برشی از کتاب مژه‌های سوخته(2)؛
سه‌شنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۷ ساعت ۱۶:۵۶
حادثه‌ی ناهارخوری لویزان، یک ضربه سختی به رژیم شاه بود که «شهید یوسف کلاهدوز» در آن نقش مهمی را داشت. در این عملیات بیش از هفتاد نفر از افسران و درجه‌داران گارد کشته شدند و پخش این خبر باعث شد طرح عملیات سرکوب مردم در روز عاشورای 57 توسط رژیم منتفی شود.
ماجرای عاشورای 57 و ناهارخوری لویزان

به گزارش نوید شاهد؛ کتاب «مژه‌های سوخته: روایتی از زندگی شهید یوسف کلاهدوز» قصه‌ای از فرماندهان جوان جنگ است. مولف این کتاب، «حامد کلاهدوز» فرزند شهید بزرگوار است. برشی از این کتاب را باعنوان «ماجرای عاشورای 57؛ ناهارخوری لویزان» در ادامه می‌خوانیم:

بعد از کشتار 17 شهریور، اعتراض مردم علیه رژیم شاه شدیدتر شد. کارکنان شرکت نفت اعتصاب کردند و جلو صادرات نفت را گرفتند. خیلی از مدرسه‌ها تعطیل شد. دانشگاه تهران، مدرسه ایران، مدرسه علوی و مسجدهای کوچک و بزرگ، شدند مرکز هماهنگی فعالیت‌های انقلابی.

آبان 57 خیلی از زندانی‌های سیاسی را آزاد کردند. زندان قصر را هم باز کردند و آیت الله طالقانی با تعداد زیادی از انقلابی‌ها آزاد شد و به مدرسه ایران رفت و مرکز اصلی حرکت انقلاب شکل گرفت. مردم دسته دسته به این مدرسه می‌رفتند و تعهد خود را به امام و انقلاب اعلام می‌کردند.

با نزدیک شدن ماه محرم زمینه تجمع مردم بیشتر می‌شد. ساعت 9 شب اول محرم، مردم بالای پشت‌بام‌ها رفتند و شعار دادند. صدای مردم که بلند شد ماموران نظامی توی خیابان‌ها آمدند و بی‌هدف شلیک کردند. روزهای بعد دسته‌های عزاداری در خیابان‌ها به راه می‌افتادند و مجالس روضه‌خوانی پرجمعیت تشکیل می‌دادند.

امام در نوفل لوشاتو بود و هر روز اخبار ایران را می‌شنید. تقریبا هر روز سخنرانی می‌کرد و در صحبت‌هایش به حوادث روز قبل اشاره می‌کرد. بلافاصله نوار سخنرانی امام را به تهران می‌رساندند و تکثیر می‌کردند و مردم هم نظر امام را می‌شنیدند. امام در یکی از پیام‌هایش از مردم خواسته بود روز عاشورا و تاسوعا تظاهرات آرام کنند و خواسته‌های‌شان را اعلام کنند.

صبح عاشورا دسته‌های عزاداری راه افتاد و آرام آرام به هم پیوستند و جمعیتی میلیونی به وجود آوردند. تا صبح خیابان‌ آیزنهاور (آزادی) تهران پر از جمعیت بود. ظهر عاشورا مردم در میدان شهیاد (آزادی) ایستادند و یک قطعنامه‌ی 17 بندی خواندند و با تکبیرهایشان تایید کردند. خبرگزاری‌ها جمعیت مردم را در این راهپیمایی 3 تا 4 میلیون نفر اعلام کردند.

یوسف کلاهدوز قبلا خبردار شده بود که رژیم، طرحی برای سرکوب مردم در روز عاشورا دارد. یوسف به این نتیجه رسید که باید برای مقابله با عملیات سرکوب تظاهرکنندگان، نقشه‌ای را که از مدت‌ها قبل روی آن کار می‌کردند عملی کنند. نقشه، اجرای عملیات گروه نفوذی در گارد جاویدان بود.

به پادگان لویزان خبر دادند که شاه شخصا به لویزان خواهد آمد و فرمان حمله به مردم را خواهد داد. پادگان درحال آماده‌باش کامل بود.

سال 57 که انقلاب اسلامی اوج گرفته بود، سازمان مخفی انقلابی‌های نظامی، طرح ترور شاه و حمله به افسران رده‌بالای ارتش را در دستور کار خود قرار داده بود. مدت‌ها روی این طرح کار شد و امکان ترور شاه را بررسی کردند. می‌دانستند که لباس شاه ضدگلوله است. طرح ترور را طوری تنظیم کردند که حمله از فاصله نزدیک باشد، بعد معلوم شد کلاه شاه نیز از داخل حفاظ گلوله دارد. باتوجه به این نکته، احتمال ترور درصورتی بالا بود که از فاصله بسیار نزدیک صورت بگیرد. مدت‌ها از این ماجرا می‌گذشت تا طرح سرکوب مردم در روز عاشورا پیش می‌آمد.

یکی از افرادی که به عنوان یک فرد مومن و مخالف شاه شناسایی کرده بودند ستوان حسن‌زاده بود. ستوان حسن‌زاده تبریزی بود و با یوسف ارتباط داشت. بعد از اینکه یوسف از طرح سرکوب مردم باخبر شد با ستوان حسن‌زاده تماس گرفت و عملیات سرکوب مردم در روز عاشورا را در میان گذاشت. ستوان حسن‌زاده هم با گروهبان دوم اسماعیل سلامت‌بخش اهل ارومیه تماس گرفت و او را برای اجرای عملیات مقابله با نظامیان سلطنت‌طلب آماده کرد. بعدا فرد سومی هم وارد گروه شد. جلال‌الدین امیدی‌عابد اهل رزن همدان که سرباز اسلحه‌خانه‌ی گارد شاهنشاهی بود. امیدی‌عابد دوره‌ی چهارماهه‌ی آموزش را گذرانده بود و در گارد شاهنشاهی در پادگان لویزان خدمت می‌کرد.

در جلسه‌ای مخفی، یوسف هدف عملیات را تشریح کرد و برنامه‌ای برای به دست آوردن دو مسلسل و یک اسلحه‌ی کمری تنظیم کردند. تمرین‌ها شروع شد و گروه آماده بود.

در نهایت یوسف با گروه ستوان حسن‌زاده تماس گرفت و از آنها خواست که روزهای تاسوعا و عاشورا آماده باشند. یوسف از گروه فاصله گرفت و بیش‌تر وقت خود را در پادگان بود تا به او مشکوک نشوند. درعین حال موقعیت داخل پادگان و بهترین عملیات را بررسی می‌کرد و گروه منتظر بود تا یوسف خبرشان کند.

اول گفتند روز تاسوعا شخصا به پادگان لویزان خواهد آمد تا خودش مستقیم عملیات سرکوب را فرماندهی کند. این‌جا بود که نقشه ترور افسران گارد شکل گرفت.

سالن غذاخوری پادگان لویزان در زیرزمین بود. رویش یک ساختمان چهار طبقه بود و زیر ساختمان بعد از بیست پله، سالن بزرگی بود که پنجره‌های کوتاهی داشت و دیوار یک طرفش آیینه‌کاری بود. گوشه‌ی سالن آشپزخانه بود و درهای سالن یکی شمال بود و یکی جنوب. درِ دیگری نبود.

موقع ناهار حدود صدنفر از افسرها در سالن نشسته بودند. یوسف هم میانشان بود و انتظار می‌کشید. امیدی‌عابد توی در شمالی ایستاد و سلامت‌بخش از راه رسیدند. نگهبان بالا را چاقو زدند و از پله‌ها پایین رفتند. امیدی‌عابد توی در شمالی ایستاد و سلامت‌بخش توی در جنوبی. با صدای بلند «خبردار» دادند. افسرها خیال کردند ازهاری آمده است. همه بلند شدند. امیدی‌عابد فریاد زد: «خدا، قرآن، خمینی» و آتش کرد. سلامت‌بخش هم از جنوب سالن افسرها را به رگبار بست. یوسف رفت زیرمیز. بغل دستی‌اش را دید که با شکم پاره شده روی زمین افتاد. عده‌ی زیادی کشته شدند. یوسف خودش را به پنجره رساند و از سالن بیرون رفت. توی محوطه سوار یکی از تانک‌ها شد و روشن کرد و مانور داد. امیدی‌عابد و سلامت‌بخش از پله‌ها بالا رفتند تا به محوطه برسند. سرگرد کیومرث رجبیان که صدای تیراندازی را شنیده بود و زیر پله‌ها پنهان شده بود با اسلحه‌ی کمری‌اش به امیدی‌عابد شلیک کرد و او را انداخت. بالای سرش رفت و فریاد زد اسم هم‌دستش را بگوید. امیدی‌عابد چیزی نگفت و رجبیان او را با شلیک بعدی‌اش به شهادت رساند.

