شاهد یاران بررسی کرد: چرا شهادت حاج احمد متوسلیان محتمل تر است؟
حاج احمد متوسلیان، فرماندهی است که در طول حیات کوتاه
نظامی اش، سیره و روشی منحصربفرد در فرماندهی
ابداع کرد و شخصیت بانفوذ و تاثيرگذارش برای همیشه در خاطرات همرزمانش ماندگار شد.
به بهانه سی و هفتمین سالروز ربوده شدن، 10 روایت از سیره اخلاقی و رزمی ایشان که از
شماره 81 ماهنامه «شاهد یاران» با عنوان «سردار جاویدان اثر» انتخاب شده است را در نوید شاهد می
خوانیم:
حاج احمد مرد اسارت نبود
بعد از رفتن حاج احمد متوسلیان خیلی تلاش کردیم که پیدایش کنیم اما نشد و هنوز برای یافتن او در تلاش هستند. با روحیه ای که از حاج احمد می شناختم او مردی نبود که اسیر شود، او خودش را تسلیم نمی کند. مخصوصا او مسلح رفت، کلت در کمر داشت. ما از طُرق مختلف پیگیری کردیم. بعدها از نظر اطلاعاتی یک جوری به ایلی حبيقه که یکی از رهبران مسیحیان لبنان بود وصل شدیم. او مدعی بود که دار و دسته سمیر جعجع این بچه ها را به اسارت گرفته اند و به احتمال زیاد به اسرائیل تحویل داده شده اند من حتی با جمیل ها هم جلسه ای داشتم که آنها می گفتند ما در این هیچ دخالتی نداشته ایم . من تا پایان مأموریتم در سپاه به هر مناسبت که به لبنان و سوریه می رفتم، اولین جمله ای که به حافظ اسد می گفتم این بود که اگر شما بتوانید برای این چهار نفر کاری کنید برای مردم ما خیلی شیرین است. (راوی: محسن رفیق دوست)
ملاقات حاج احمد با مقام معظم رهبری
برادرمان حاج احمد را بردم خدمت مقام معظم رهبری که در آن زمان مسؤول شورای عالی دفاع بودند. در آن ملاقات، من خدمت «آقا » گفتم که ایشان [حاج احمد] کاملا آماده قبول این ماموریت است؛ منتهی مایل است از زبان شما بشنود که باید این کار را انجام بدهد. وقتی «آقا » به حاج احمد گفتند که شما انتخاب شده اید تا به عنوان نماینده نظام جمهوری اسلامی ایران به آنجا بروید ، حاج احمد خیلی تحت تاثیر قرار گرفت. خود «آقا» هم تاکنون بارها آن جملاتی را که احمد در آن ملاقات به کار برد، به ما یادآور شده اند. احمد در آن ملاقات خدمت «آقا» عرض کرد: یعنی خداوند متعال، ما را انتخاب کرده که برویم با اسرائیلی ها بجنگیم؟ آقا فرمودند: بله! شما نماینده نظام هستید. بروید آنجا و جلوی اسرائیلی ها را سد کنید... (دکتر محسن رضایی)
دیداری که حاج احمد را راهی سوریه کرد
در ارتباط با اختلاف حاج احمد با بنی صدر، آنچه برای احمد ملاک بود، حق و حقيقت بود. بنی صدر زياد لاف مي زد، در صورتي كه واقعا بدون تعصب می گویم، او از مسائل نظامي سردر نمی آورد. اما فرمانده كل قوا شده بود. بعضي افراد گروه هاي چپ در مورد حاج احمد حرفهايي زده بودند. اينها فهميده بودند حاج احمد در مريوان كاري كرده كه نه تنها توانسته عمليات هاي بزرگي انجام دهد بلكه توانسته كاري كند كه مردم را عليه ضد انقلاب بشوراند. اين براي گروه هاي چپ و سازمان مجاهدين خلق خيلي سنگين تمام شده بود. اينكه یک نفر به كردستان رفته که هم كار فرمانداري و هم كار فرماندهي را انجام مي دهد و هم مردم را عليه ضدانقلاب مي شوراند. آن زمان هم به جز منافقین كسي دور و بر بني صدر نبود. لذا دائم عليه حاج احمد در گوش بني صدر مي خواندند، در نهايت تصمیم می گیرند که احمد بايد از آنجا برداشته شود، سپاه با این تصمیم موافقت نمي كند. این کار باعث شده بود که بني صدر به امام اطلاع دهد كه احمد حرف گوش نمي كند. امام هم نمي خواست حرف رئيس جمهور زمين بماند، از طرفی هم بني صدر فرمانده كل قوا بود. امام، حاج احمد را خواسته و احمد هم رفته بود. امام وقتی حاجی را می بیند که ايشان یک جوان شجاع و با تدبیر است به صورتي به حاجی گفته بودند كه برو و آنجا کار خودت را انجام بده. اين جلسه پیش زمینه ای شد برای شناخت حضرت امام نسبت به احمد. به همین دلیل بعد از فتح خرمشهر و دیر رسیدن حاجی برای جلسه با امام، زماني كه آقا سيد احمد به امام گفتند احمد متوسليان و 4- 3 نفر ديگر مانده اند، امام فرموده بودند بگویيد بيايند. اينها نزد امام رفتند و ما منتظرشان شديم. بيش از 15 – 10 دقيقه هم طول نكشيد، ديدار كردند و آمدند. حاجی آن روز هم نزد رئيس جمهور (آقا) و هم نزد امام رفته بود. وقتي از آن ديدار بیرون آمديم، چند نفری بودیم. حاج احمد هميشه از فرصت استفاده مي كرد. در همان گوشه ای از خيابان جماران در پياده رونشستيم. حاج احمد نقشه را پهن كرد و گفت: بايد به سوریه برويم. (راوی: محمد(اسماعیل) کوثری)
حاج احمد قاطع بود نه خشن
حاج احمد بسيار قاطع و با تقوا بود. بعضي ها مي گويند او خشن بود اما اين طور نبود. هر فرمانده اي در منطقه آن هم با وضعيت آن زمان كردستان كه همه جور آدمي وارد منطقه مي شد و ستون پنجم وجود داشت، بايد قاطعيت نشان دهد. اگر قاطع نبود نمي توانست منطقه را اداره كند. متاسفانه كساني كه كنار حاج احمد بودند و بعدها به فرماندهي رسيدند وقتي صحبت خاطرات مي شود مي گويند حاج احمد خيلي خشن بود. اما چنين چيزي نبود. ممكن است چهره او جدي بوده باشد اما وقتي در مورد او شناخت پیدا مي كرديد، عاشقش مي شديد. اگر من هم كار خلافي مي كردم؛ بسته به نوع خلافم تنبيه مي كرد. حتي اگر لازم بود زندان مي انداخت. با کسی رودربايستي نداشت اما اين طور نبود كه بزند و بكوبد و داغون كند. بچه هايي كه در بانه و بوكان كنار حاج احمد بودند شاهد ماجرا هستند که اگر هم تنبيه مي كرد، فوقش سينه خيز مي داد يا مي گفت ده بار دور زمين صبحگاه بچرخ. حاجی قيافه اش جدي بود و یک مقدار هم سبزه بود. وقتي نيرو وارد منطقه مي شد با اولين كسي كه مواجه مي شد حاج احمد بود. او برايشان صحبت مي كرد و وضعيت منطقه را توضيح مي داد. در همه عملياتها یک سري مي رفتند و یکسری مي ماندند. بعضي ها كه مي رفتند، دوباره پيش حاجي برمي گشتند. اگر او اینقدر خشن بود ما كه چند سال با حاجي بوديم بايد از او فرار مي کرديم! (راوی: جواد اکبری )
جانش را برای یک کلاه بیت المال در خطر انداخت
یکی از خصوصيات احمد اين بود كه صبر مي كرد همه بچه ها در هنگام عملیات به عقب بيايند، سرشماري مي كرد تا كسي جا نمانده باشد بعد خودش به عقب مي آمد. یادم هست رفتيم روستاي نجا را آزاد كنيم، درگيري تمام شد. حاجی وقتي ايستاده بود ناخداگاه كلاهش داخل دره افتاد و 60- 50 متر پائين رفت، ضد انقلاب هم در آنجا مستقر بود. اما احمد رفت كلاهش را برداشت و بالا آمد. بچه ها به او ايراد گرفتند كه چرا برای یک کلاه جان خودت رو به خطر انداختی؟ جواب داد: اين کلاه برای بيت المال است، نبايد دست ضد انقلاب بيفتد. بچه ها گفتند ارزش جان شما که بيشتر بود. گفت: درست است كه جان من ارزشمند است اما ياد بگيريد كه دادن یک كلاه به دست ضد انقلاب، یعنی وا دادن به ضد انقلاب. ما نبايد بگذاريم یک پوست تخمه هم دست ضد انقلاب بيفتد. (راوی: مجتبی عسکری)
گریه حاج احمد
دو مرتبه در عمرم ديدم كه شانه های حاج احمد از شدت گريه لرزيد. یک بار در عملیات بیت المقدس، وقتي که با هم آمديم بالاي سر شهید حسين قجه ای. وقتی چند نفر از بچه ها نتوانستند حسين قجه ای که در محاصره بود را به عقب برگردانند. من چون در اطلاعات بودم، موتور داشتم. حاج احمد به من گفت: برو سراغ حسين. حاجی هم همراه من آمد. مقداري که جلو رفتيم، شدت تیراندازی به حدی زیاد بود که دیگر نتوانستیم ادامه دهیم. به هر صورت یک ساعت صبر كرديم تا راه باز شد. ما با موتور آمديم و موقعیت حسین قجه ای رسیدیم. موتور را خاموش كرد و به بين مجروحين رفتم. امدادگرها هم رسیده بودند و به بعضی از مجروحین که 2 روز بود آب نخورده بودند، آب می دادند. به خودم که آمدم ديدم خود حاج احمد نيست. برگشتم و ديدم شانه هاي احمد مي لرزد. حاجی حسين را پيدا كرده و بالاي سر او نشسته بود. وقتي به شهر رفتيم همه روبروي مسجد جامع خرمشهر جمع شده بودند. حاجي که وارد شد، همه صلوات فرستادند. حاج احمد گفت: اي كساني كه بر زمین های خرمشهر خوابیده اید، شما جانتان را فدايي كرديد و اين شهر را آزاد كرديد. بعد شروع کرد به نام بردن تک تک بچه ها: حسين قجه اي، محسن وزوايي، احمد بابايي، محمود شهبازي و... . بار دوم هم در پاوه، براي فرمانده ژاندارمري منطقه گریه کرد. (راوی: سید ابوالفضل کاظمی)
شکار یکی از نیروهای مؤثر کومله دمکرات توسط حاج احمد
یک روز من و دستواره و حاج احمد در حال بردن ماشین سنگینی
به مریوان بودیم، خاوری بود که پشت آن بسته بود شبیه سردخانه. حاج رضا دستواره پشت
فرمان بود. من وسط بودم و حاج احمد کنار پنجره. به پاسگاه سنندج رسیدیم. مکثی کردیم
به خاطر پلیس که ایستاده بود. در این فاصله آقایی از رکاب سمت راننده بالا آمد. لباس
محلی کُردی شیکی به تن داشت، با لهجه کُردی مانندی با دستواره شروع کرد به صورت تند
صحبت کردن که چرا چنین رانندگی می کنی و... حاج احمد حتی برنگشت او را نگاه کند، همین
طوری به جلوی خودش نگاه می کرد. آن آقای کُرد با دست به محاسن دستواره اشاره ای کرد
و گفت فکر کردی ریش در صورتت هست می توانی هر کاری انجام بدهی. این را که گفت حاج احمد
خیلی شاکی شد، از ماشین پیاده شد. دقیقا عبارات حاجی یادم نیست ولی مضمونش این بود
که تا موقعی که از این حرف های مفت نزده بودی چیزی به تو نگفتم. اما اینکه راننده در
جاده بهت راه نداده یا نتوانستی سبقت بگیری چه ربطی به ریش و اسلام دارد. حاجی حتی
با یک ضربه اون رو به زمین انداخت و بعد بلندش کرد که سوار ماشین خودمان کند. ما هر
چی گفتیم حاجی حالا ولش کن بره . حاجی می گفت، نه باید این را ببرم ببینم چرا چنین
حرفی زده. او را به سپاه سنندج انتقال دادیم. زمانی بود که به دلیل ناامنی شب نمی توانستیم
از سنندج به مریوان برویم. شب همانجا در سپاه سنندج ماندیم. تا آمدیم آبی به سر و صورتمان
بزنیم، بچه های اطلاعات سنندج آمدند و گفتند عجب کسی را شکار کرده اید! ما در به در
دنبال این آدم هستیم. او اعدامی است و از نیروهای مؤثر کومله دمکرات است. چگونه او
را گرفتید؟ البته خدا کمک کرده بود و حساسیت حاجی هم نسبت به اعتقاداتش مؤثر واقع شد.
(راوی: نصرت الله قریب)
درمان دشمن
ما می خواستم منطقه دزلی را فتح کنیم. شب حرکت کردیم صبح به مکان های مسلط به دزلی رسیدیم. توپخانه ای که روبروی این آبادی بود شلیک کرد و ضد انقلابی که در دزلی مستقر بود متوجه شد که محاصره شده. من به عنوان نارنجک انداز به همراه حاج احمد بودم. وقتی ایشان می گفت به فلان منطقه شلیک کن شلیک می کردم. آقای مجتبی عسگری هم در آن عملیات امدادگر و همراه ما بود. من داشتم همراه حاج احمد از ارتفاع سرازیر می شدم. ما در واقع سه نفر بودیم؛ بقیه افراد هم داشتند سرازیر می شدند که برویم آبادی را بگیریم. در طول مسیر مقاومت ها و درگیریهایی می شد. وقتی داشتیم از ارتفاع پائین می آمدیم، دیدیم یک زخمی از افراد ضد انقلاب روی زمین افتاده بود. تیر به پهلویش خورده و در مسیر عبور ما افتاده بود و ناله می کرد. تا به او رسیدیم، ایستادیم. برادر احمد رو به مجتبی عسگری کرد و گفت: او را پانسمان کن. مجتبی تکان نخورد. احمد گفت: به شما می گویم برو پانسمانش کن. اما باز هم مجتبی تکان نخورد. احمد با فریاد حرفش را تکرار کرد. مجتبی گفت: برادر احمد این تا به حال داشته ما را می کشته. حاجی گفت: به تو می گویم او را پانسمان کن. مجددا مجتبی نرفت. خود برادر احمد شروع به باز کردن شال کُردی از کمر کرد تا زخم ضد انقلاب کُرد را پانسمان کند. مجتبی با دیدن آن صحنه خجالت کشید، آمد و گفت: برادر احمد... احمد گفت : حرف نزن پانسمانش کن. مجتبی سر پانسمان او نشست. من و احمد بلند شدیم و حرکت کردیم. احمد در مقابل یک ضد انقلاب که در مقابل ما ایستادگی کرده بود این طور برخورد کرد. (راوی: جعفر ربیعی)
خود را با دیگران یکی می دانست
همه هم و غم حاجی، انقلاب و درگيري های منطقه بود. یادم هست از او پرسيديم چرا رانندگي نمي کني؟ جواب داد قدیم ها ماشين پدر يا یکی از دوستان را گرفتم و رفتم سمت كرج که در جاده ماشین چپ كرد. او آدم ترسويي نبود اما ديگر نمي خواست رانندگي كند خاطره بدي داشت. در آنجا تعداد ماشين های در اختیار ما بسیار کم بود. سپاه یک سيمرغ داشت و جاده هم که بسته بود. مثلا یکی از خصوصیات حاج احمد این بود که اگر یک نفر بومي يا غير بومي سوار ماشین مي شد و جلوی ماشین ديگر جا برای نشستن نداشت، حاج احمد جلو نمي نشست، مي رفت عقب ماشین مي گفت من با دیگران یکی هستم، جوّ او را نمي گرفت. اگر یک پيرمرد و پيرزن را در جاده مي ديديم، سوار مي كرد. بعضی مواقع به خدا قسم نان خالي مي خورد. غذاي كنسروي سنگرها را نمي خورد. مي گفت اين غذا مال بچه هاست و با زحمت به اينجا رسيده. مثلا وقتی برای سرکشی به سنگر می رفتیم، من در جاده کنار ماشين می ماندم تا آسیبی به ماشین وارد نیاید ولی حاجی از ارتفاع بالا مي رفت. تپه 100 متري که پر برف بود را بالا مي رفت و مي گفت: تا نروم نيرويم را ببينم و ندانم وضعش چطور است و تا او مرا نبينند و فكر نكنند بغل بخاري خوابيده ام، به پایگاه بر نمی گردم. (راوی: هاشم فراهانی)
شاید حاج احمد شهید شده باشد
من خودم یکی از دلايل زنده نبودن حاج احمد متوسلیان و همراهانش را اين مي دانم كه در لبنان یک زمان هايي چند مسئول رد ه بالاي آمریكايي ربوده شدند مثل ويليام باكلي و هيگينز كه سرهنگ سازمان سيا بودند. در آن كتابهايي كه براي من از آمركيا فرستادند هم هست؛ وقتي قرار شد ايران واسطه شود براي آزادي آنها، بحث بود كه چهار ديپلمات هم آزاد شوند. آمركيا و اسرائيل براي آنها بهاي سنگيني پرداختند. نگاه خودم اين است كه حاج احمد از نظر نظامي مگر چه قدر ارزش دارد؟ فرمانده عمليات بيت المقدس بوده و از آن جنگ هم چندين سال مي گذرد. مگر اطلاعات نظامي او چه قدر بها دارد كه آنها حاضر بودند باكلي كشته شود و از دست بدهندش، ولي حاج احمد را ندهند؟ اگر اين نبود بايد در تبادل مي آمد وسط ديگر نه؟ سرهنگ "حنان تنينباوم" یکی از مسئولان بلند پايه و مشاور امنيتي نخست وزير رژيم صهيونيستي بود كه هنگام نفوذ به تشكیلات حزب الله دستگير شد. اين را تبادل كردند و براي خودش هم كم كسي نبود. در برابرش چه كساني آزاد شدند؟ مصطفي ديراني و شيخ عبيد كه مستقيم در گرفتن آراد دست داشتند. پس اگر حاج احمد بود مگر چه قدر براي اسرائيل مهم بود؟ (راوی: حمید داودآبادی)