شهید مهدی طهماسبی از نگاه همسر؛ «بنده خوب خدا»
پدر من و آقا مهدی هر دو پاسدار بودند از کلاس پنجم ابتدایی رفت و آمد خانوادگی داشتیم پدر آقا مهدی از کودکی می گفت باید عروسم شوی رفت و آمدها ادامه داشت تا اینکه سال 85 ازدواج کردیم. اولین چیزی که ازمهدی متوجه شدم ، توجه به نماز اول وقت و انجام واجبات بود، بعد از آن احترام به خانواده مخصوصا احترام به پدر و مادر. پدر و مادر مهدی درکاشان زندگی می کردند. دست پدر ومادرش را می بوسید حتی کف پاهایشان را می بوسید. با پدر ومادرم هم خیلی دوست بود واقعا آقا مهدی دوست داشتنی بود خدا مهرش را در دل همه جا کرد.
آقا مهدی، بندگی کردن را خوب بلد بود. حسن ظن قابل توجهی داشت و همین عامل آرامش من بود.
تربیت فرزند باعمل صالح
رفتار مهدی در خانه خیلی خوب بود. بعد صرف غذا دست مرا می بوسید و پسرم امیر محمد را هم تشویق میکرد که این کار را انجام دهد. که این عمل بابت قدردانی از من بابت خانه داری و تربیت فرزند بود. رابطه عاطفی خاصی با فرزندانش داشت. هنگام نماز خواندن، از رکعت اول تا آخر،امیر محمد روی شانه پدرش آویزان می شد. مهدی درجواب این رفتار به من میگفت دوست دارم بچه ام به نماز و تاثیری که در اخلاق میگذارد پی ببرد و نسبت به نمازگذار حسن ظن داشته باشد..
شاعری گمنام
آقا مهدی شعر می گفت ، مداحی می کرد. دلش نمی خواست شعرهایی که برای مداحی یا برای اهل بیت (ع) می سراید به نام خودش خوانده شود.
به او گفتم این اشعار زمینه خوبی برای چاپ یک کتاب اشعار آبینی می تواند باشد؛ اما آقا مهدی دلش میخواست شعری که برای اهلبیت (ع) می سراید درگمنامی باشد.
مهدی جانم می دانست همه اجرها در گمنامی است و دلش میخواست در شاعری هم گمنام باشد.
لبخند فراموش نشه
به دانشجوها می گفت: لبخند، فراموش نشه ...
ساده ترین کاری که می توانید برای همسر و یا مادرتان انجام دهید همین است!
مهدی بی قرار رفتن بود
نهم خرداد ماه 95 بود که مهدی وصیت نامه ی خودش را نوشت چون قرار بود مهدی 9 خرداد به سوریه اعزام شود، ولی سفرش کنسل شد. بعد از دو روز با مهدی تماس گرفتند که دوباره سفرت به عقب افتاده و احتمالا 13 خرداد به سوریه اعزام می شود. از نهم تا 13 خرداد که چهار روز بیشتر نبود در این مدت مهدی خیلی ناراحت بود اما وقتی مطمئن شد که قرار اعزامش حتمی است چهره اش نورانی تر شده بود. روز آخر دو تا پسرانش را روی پاهایش می نشاند و با آنها بازی می کرد، من داشتم مهدی را میدیدم و در دلم می گفتم نکند این آخرین باری باشد که مهدی را می بینم.
قولی که مهدی به دختر شهید داد
یک شب دختر سه ساله شهید ابراهیم عشربه را برده بود شهر بازی و کلی برایش عکس و فیلم گرفت.
وقتی به خانه برگشت، گفت: به معصومه کوچولو قول دادم این بار که رفتم هر طور شده بابا ابراهیمش را با خودم بیاورم. بچه رنگی به صورت نداشت خیلی لاغر شده بود.
رفت جلوی قاب عکس شهید ایستاد و آه بلندی کشید.
دوباره گفت: هر وقت چشمم به سه دختر قد و نیم قد ابراهیم می افتد، نمی دانی چه حالی می شوم جگرم آتش می گیرد.
آستین های دستش را بالا زد همینطور که داشت به محاسنش دست می کشید، آرام گفت: خجالت می کشم تو صورت دخترها نگاه کنم.
رفت اما پلاک سوخته اش برگشت.
قولی که به مهدی دادم
چند روز قبل از سفر دوم مهدی به جبهه سوریه به خودم می گفتم باید تمام توانم را برای پسرانم بگذارم. از وقتی پدرشان شهید شود، بچه های مدافع حرم میشوند.
باید نبودن پدرشان را من جبران کنم تا پدرشان برگردد.
این روزها به آقا مهدی می گفتم با این سفر شما، منم فرصتی پیدا می کنم که به خدا نزدیکتر شوم.
به مهدی می گفتم پای قولی که از من گرفتی که مراقب خودم و بچه ها باشم، بی تابی نکنم، شاد باشم مثل همیشه و از خدا کمک بگیرم، خواهم ماند.
مهدی در روزهای آخر گفته بود این روزها خیلی حسین برایم شیرین شد. به حسین بابا گفتن را یاد بده تا من برگردم، هرچند دل کندن سخت است، ولی برخودم واجب میدانم که فقط به فکر بچه های خودم نباشم، به فکر بچه شیعه های محاصره شده در سوریه هم باشم.
دائم الذکر
هرجا بود هرکاری می کرد، جمعی درست می کرد، میان دار می شد و مشغول به ذکر گفت حتی برای خواستگاری هم آماده بود ازاین ذکر گفت. از شرایط گفتن ذکر و اینکه بدون آن چیزی در بساطش ندارد خیلی برای اینکه بتواند دائم الذکر شود التماس کرده بود، نیمه شب ها بلند بلند گریه میکرد. مرد که بلند بلند گریه نمی کند اما او گریه می کرد، سجاده اش شده بود چاره تنهایی اش.
کوچه میدید گریه می کرد، مزار شهید- گمنام میدید گریه می کرد، بقعه امام زاده ای غریب میدید گریه می کرد.
دست زخمی میدید گریه . بچه 6 ماهه میدید گریه می کرد. زبان به ذکر میگرفت و چشم به اشک، گریه می کرد.
حالا با همین ذکر در کوچه تنگ حلب چند قدمی نرفته بود که جلوی چشمانش تا تلی از هیزم دید، گفت «وای مادر ..یا زهرا..»
صبر کردند تا آتش خاموش شود. از او دیگر چیزی نمانده بود جز پلاکی که روی آن ذکر نقش بسته بود.
« یا فاطمه الزهرا (ص)»
زیارت آخر
چند جفت جوراب دستش بود و هر عابری که از کنارش رد می شد، با صدای لرزان و چشمان بغض آلود میگفت: این جوراب ها را از من بخرید.
من و آقا مهدی تازه از زیارت حرم بی بی معصومه (سلام الله علیها) برگشته بودیم و این زیارت آخر شهید مهدی بود که دو روز بعد باید به سوریه اعزام میشد. زیارتی که عطر و بوی خداحافظی داشت.
خانم دستفروش نیازمند تا ما را دید که از حرم داشتیم به سمت پارکینگ می آمدیم، جلو آمد و با گریه گفت: بچه ام مریض است، این جوراب ها را ازمن بخرید.
چند قدمی از آن خانم دستفروش فاصله نگرفته بودیم که آقا مهدی بدون معطلی رفت وتمام جوراب ها را خرید و گفت: « خانم دیگه اینجا نایست برو پیش بچه ات».
خانم دستفروش هم در حالی که اشک چشمانش را پاک میکرد آقا مهدی را دعا کرد و گفته بود«حاجت روا شوی و خدا هرچه میخواهی به تو بدهد».
دعای آن دستفروش نیازمند بعد از آخرین زیارت مان مستجاب شد و مهدی جانم به حاجت دلش که شهادت بود رسید.
آخرین صدا
سه روز نشده بود که از سوریه رفتنش میگذشت.
خودش میگفت این بار که بروم زود برمیگردم.
ساعت 8 صبح تلفن زنگ زد.
گوشی را که برداشتم مهدی بود.
دو دقیقه سلام و احوال پرسی، و خداحافظی ...
دنیا همان یک لحظه بود همان زمانی که آخرین بار صدایش را شنیدم. من بودم، صدایی که از پشت هزاران فرسنگ درگوشم می پیچید...
چه میدانستم این برای آخرین بار است که صدای مهدی را می شنوم مهدی همان روز آسمانی شد و پر کشید.
نذر شهادت...
اربعین سال 93 توفیق شد با خانواده همسرم به کربلا بروم.
همان جا نذر کردم که اگر بچه دومم پسر باشد نامش را حسین بگذارم و عاقبتش شهادت شود.
فقط درصورتی ازخدا پسر خواستم که قبلش عاقبت پسرم را شهادت بنویسد اما نمی دانستم عاقبت پدرش ختم به شهادت می شود.
ازدواج
همیشه جلسه اول کلاس درسش، آدرس خانه و تلفنش را پای تخته می نوشت و پذیرای همه بود.
سفارش میکرد جوانان ازدواج کنند هر چند از لحاظ اقتصادی، کامل تامین نباشند. چون خودش هم با همین شرایط ازدواج کرد و خداوند اطمینان داده که در رزق و روزی را باز می کند.
ابتلای بزرگ
خدا شهید مهدی را به یک ابتلای بزرگ دچار کرد. امتحانی از جانب فرزندانش.
اما شهید مهدی ازاین امتحان سربلند بیرون آمد. امتحانی که جز صبر و رضایت خدا در آن نبود.
امتحانی که دو فرزند قبل از امیر محمد به دنیا آمدند؛ اما نشد که در دنیا بمانند و مثل فرشته ها پر کشیدند سمت بهشت. همان جایی که الان شهید مهدی هست و آن دو فرزند هم بعد از چندین سال چشم انتظاری بالاخره روی ماه بابا نصیبشان شد و با هم در بهشت هستند. صبر و رضایتی که شهید وامدارش از امام رضا (علیه السلام) بود تا اینکه امیرمحمد نور دیده بابا مهدی به دنیا آمد. امیر محمد با بدرقه فرشتگان دوباره زندگی بابا را پر از لبخند کرد. گرچه چند سالی از دست دادن دو فرزند بر شهید مهدی سخت گذشت اما خدا با عنایت به صبر شهید مهدی به او امیر محمد را هدیه داد که حالا در هفت سالگی شده مرد خانه مرد کوچکی که این روزها مادر با دیدنش بیاد شهید مهدی دلش آرام می شود و در فراق همسر، صبور است...
منبع : ویژه نامه راز پلاک سوخته