به مناسبت سالگرد شهادت شهید مدافع حرم حاج مهدی طهماسبی
دوشنبه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۶ ساعت ۱۳:۲۶
از نیروهای ایرانی که با مهدی اعزام شده بودند شماره پلاک را پرسیدم تا مطمئن شوم ردیف پلاک یکی هست یا نه! اولین و دومین پلاک یکی نبود. نفس راحتی کشیدم. پلاک سوم ردیفش با پلاک مهدی نزدیک بود. الله اکبر، یکدفعه جا خوردم اما استعلام کردیم بله! متعلق به مهدی بود. مهدی هم به آرزویش رسید و کربلایی شد.

مادر شهید و روایت او از فرزندش

 

با صدای مهدی آرام می شوم

مادر اگر یک روز فرزندش را نبیند دلش تنگ می شود این خاصیت مادر بودن است و مادر شهید مهدی که یک سال می شود حتی صدای پسرش را نشنیده با بغض می گوید: این گریه ها از روی دلتنگی و ندیدن پسرم است که آزارم می دهد اما وقتی صدای مهدی را که در گوشی همراه پدرش و برادرش گوش می دهم احساس می کنم مهدی کنارم است و آرام می شوم.

بازیگوشی های مهدی

بازیگوشی های دوران بچگی مهدی، مادر را به خنده وا می دارد یاد آن روزهای پر شور و نشاط مهدی تنها برای مادر یک خاطره فراموش نشدنی ماند، خاطره ای که حالا در سالروز شهادت مهدی دوباره برای مادر تداعی می شود. مادر شهید می گوید: مهدی جانم خیلی بازیگوش بود مثل همه بچه ها، به قولی کلی آتش می سوزاند و سر به سر خواهرش می گذاشت.

مهدی هیچ وقت برای خودش لباس نمی خرید. تا مجرد بود من برای او لباس می خریدم و وقتی هم که ازدواج کرد خانمش این کار را انجام می داد. فقط نوبت اول که به سوریه رفت یک جفت کفش برای خودش خرید که در اعزام نوبت دوم در سوریه جا گذاشت.

هنوز در حسرت خداحافظی با مهدی می سوزم

من هر وقت سر مزار پسرم مهدی می روم فقط به اسمش نگاه می کنم و از عمق وجودم در دلم صدایش می زنم. از دلتنگی هایم صحبت می کنم از اینکه هنوز در حسرت خداحافظی با او می سوزم که حتی نتوانستم در لحظه آخر با پیکرش خداحافظی کنم.

صدایی که مژده خبر شهادت پسرم را داد

روز شنبه عصر بود در خانه نشسته بودم دقیقا یک روز قبل شهادت پسرم مهدی، از بالای سرم یک صدایی شنیدم که سه بار صدایی گفت: لاحول و لاقوه الا باالله. فکر کردم صدای همسرم است، بلند شدم دیدم که همسرم خواب است با خود گفتم خدایا این صدای چی بوده که من شنیدم، به هیچ کس چیزی نگفتم تا زمان خبر شهادت پسرم. همان روز خبر شهادت پسرم را دادند.

 
دلنوشته های همسر شهید مهدی طهماسبی

یک سال گذشت انگار همین دیروز بود که با هم رفته بودیم زیارت بی بی معصومه (س) همان آخرین روز زیارتی که اجازه رفتنت را برای دفاع از حرم عمه سادات از بی بی معصومه (س) گرفتی و من هم قول دادم بی قراری نکنم.

سلام بر پیکر آتش گرفته ات مهدی جان، سلام بر آن حنجره شعله ور شده از لبیک یا زینب (س)، سلام بر آن لبان دائم به توسل جمکرانی ات، سلام بر چشمانی که نشان از علمدار کربلا داشت، سلام بر آن تن کبودی که در صحرای خون به خاکستر نشست و سلام بر آن پیکری که تنها با پلاکی سوخته برگشته از شام بلا.

یک سالی از قولی که به تو دادم گذشته مهدی جان. یک سال من بی تو با دو یادگارت روزها و شب ها با یاد و نام تو سر کردم. تو سوختی تا من با این غنچه های زیبای بدون بابا، زندگی را بسازم. مهدی جان یک سال که نبود یک عمر بود. هنوز هم باورم نمی شود آن روز آخری که ساک سفرت را بستی به دستم گرفتم و گفتم داری می روی بغضم را فرو خوردم تا پای دلت نلرزد و گفتی می روم اما قول می دهم زود برگردم. می دانستم قول تو همیشه قول است چرا که از برق نگاهت فهمیدم دیگر تو را نخواهم دید.می دانم که می دانی در این یک سال بر ما چه گذشته است. می دانم که هر شب مشق های امیرمحمد را می بینی و وقت خواب حسین را بغل می کنی و می بوسی و حضور تو را بیشتر از هر روز و ماه و سال در خانه حس می کنم. اگر این بغض ها بگذارند و دلتنگی امان بدهد فقط می خواهم بگویم سوریه، حلب کوچه های تنگ خرابه شام، آتش و ... دست خودم نیست اسمشان که میاید دلهره تمام وجودم را فرا می گیرد اما باعث نمی شود که دوباره برای جان سپاری برای عمه سادات دلم ذره ای بگیرد اگر بودی باز هم خودم ساک سفرت را می بستم. مهدی جان تو نماد مردانگی و ایستادگی و شجاعتی هم برای من و هم برای پسرانت. همسری امام رضایی و امام حسینی که برای دفاع از حریم عمه سادات پیکرش سوخت و حالا یک پلاک سوخته در این یک سال مرهمی است بر دل صبورم. مهدی جان با همان دستان سوخته ات که اقتدا رده به دستان مادر پهلو شکسته حضرت زهرا (س) دعایم کن تا عمر دارم زینب وار بایستم و راهت را ادامه دهم.

پدری که پسرش را نذر امام زمان (عج) کرد

دیگر وقتش رسیده بود که مسافر تو راهی از راه برسد. جنگ بود و پدر یک پای دلش در میدان مبارزه و یک پای دیگرش پیش آن مسافری که قرار بود 13 آبان بیاید. ساعت ده شب در بیمارستان پارس اهواز خبری به گوش حاج عبدالکریم می رسد که نوزاد و مادر حالشان خوب نیست. کاری از دست پدر بر نمیاید جز آنکه دعا کند.

وضو می گیرد و به سمت نماز خانه بیمارستان می رود. تنها چیزی که در آن زمان به ذهنش می رسد نماز استغاثه به درگاه امام عصر (عج) است. دو رکعت نماز حاجت می خواند و به امام عصر متوسل می شود تا نوزاد و مادرش هر دو صحیح و سالم باشند. پدر دل توی دلش نبود مرد جنگ بود و از خدا هم خواست فرزند اولش پسر باشد تا اگر شهادت نصیبش شد، پسر مراقب خانهو خانواده اش باشد.

دعای پدر در آن شب دلشوره برآورده می شود و صدای گریه نوزاد پسری ساعت یک و نیم شب 14 آبان سال 62 فضای بیمارستان را پر می کند. حاج عبدالکریم سجده شکر به جا می آورد بنا به عهدی که به امام زمان (عج) بسته بود نام پسرش را مهدی می گذارد. پسر می شود نذر امام زمان اروحنا له فداه.

خاطره بازی با شهید مهدی طهماسبی

_دوشنبه شبها

سال 81 تا 84 دانشجوی دانشکده افسری سپاه در شهر اصفهان بود. آنجا شده بود مسئول برگزاری هیئت هفتگی گردان. هیئت دوشنبه شبها بود.

وقتی می رفتیم هیئت می دیدیم قبل از همه می رفت مکان هیئت را تر و تمیز می کرد و همه چیز را آماده برگزاری هیئت می کرد. سیستم صوت را هم تنظیم کرده بود و خیلی وقتها خودش زیارت عاشورا می خواند تا روضه خوان بیاید.

علاقه زیادی به ذاکری سیدالشهدا علیه سلام داشت. موقع عزاداری هم کم نمی گذاشت. شهید مهدی از گریه کن ها و دل سوخته های اهل بیت (ع) بود.

 

_ قدمگاه

هر وقت می خواستم به قدمگاه خضر نبی در کوه خضر بروم، شهید مهدی طهماسبی همراهم می آمد. چون را طولانی بود و پیاده روی زیاد داشت، شهید مهدی همیشه بین راه با شوخی و خنده حرف میزد تا اینکه خستگی مسیر را حس نکنیم.

اما این بار بعد شهادت مهدی که خواستم به زیارت خضر نبی بروم مهدی دیگر نبود، تنها بودم. به اهل خانه برای اینکه با من در این پیاده روی همراهی کنند گفتم: اگر به زیارت بیایید حاجتتان برآورده می شود. در همین موقه امیر محمد پسر بزرگ شهید مهدی دستم را گرفت و گفت مرا با خود ببر.

با امیر محمد جان راهی شدیم به پله اول که رسیدیم دستم را گرفت و گفت: یادته همیشه بابا مهدی دستت را می گرفت؟ گفتم آره. بعد با لحن معصومانه ای گفت: راست گفتی هر کسی به زیارت برود هر آرزویی داشته باشد برآورده می شود؟ من هم گفتم بله. گفت: می دانی چرا با شما آمدم؟ گفتم نه پسرم. گفت: امده ام دعا کنم به خدا بگویم خیلی زود بابا مهدی سالم سالم سالم برگرده به خانه. شما هم دعا کنید تا بابا سالم به خانه بیاید.

(راوی: عمه شهید)

_ مهدی هم کربلایی شد...

سه روزی که از آمدن مان به سوریه می گذشت، خیلی کم حرف شده بود.

یک جا می نشست و به دور دست ها خیره می شد. چه نشانی در آن دور دست ها می دید، نمی دانم اما دائما به دوستان می گفت: من شهید می شوم.

یک روز مهدی بابت بازدید و سرکشی از یک موقعیت به خط فرستاده شد. چیزی نگذشته بود که بی سیم زدند و گفتند یک ماشین مهمات مورد اصابت موشک تاو قرار گرفته است و دو نفر از رزمندگان نجبا و یک ایرانی هم به شهادت رسیدند.

مطمئن بودم که مهدی شهید نشده بود چون موقعیتی که مهدی را فرستاده بودم با موقعیتی که گزارش کرده بودند، یکی نبود. گفتند از شهید ایرانی فقط یک پلاک مانده است. از نیروهای ایرانی که با مهدی اعزام شده بودند شماره پلاک را پرسیدم تا مطمئن شوم ردیف پلاک یکی هست یا نه! اولین و دومین پلاک یکی نبود. نفس راحتی کشیدم. پلاک سوم ردیفش با پلاک مهدی نزدیک بود. الله اکبر، یکدفعه جا خوردم اما استعلام کردیم بله! متعلق به مهدی بود. مهدی هم به آرزویش رسید و کربلایی شد.

 

 

 

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده