
خورشيد ميتابد و همه قدرتها، و حتي قداستها فرو ميريزند، و هيچكس جز خدا، فقط
خدا، سلطنت نخواهد داشت.
من آن آزادي را دوست
دارم، و از اينكه در دورههاي سخت حيات آن را تجربه كردهام خوشحالم، و به آن اخلاص
و سبكي و ايثار، و لذت روحي و معراج كه در آن تجربهها به آدمي دست ميدهد حسرت ميخورم.
خوش دارم كه كوله بار
هستي خود را كه از غم و درد انباشته است بر دوش بگيرم، و عصا زنان به سوي صحراي عدم
رهسپار شوم.
خوش دارم از همه چيز
و همه كس ببرم و جز خدا انيسي و همراهي نداشته باشم.
خوش دارم كه زمين
زيراندازم و آسمان بلند رواندازم باشد و از همه زندگي و تعلقات آن آزاد گردم.
خوش دارم كه مجهول
و گمنام، به سوي زجرديدگان دنيا بروم، در رنج و شكنجه آنها شركت كنم، همچون سربازي
خاكي در ميان انقلابيون آفريقا بجنگم تابه درجه شهادت نائل آيم.
خوش دارم كه مرا بسوزانند
و خاكسترم را به باد بسپارند تا حتي قبري را از اين زمين اشغال نكنم.
خوش دارم هيچكس را
نشناسم، هيچكس از غمها و دردهايم آگاهي نداشته باشد، هيچكس از راز و نيازهاي شبانه ام
نفهمد، هيچكس اشكهاي سوزانم را در نيمههاي شب نبيند، هيچكس به من محبت نكند، هيچكس
به من توجه نكند، جز خدا كسي را نداشته باشم، جز خدا با كسي راز و نياز نكنم، جز خدا
انيسي نداشته باشم، جز خدا به كسي پناه نبرم.
خوش دارم آزاد از
قيد و بندها، در غروب آفتاب، بر بلندي كوهي بنشينم و فرو رفتن خورشيد را در درياي وجود
مشاهده كنم، و همه حيات خود را به اين زيبايي خدايي بسپارم، و اين زيبايي سحرانگيز
با پنجههاي هنرمندش، با تاروپود
وجودم بازي كند، قلب سوزانم را بگشايد، آتشفشان درونم را آزاد كند، اشك را كه عصاره
حيات من است، آزادانه سرازير نمايد، عقدهها و فشارهايي را كه بر قلبم و بر روحم سنگيني
ميكنند بگشايد، غمهاي خفهكننده را كه حلقومم را ميفشرند، و دردهاي كشندهاي را
كه قلبم را سوراخسوراخ ميكنند، با قدرت معجزهآساي زيبايي تغيير شكل دهد، و غم را
به عرفان و درد را، به فداكاري مبدل كند و آنگاه حياتم را بگيرد، و من، ديوانهوار،
همه وجودم را تسليم زيبايي كنم، و روحم به سوي ابديتي كه از نورهاي زيبايي ميگذرد،
پرواز كند و در عالم آرامش و طمأنينه، از كهكشانها بگذرم و براي ابقاء پروردگار به
معراج روم، و از درد هستي و غم وجود بياسايم و ساعتها و ساعتها در همان حال باقي
بمانم و از اين سير ملكوتي لذت ببرم.
خوش دارم كه در نيمه
هاي شب، در سكوت مرموز آسمان و زمين به مناجات برخيزم، با ستارگان نجوا كنم و قلب
خود را به اسرار ناگفتني آسمان بگشايم، آرامآرام به عمق كهكشانها صعود نمايم، محو
عالم بينهايت شوم، از مرزهاي عالم وجود درگذرم، و در وادي فنا غوطهور شوم، و جز خدا
چيزي را احساس نكنم.
خدايا! ما را ببخش،
گناهاني كه ما را احاطه كرده و خود از آن آگاهي نداريم، گناهاني را كه ميكنيم و با
هزار قدرت عقل توجيه ميكنيم و خود از بدي آن آگاهي نداريم.
خدايا! تو آنقدر به
من رحمت كرده، و آنچنان مرا مورد عنايت خود قرار دادهاي كه، من از وجود خود شرم ميكنم،
خجالت ميكشم كه در مقابلت بايستم، و خود را كوچكتر از آن ميدانم كه در جواب اين همه
بزرگواري و پروردگاري، تو را تشكر ميكنم و تشكر را نيز تقصيري و اهانتي به ساحت مقدست
ميدانم.
خدايا! مردم آنقدر
به من محبت كردهاند، و آنچنان مرا از باران لطف و محبت خود سرشار كردهاند كه راستي
خجلم، و آنقدر خود را كوچك ميبينم كه نميتوانم از عهده به درآيم، خدايا! تو به من
فرصت ده، توانايي ده، تا بتوانم از عهده برآيم، و شايسته اين همه مهر و محبت باشم.
خدايا! سالها دربهدر
بودم، به خاطر مستضعفين دنيا مبارزه ميكردم، از همه چيز خود چشم پوشيده بودم، و آرزو
ميكردم كه روزي به ايران عزيز برگردم و همه استعدادهاي خود را به كار اندازم.
خدايا! به انقلابيهاي
مصر و الجزاير و كشورهاي ديگر توجه ميكردم كه رهبران انقلاب بعد از پيروزي به جان
هم ميافتند، همديگر را ميكوبند، دشمنان را خوشحال ميكنند و عدم رشدانقلابي و انساني
خود را نشان ميدهند، و من آرزو ميكردم كه در روزگاران آينده، انقلاب مقدس ايران بوجود
بيايد كه، رهبرانش باهم متحد باشند، خود را فراموش كنند، منيتها را كنار بگذارند،
وحدت كلمه خود را حفظ كنند و به انقلابيون دنيا نشان دهند كه انقلاب اسلامي ايران،
آنچنان انقلابي است كه برخلاف همه انقلابها و همه مكتبها و همه كشورها، خدا و مكتب
و هدف، بر خودخواهيها و غرورها غلبه دارد و نمونهاي بينظير در سلسله تكاملي انسانها
به شمار ميآيد.
خدايا! آرزو ميكردم
كه كشورم آزاد گردد و من بتوانم بيخيال از زور و تزوير و دروغ و تهمت و دشمني و خباثت،
در فضاي آن به سازندگي پردازم و هرچه بيشتر به تو تقرب بجويم.
خدايا! تو ميداني
كه تار و پود وجودم با مهر تو سرشته شده است. از لحظهاي كه به دنيا آمدهام، نام تو
را در گوشم خواندهاند، و ياد تو را بر قلبم گره زدهاند.
تو ميداني كه در
سراسر عمرم، هيچگاه تو را فراموش نكردهام، در سرزمينهاي دوردست، فقط تو در كنارم
بودي، در شبهاي تار، فقط تو انيس دردها و غمهايم بودي، در صحنههاي خطر، فقط تو مرا
محافظت ميكردي، اشكهاي ريزانم را فقط تو مشاهده مينمودي، بر قلب مجروحم، فقط ياد
و ذكر تو مرهم ميگذاشت.
خدايا! تو ميداني
كه من در زندگي پرتلاطم خود، لحظهاي تو را فراموش نكردهام. همهجا به طرفداري حق
قيام كردهام، حق را گفتهام، از مكتب مقدس تو از هر شرايطي دفاع كردهام، كمال و جمال
و جلال تو را بر همه مخالفان و منكران وجودت عرضه كردم، و از تهمت و بدگوييها و ناسزاهاي
آنها ابا نكردم.
در آن روزگاري كه
طرفداري از اسلام، به ارتجاع و قهقراگري، تعبير ميشد، و كمتر كسي جرأت ميكرد كه از
مكتب مقدس تو دفاع كند، من در همهجا، حتي در سرزمينهاي كفر، علم اسلام را برميافراشتم،
و با تبليغ منطقي و قلبي خود، همه مخالفين را وادار به احترام ميكردم، و تو! اي خداي
بزرگ! خوب ميداني كه اين، فقط براساس اعتقاد و ايمان قلبي من بود، و هيچ محرك ديگري
جز تو نميتوانست داشته باشد.
خدايا! از آنچه كردهام
اجر نميخواهم، و به خاطر فداكاريهاي خود بر تو فخر نميفروشم، آنچه داشتهام تو دادهاي،
و آنچه كردهام تو ميسر نمودهاي، همه استعدادهاي من، همه قدرتهاي من، همه وجود من
زاده اراده تو است، من از خود چيزي ندارم كه ارائه دهم، از خود كاري نكردهام كه پاداشي
بخواهم.
خدايا! عذر ميخواهم
از اين كه، به خود اجازه ميدهم كه با تو راز و نياز كنم، عذر ميخواهم كه ادعاهاي
زياد دارم، در مقابل تو اظهار وجود ميكنم، درحالي كه خوب ميدانم وجود من زاييده اراده
من نيست، و بدون خواسته تو هيچ و پوچم.
عجيب آنكه از خود
ميگويم، منم ميزنم، خواهش دارم و آرزو ميكنم. خدايا! تو مرا عشق كردي كه در قلب
عشاق بسوزم. تو مرا اشك كردي كه در چشم يتيمان بجوشم.
تو مرا آه كردي، كه
از سينه بيوهزنان و دردمندان به آسمان صعود كنم.
تو مرا فرياد كردي،
كه كلمه حق را هرچه رساتر برابر جباران اعلام نمايم.
تو مرا حجت قراردادي،
تا كسي نتواند خود را فريب دهد.
تو مرا مقياس سنجش
قراردادي تا مظهر ارزشهاي خدايي باشم، تا صدق و اخلاص و عشق و فداكاري را بنمايانم.
تو تاروپود وجود مرا
با غم و درد سرشتي، تو مرا به آتش عشق سوختي. تو مرا در طوفان حوادث پرداختي، در كوره
درد و غم گداختي، تو مرا در درياي مصيبت و بلا غرق كردي، و در كوير فقر و حرمان و تنهايي
سوزاندي.
خدايا! تو به من،
پوچي لذات زودگذر را نمودي، ناپايداري روزگار را نشان دادي، لذت مبارزه را چشاندي،
ارزش شهادت را آموختي.
خدايا! تو را شكر
ميكنم كه از پوچيها و ناپايداريها و خوشيها و قيد و بندها آزادم نمودي، و مرا در
طوفانهاي خطرناك حوادث رها كردي، و در غوغاي حيات، در مبارزه با ظلم و كفر، غرقم نمودي
و مفهوم واقعي حيات را به من فهماندي، فهميدم كه سعادت حيات، در خوشي و آرامش و آسايش
نيست، بلكه در درد و رنج و مصيبت و مبارزه با كفر و ظلم، و بالاخره شهادت است.
خدايا! تو را شكر
ميكنم كه اشك را آفريدي، كه عصاره حيات انسان است، آنگاه كه در آتش عشق ميسوزم، يا
در شدت درد ميگدازم، يا در شوق زيبايي و ذوق عرفاني آب ميشوم، و سراپاي وجودم روح
ميشود، لطف ميشود، عشق ميشود، سوز ميشود، و عصاره وجود بصورت اشك، آب ميشود و
به عنوان زيباترين محصول حيات، كه وجهي به عشق و ذوق دارد، و وجهي ديگر به غم و درد،
بر دامان وجود فرو ميچكد.
اگر خداي بزرگ از
من سندي بطلبد، قلبم را ارائه خواهم داد، و اگر محصول عمرم را بطلبد، اشك را تقديم
خواهم كرد.
خدايا! تو مرا اشك
كردي كه همچون باران بر نمكزار انسان ببارم، تو مرا فرياد كردي كه همچون رعد، در ميان
طوفان حوادث بغرم.
تو مرا درد و غم كردي،
تا همنشين محرومين و دلشكستهگان باشم، تو مرا عشق كردي تا در قلبهاي عشاق بسوزم.
تو مرا برق كردي تا
در آسمان ظلمتزده بتازم، و سياهي اين شب ظلماني را بدرم.
تو مرا زهد كردي،
كه هنگام درد و غم و شكست و فشار و ناراحتي، وجود داشته باشم، و هنگام پيروزي و جشن
و تقسيم غنائم، دامن خود برگيرم و در كوير تنهايي با خداي خود تنها بمانم.غم و درد؛
خدايا! تو را شكر ميكنم كه غم و دردهاي شخصي مرا كه كثيف و كشنده بود از من گرفتي،
و غمها و دردهاي خدايي دادي، كه زيبا و متعال بود.
خدايا! تو تاروپود
وجود مرا با غم و درد سرشتي، تو مار به آتش عشق سوختي، در كوره غم گداختي، در طوفان
حوادث ساختي و پرداختي، تو مرا در درياي مصيبت و بلا غرق كردي، و در كوير فقر و حرمان
و تنهايي سوزاندي.
خدايا! تو را شكر
ميكنم كه مرا سنگ زيرين آسياب كردي، و به من قدرت تحمل دادي كه اين همه درد و فشار
را، كه در تصورم نميگنجيد، بر قلب و روحم حمل كنم، از مجالس جشن و شادي بگريزم و به
مراكز خطر و بلا و درد و رنج پناه برم.
خدايا! تو را شكر
ميكنم كه غم را آفريدي، و بندگان مخلص خود را به آتش آن گداختي و مرا از اين نعمت
بزرگ توانگر كردي.
خدايا! در غم و درد
شخصي ميسوختم، تو آنچنان در دردها و غمهاي زجرديدگان و محرومان و دلشكستهگان غرقم
كردي، كه دردها و غمهاي شخصي را فراموش كردم. تو مرا با زجر و شكنجه همه محرومين و
مظلومين تاريخ آشنا كردي، از اين راه تو علي را به من شناساندي، تو مرا با حسين آشنا
كردي، تو دردها و غمهاي زينب را بر دلم گذاشتي، تو مرا با تاريخ درآميختي، و من خود
را در تاريخ فراموش كردم، با ازليت و ابديت يكي شدم، و از اين نعمت بزرگ، تو را شكر
ميكنم.
خدايا! تو را شكر
ميكنم كه به من درد دادي و نعمت درك درد عطا فرمودي، تو را شكر ميكنم كه جانم را
به آتش غم سوزاندي، و قلب مجروحم را براي هميشه داغدار كردي، دلم را سوختي و شكستي،
تا فقط جايگاه تو باشد.
خدايا! همهچيز بر
من ارزاني داشتي و بر همهاش شكر كردم. جسمي سالم و زيبا دادي، پايي قوي و تند و چالاك
عطا كردي، بازواني توانا و پنجهاي هنرمند بخشيدي، فكري عميق و ذهني شديد دادي، از
تمام موهبات علمي به اعلا درجه برخوردارم كردي، موفقيتهاي فراوان به من دادي از همهچيز،
و از همه زيباييها، و از همه كمالات به حد نهايت به من اعطا كردي و بر همهاش شكر
ميگذارم.
اما اي خداي بزرگ!
يك چيز بيش از همهچيز به من ارزاني داشتي كه نميتوانم شكرش كنم، و آن درد و غم بود.
درد و غم، از وجود
اكسيري ساخت كه جز حقيقت چيزي نجويد، جز فداكاري راهي برنگزيند، و جز عشق چيزي از آن
ترشح نكند.
خدايا! نميتوانم
بر اين نعمت تو را شكر كنم ولي به خود جرأت ميدهم از تو بخواهم كه اين اكسير مقدس
را تباه نكني.
خدايا! تو را شكر
ميكنم كه مرا بينياز كردي، تا از هيچكس و از هيچچيز انتظاري نداشته باشم.
خدايا! عذر ميخواهم
از اين كه در مقابل تو ميايستم و از خود سخن ميگويم و خود را چيزي به حساب ميآورم
كه تو را شكر كند و در مقابل تو بايستد و خود را طرف مقابل به حساب آورد!
خدايا! آنچه ميگويم
از قلبم ميجوشد و از روحم لبريز ميشود.
خدايا! دلشكستهام،
زجركشيدهام، ظلمزدهام، از همهچيز نااميد و از بازي سرنوشت مأيوسم، در مقابل آيندهاي
تيره و مبهم و تاريك قرار گرفتهام، تنها تو را ميشناسم، تنها به سوي تو ميآيم، تنها
با تو راز و نياز ميكنم.
خدايا! دلشكستهاي
با تو راز و نياز ميكند، زجركشيدهاي كه وارث هزارها سال مصيبت و شكنجه است، ظلمزدهاي
كه تا اعماق استخوانهايش از شدت درد و رنج ميسوزد، نااميدي كه در افق سرنوشت، جز
ظلم و حرمان و تاريكي نميبيند، و جز آيندهاي مبهم و تاريك سراغ ندارد.
خدايا! هنگامي كه
غرش رعدآساي من، در بحبوحه حوادث ميشد و به كسي نميرسيد، هنگامي كه فرياد استغاثه
من در ميان فحشها و دروغها و تهمتها ناپديد ميشد، تو! اي خداي من! ناله ضعيف شبانگاه
مرا ميشنيدي، و بر قلب سوختهام نور ميتافتي و به استثغاثهام جواب ميگفتي.
تو در مواقع خطر مرا
تنها نگذاشتي، تو در كوير تنهايي، انيس شبهاي تار من شدي، تو در ظلمت نااميدي، دست
مرا گرفتي و كمك كردي، در ايامي كه هيچ عقل و منطقي قادر به محاسبه و پيشبيني نبود،
تو بر دلم الهام كردي و به رضا و توكل مرا مسلح نمودي، در ميان ابرهاي ابهام، در مسير
تاريك و مجهول و وحشتناك، مرا هدايت كردي.
خدايا! خسته و دلشكستهام،
مظلوم از ظلم تاريخ، پژمرده از جهل و اجتماع ناتوان در مقابل طوفان حوادث، نااميد در
برابر افق مبهم و مجهول، تنها، بيكس، فقير در كوير سوزان زندگي، محبوس در زندان آهنين
حيات.
دل غمزده و دردمندم آرزوي
آزادي ميكند، وروح پژمردهام خواهش پرواز دارد، تا از اين غربتكده سياه، رداي خود
را به وادي عدم بكشاند و از بار هستي برهد، ودر عالم نيستي فقط با خداي خود به وحدت
برسد.
اي خداي بزرگ! تو
را شكر ميكنم كه راه شهادت را بر من گشودي، دريچهاي پرافتخار از اين دنياي خاكي به
سوي آسمانها باز كردي، و لذتبخشترين اميد حياتم را دراختيارم گذاشتي، و به اميد
استخلاص، تحمل همه دردها و غمها و شكنجه ها را ميسر كردي.