انسان بازيافته
نوید شاهد: دكتر مصطفي چمران در سال 1311 در تهران، خيابان پانزده خرداد، بازار آهنگرها، سرپولك متولد شد. در سحرگاه سی ام خرداد ماه 1360 یعنی یك ماه پس از پیروزی ارتفاعات الله اكبر، شهید چمران پس از شهادت ایرج رستمی ( فرمانده منطقه دهلاویه )بطرف سوسنگرد به راه افتاد و در بین راه مرحوم آیت الله اشراقی و شهید تیمسار فلاحی را ملاقات كرد. برای آخرین بار همدیگر را دیدند وبه حركت ادامه دادند تا اینكه به قربانگاه رسیدند. چمران همه رزمندگان را در كانالی پشت دهلاویه جمع كرد و گفت: «خدا رستمی را دوست داشت و برد و اگرخدا ما را هم دوست داشته باشد، می برد.» چمران در آن منطقه در حین سركشی به مناطق و خطوط مقدم بر اثر اثابت تركش خمپاره های دشمن به شهادت رسید . در ادامه، خاطره ای تاثیرگذار از شهید دکتر چمران برگرفته از کتاب«رقصی چنین میانه میدانم آرزوست» را در «نوید شاهد» بخوانید:
دكترچمران از اين اصطلاح و تعبير تيمسار فلاحي برداشتي عارفانه و زيبا نمود و چنين نوشت كه من بازيافته ام، من رفته بودم، پس ديگر مني و منيّتي نيست و همه من خود را زير پا گذاشته ام و…
انسان بازيافته:
انسان مخلوق عجيبي است؛ از لحظه اي كه چشم به جهان مي گشايد، همه دنيا را براي خود ميخواهد؛ همه آمال و آرزوهايش بر محور «من»، و «خود» دور ميزند؛ تصور مي كند كه همه دنيا براي رضاي خاطر او و تأمين لذات او خلق شده است؛ معيارهاي او براساس مصالح و منافع او تغيير يافته و حق و باطل را بر پايه خودخواهي و مصلحت طلبي خود توجيه مينمايد…
اين همه خودخواهي؛ كينه و حقدها، آتش افروزي ها، غرورها، حق كشي ها، خون ريزي ها، اختلاف ها، و كشمكش ها؛ از همينجا سرچشمه ميگيرد…. تاريخ جهان؛ صفحه تمام نماي اين خصيصه فطري انسانهاست.
در دنيا انسانهايي نيز يافت ميشوند كه عمق ديدشان يا ديگران تفاوت دارد، به لذات مادي دنيا راضي نميشوند، به مال و جاه و اولاد علاقه چنداني ندارند، به آروزهاي زودگذر دل نميبندند و بطور كلي اسيردنيا نمي شوند، ولي در عين حال به «خود» و به «من» علاقمندند. «منِ» آنها والامقام است و خواسته هايي والا دارد و هيچگاه خود را سرگرم بازيچه هاي دنيا نميكند، آرزوهايي آن آسماني و خدايي است، به بينهايت و ابديت اتصال دارد و همه دنيا را در بر ميگيرد، از معراج روح سيراب ميشود و در بُعدي روحاني و خدايي سير ميكند. ولي به هر حال رنگي از خودخواهي و خودبيني درآن وجود دارد…
البته هستند معدود كساني كه از اين خودخواهي هم ميگذرند و آنچنان در خدا محو ميشوند كه ديگر «خود» و «من» نميبيند، و با همه وجود به درجه وحدت ميرسند. از اين بحث هاي فلسفي و عرفاني بگذريم، زيرا هدف انتقال آنها نيست. اينجا سخن از موقعي است كه آدمي در برابر تجربه اي سخت قرار ميگيرد و مرگ بر او مسلم ميشود، و براستي دست از جهان ميشويد، با همه دنيا و مافيها وداع مي کند، همه خودخواهي هايش ريخته مي شود، به پوچي زندگي و آرزوهاي زودگذرش آگاه ميشود، آسمان رنگ ديگري به خود مي گیرد، زمين جلوه ديگري مي يابد؛ گذشته ها همچون خيال از نظر آدمي ميگذرد، دشمني ها، كينه ها، حسادت ها، كوته نظري ها، خودخواهي ها، غرورها، خواسته ها، آرزوها، همه پوچ و بي معني مي نمايند؛ آدم ميماند و خدا كه ماوراي اين زمين و زمان است و بقيه بازيچه است، مسخره است، بي معني است….
در اين حالت، آدمي با دنيا وداع ميكند، از همه چيز ميگذرد، خود را به خدا مي سپرد و آماده هجرت به دنياي ماورايي ميشود، از همه خواسته ها و آرزوها سبك ميگردد، گويي در عالم برزخ سير ميكند و حالتي خاص و عجيب در او پديد ميآيد كه با هيچ چيز قابل مقايسه نيست.
انسان در اينجاست كه كاملاً خود را به خدا ميدهد و از همه چيز خود، حتي غرور و منِ «خود» درميگذرد، مي داند و اطمينان حاصل مي كند كه همه آنها به باد رفته اند و نابود شده اند و ديگر نيستند و بي معني و پوچ بودند، و ديگر باز نميگردند…
اكنون اگر به خواست خدا، انسان از عالم برزخ باز گردد، دوباره قدم به جهان مادي بگذارد و دوباره زندگي را از سرگيرد، حالات زير در او بوجود مي آيند:
-1 احساس شرم از آن همه كودكي و آن آرزوهاي بچگانه و خواسته هاي پست كه قبلاً داشته است.
-2احساس اينكه به عقلي كلي تر پي برده و به حقايق بزرگي عملاً رسيده است. بنابراين، معيارها در نظر انسان تغيير پيدا ميكند، از پوچيها و مسخرهها صرفنظر ميكند و خواستههايش در بعدي عميقتر و وسيعتر جاري ميگردد.
-3احساس اينكه او و همه او متعلق به خداست، او از همه چيز خود درگذشته است، و اگر دوباره به دنيا آمده، فقط به خواست و اراده خدا بوده است، بنابراين او براي خود چيزي و وجودي ندارد، هر چه هست اراده و مشيت خداست، و او فقط بايد به خاطر خدا و در راه خدا قدم بردارد، و سراسر وجود خود را وقف خدا نمايد و بس…
اين حالات، كه در تجربه اي كوتاه و سريع به انسان دست مي دهد، با نتيجه سال ها عبادت و رياضت و مطالعه و تحقيق برابري ميكند، و آنچنان آدمي را منقلب مينمايد كه انساني جديد و بازساخته به وجود ميآورد…
در نبرد معروف سوسنگرد، در تاريخ 26/8/59 هنگامي كه توسط 50 تانك و صدها كماندوي عراقي محاصره شده بودم، چنين حالتي براي من پيش آمد، كه بسيار مقدس و ملكوتي بود…
از خداي بزرگ ميخواهم كه اين حالت ملكوتي را در وجود من مستدام بدارد…