سلامت‌بخش به طرف هلی‌کوپتری رفت که برای عملیات کشتار مردم آماده کرده بودند. یکی از افسرها هم او را با تیر زد و او هم شهید شد.

ستوان حسن‌زاده را که همراه بچه‌ها بود دستگیر کردند و به ضد اطلاعات ساواک تحویل دادند. ساواک شکنجه حسن‌زاده را شروع کرد و از او اسامی گروه را می‌خواست. یک چشم حسن‌زاده را نابینا کردند و یک دستش را شکستند اما حسن‌زاده چیزی نگفت. عاقبت او را محاکمه صحرایی و بعد اعدام کردند. حسن‌زاده در یادداشتی که به عنوان وصیت‌نامه به یکی از زندانیان داده بود این‌طور نوشته بود: «شکنجه‌گران شاه می‌خواهند اسامی افراد عملیات را لو بدهم ولی من نام احدی را نبردم.»

در این عملیات بیش از هفتاد نفر از افسران و درجه‌داران گارد کشته شدند. حادثه‌ی لویزان ضربه سختی به رژیم شاه زد. خبر را یوسف به بیرون درز داد و روزنامه‌ها چاپ کردند. خبر که پخش شد باعث شد عملیات سرکوب مردم منتفی شود.

گارد شاهنشاهی آخرین امید شاه بود و نفوذ انقلابی‌ها به گارد، شاه را ناامید کرده بود. همان روزِ عاشورا، شاه و ازهاری سوار یک هلی‌کوپتر شدند و از خیابان‌های تهران بازدید کردند. شاه برای اولین بار مردمی را که در خیابان‌ها شعار می‌دادند با چشم‌های خودش دید و به فکر فرو رفت.

شب یوسف به خانه آمد و چیزی نگفت. شب قبل تقریبا نخوابیده بود ولی سرحال بود. ساعت نزدیک نُه شب بود که زنگ خانه را زدند. زهرا در را باز کرد. یکی از همکارهای یوسف با همسرش آمده بودند دیدنشان. همین که توی پذیرایی نشستند از حادثه‌ی غذاخوری گفتند و از یوسف که جان سالم به دَر برده بود ابراز خوشحالی کردند. زهرا بُهت‌زده بود. گفت: «چی شده مگه مگر؟ یوسف از چی جان سالم به در برده؟»

مهمان‌ها دیدند زهرا از ماجرا خبر ندارد، تعجب کردند. آن وقت یوسف خنده‌اش گرفت و کمی از ماجرا تعریف کرد. گفت: «خواست خدا بود که من کشته نشوم. ولی خب معمولا این جور حرف‌ها را توی خانه نمی‌زنم.»

بعد از حادثه غذاخوری، شاه به گارد شاهنشاهی و جاویدان بی‌اعتماد شده بود و جانش را در خطر می‌دید. تظاهرات مردم را هم به چشم خودش دیده بود.

بعد از تیرباران در غذاخوری، مانوری که یوسف با تانک داده بود و همچنین مقاومت حسن‌زاده زیر شکنجه، باعث شد که یوسف لو نرود و شک‌ها از او برداشته شود. یوسف تا پیروزی انقلاب در گارد جاویدان باقی ماند. طرح سرکوب مردم و کودتای خونین ارتش، همچنان در گارد مطرح بود و یوسف از اولین کسانی بود که از این نقشه‌ها باخبر می‌شد.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده