«از سنندج تا بانی بنوک»/ آخرین دیدار با شهید حسین املاکی
از چه سالی و چه گونه وارد جبهه های جنگ شدید؟
سال 61 به عنوان بسیجی وارد جنگ شدم. البته قبل از آن چند باری برای اعزام به جبهه تلاش کردم اما به دلیل سن کم اجازه نمی دادند و در نهایت با وساطت دوستان شرایط حضورم مهیا شد.
در ابتدا یک دوره آموزش نظامی 72 ساعته در لنگرود گذراندیم. بعد برای ادامه آمورش به پادگان ارتش در منجیل رفتیم. در آنجا گفتند کسانیکه به فعالیت در بهداری علاقه دارند مراجعه کنند که من هم به دلیل علاقه مندی رفتم و لذا برای آموزش دوره های امدادگری ما را به چالوس بردند. سه ماه ه مدوره عملی امدادگری را دریکی ازبیمارستان های گرگان طی کردیم که بسیار برای ما مفید بود و مجدداً در مرزن آباد چالوس دوره ای دیگر از آموزش را فرا گرفتیم و سپس از طریق لشکر 25 کربا به اهواز اعزام شدیم. بعد از سه ماه که آنجا ماندیم حدود ده روز یا دو هفته به مرخصی آمده و دوباره به جنوب اعزام شدیم. در این اعزام در عملیات رمضان شرکت کرده و حدود پنج ماه در جبهه ماندم. در اغلب عملیات ها شرکت می کردم و شاید به خاطر همین تجربه بود که اول شدم فرمانده گروهان و بعد هم معاون گردان.
در اعزام سوم پیشنهاد شد که به عنوان پاسدار مشمول اعزام شویم. ما هم قبول کردیم. دلیل اصلی آن فرار از مخالفت های خانواده به خاطر حضور بیش از حد در جبهه بود. یعنی وقتی بسیجی اعزام می شدیم بعد از سه ماه انتظار بود که برگردیم مرخصی و دیرتر برویم ولی با شیوه اعزام پاسدار مشمول، بهانه خوبی داشتیم که بیشتربمانیم. خلاصه ما از سپاه لنگرود مستقیماً رفتیم مرکز قرارگاه حمزه در ارومیه و پس از آن سقز و در نهایت سنندج که در آنجا ما را به تیپ قدس بردند.
از گردان کمیل بگویید؟
سال 62 به گردان کمیل رفتم. البته قبل از آن11 ماه در جنوب بودم. بعد رفتم سنندج و وارد تیپ قدس شدم. این همان تیپ قدسی است که شالوده لشکر قدس گیلان شد. در تیپ قدس، سه گردان وجود داشت، یکی گردان حزب الله که در واقع همان گردان کمیل شد؛ یکی گردان ثارالله که میثم شد و یکی هم گردان جند الله که در واقع گردان ادوات تیپ شد. فرمانده یکی از این گردانها برادر سراجی بود، سپس یوسف نظری بچه گنبدکاووس فرمانده شد و بعد شهید غلامی بچه اصفهان که در جنوب به شهادت رسید. قسمت عمده نیروهای تیپ، رزمندگان گیلان بودند، اما در عین حال مسئولین از بچه های اصفهان بودند و رزمندگان هم از تهران و مازندران حضور داشتند. گردان حزب الله بعد از مدتی به نام«کمیل» تغییر اسم داد و هنوز هم به همین نام است. ابتدا رزمندگان استان گیلان، مازندران، تهران و اصفهان گرداننده این تیپ شدند اما اوایل سال 64 مستقلاً گیلانی ها عهده دار آن شدند.
من به گردان کمیل رفتم که در واقع تازه شکل گرفته بود. اولین فرمانده گردان کمیل آقای مسعود غلامی بودند که بعدها در عملیات والفجر 8 به شهادت رسیدند. البته آغاز حضور ما در گردان مصادف شد با حضور تیپ قدس در منطقه عملیاتی والفجر 4 که در برگشت از عملیات شهید غلامی تسویه کردند و عماً ما هیچ وقت تحت فرماندهی ایشان نبودیم.
در اوایل حضورم در گردان کمیل تک تیرانداز بودم و بعد به همراه یکی دیگر از رزمندگان تیربارچی شدیم. سپس مسئول دسته شدم بعد جانشین و معاونت گروهان را تجربه کرده و مدتی فرماندهی گروهان عمار از گردان کمیل را به عهده داشتم. اولین عملیات برون مرزی گردان کمیل والفجر 4 بود که ما نبودیم اما دومین عملیات «قادر» در سال 1364 در منطقه عمومی اشنویه بود که من هم حضور داشتم.
من ابتدا توضیح دهم که اولین فرمانده تیپ قدس، آقای حاج حسن رستگار بودند و بعد از ایشان حاج علیرضا ربیعی، فرمانده شدند. در زمان ایشان، تیپ سازماندهی بسیار منسجم تری پیدا کرد و در بیش از دویست عملیات گشت و جوله حضور پیدا کرد و نیز در عملیات های قادر، فتح و نصر شرکت کرد که غالباً برو ن مرزی بود. من خودم در حدود 155 عملیات گشت شرکت کرده و در عملیات قادر که منجر به آزادی بخش وسیعی از کردستان از دست کومله و دمکرات شد، حضور داشتم.
تیپ قدس به فرماندهی سردار همدانی با بچه های گیلان کار خودش را آغاز کرد و اولین عملیات ما «کربلای دو » بود. جانشین سردار همدانی هم در آن مقطع شهید املاکی بود. بعد از سردار همدانی آقای حضرتی فرمانده شد و بعد هم سردار عبدالهی. وقتی شهید رضوان خواه و اصغری خواه فرمانده گردان کمیل شدند، معاون آنها بودم.
در نوروز سال 64 گردان کمیل حضور بسیار مؤثر و چشم گیری در عملیات والفجر 9 داشت. این عملیات در منطقه سلیمانیه عراق انجام شد و ما ارتفاعاتی را توانستیم به تصرف خود دربیاوریم. در همین زمان یک گردان از بچه های تهران برای حضور در عملیات آمده بودند که من فرماندهی آنها را به عهده گرفتم و درواقع گردان کمیل 2 شدند. اما این گردان دوام چندانی نیاورد. زیرا عراق تک سنگینی کرد و همان شب شهدای زیادی از همین بچه های رزمنده تهرانی دادیم. در واقع ما برای کمک به گردان حمزه از تیپ خودمان )از گردان های تشکیل شده بعدی تیپ( و یک گردان از ارتش رفته بودیم که متأسفانه به دلیل مشکلات پیش آمده و تک سنگین دشمن مجبور به عقب نشینی شدیم و عملاً گردان کمیل 2 را منحل کرده و به تقویت گردان اصلی پرداختیم.
ضمناً در همین سال 1364 زمزمه تشکیل لشکر قدس گیلان هم بلند شد و بالطبع قرار شد فرماندهان از گیلان انتخاب شوند. مثلاً شهید حاج محمود قلی پور شدند رئیس ستاد تیپ قدس و در گردان ما هم شهید رضوان خواه به جای آقای فدا، فرمانده گردان شدند. با حضور ایشان من جانشین گردان شده و به سازماندهی نیروها پرداختم که استقبال بسیار خوبی شد و ما مجبور بودیم در مواقعی از پذیرش نیرو پرهیز کنیم چون امکانات تجهیز آنها را نداشتیم.
با شهید املاکی کجا آشنا شدید؟
من تا سال 1364 در منطقه عملیاتی کردستان بودم و شهید املاکی در لشکر 25 کربلا در منطقه جنوب. از آن جایی که من و شهید املاکی لنگرودی بودیم در مرخصی ها که می آمدیم می شنیدم که مردم از فرمانده ای نام میبرند که در حفاظت اطلاعات است. اولین بار شهید املاکی را در لشکر 16 قبل از عملیات کربلای 2 یعنی بعد از عملیات والفجر 9 دقیقاً اوایل سال 1365 بود که با ایشان آشنا شدم. دیدار در سنندج در لشکر 16 بود.
خاطره ای از شهید املاکی بگویید.
در صحبت ها و مثال ها همیشه به شهید املاکی اشاره می کنم. بهترین عملکرد املاکی را شجاعت و تدبیر می دانم. بهترین خاطره من و شهید املاکی مربوط به عملیات کربلای 2 می باشد.
عملیات کربلای 2 برای گیلان یک عملیات حیاتی بود. آن زمان تیپ بودیم. قرار بود که اگر در این عملیات خوب ظاهر بشویم تبدیل به لشکر شود. به همین جهت برای ما خیلی حیاتی و مهم بود.
در آنجا با شهید املاکی نشست و برخاست زیادی داشتیم. شهید املاکی خیلی دوست داشت که بروم در حفاظت اطلاعات. به طور طبیعی در آن زمان رزمنده ها اطلاعات را خیلی انتخاب میکردند. جایی بود که هم سخت بود، هم راحتی و آزادی عمل زیادی داشت و هم خیلی سریعتر به خبرها دسترسی پیدا می کردند. طبیعی بود من هم علاقه ای نشان بدهم. منتهی آن روز من خیلی سرسختی کردم. ایشان همراه با شهید رضوان خواه به اتاق ما آمدند و از من خواستند که به واحد اطلاعات بروم. من هم نپذیرفتم و گفتم من با همین گردان می مانم و چند سالی بود در همان گردان بودم.
چیز زیبایی که من از شهید املاکی دیدم این بود که املاکی برای اقتدار استان و برای اینکه گیلان هم در جنگ یک جایگاه ویژه داشته باشد خیلی زحمت کشید. من صلابت، اقتدار و خستگی ناپذیری ایشان را دیدم.
چرا شهید املاکی را قهرمان می دانند؟
شهید املاکی یک خصوصیاتی داشت )البته همه شهدا یک خصوصیات منحصر به فردی داشتند( منتها شهید املاکی ویژگی های فراوان تری نسبت به دیگر شهدا داشت.شهید املاکی فرمانده بود، شجاعتش غیر قابل وصف بود و فکر و دید عملیاتی گسترده ای داشت.
بعضی ها بودند مثل ما که عملیات می کردند . بعضی ها هم بودند که منطقه عملیات را تشخیص می دادند و فکر می کردند که چه طور ده هزار آدم بیاورند در آن منطقه و عملیات کنند. این دو موضوع خیلی با هم فرق م یکند. ایشان لیاقت این لقب را دارند.
آخرین دیدار شما با سردار املاکی چه زمانی بود؟
قبل از آن می خواهم اشاره ای داشته باشم به شهید اصغری خواه. روز نهم فروردین 1367 بود، شب قبل از آن در ارتفاع بانی بنوک که زیر ارتفاعات سورن در حد فاصل بین شهر سید صادق و خرمال عراق واقع شده بود، عملیات کرده بودیم. خاطرم هست که در ارتفاع بانی بنوک، پیک به من اطاع داد که داود حیدری از دوستان خوبم در محور دیگری تیر خورده است. من دویدم که بروم ببینیم چه شده، ناگهان شهید اصغری خواه گفت فلانی نرو، تو امید منی. این حرف ایشان یک لحظه مرا نگه داشت، اما رفتم. وقتی بالای سر حیدری رسیدم دیدم شهید شده است. بلافاصله حرف شهید اصغری خواه به ذهنم آمد. رفتم یک موقعیت نسبتاً مناسب و امن پیدا کردم و به پیک گفتم برو به اصغری خواه بگو بیاید اینجا. قبل از رسیدن ایشان من کمی جلوتر رفتم و باز یک مکان مناسب تری پیدا کردم و به رزمنده ای که آنجا بود گفتم بمان وقتی اصغری خواه آمد بگو بیاید جلوتر و خودم آنجا منتظر ماندم، اما دیگر خبری از او نشد و اصغری خواه در همین فاصله مورد اصابت ترکش خمپاره قرار گرفت و شهید شد. بدین ترتیب یکی دیگر از فرماندهان گردان کمیل، به آسمان پر کشید. پیکر مطهرش رادر یک جان پناه گذاشتیم و رفتیم تا سری به گروهان عمار بزنیم. ساعت حدود ده تا ده و نیم صبح بود که شهید املاکی به اتفاق آقای سیف الله طهماسبی، یوسف پسندیده و یک سرباز بی سیم چی آمدند در محدوده گردان ما، یعنی در ارتفاع بانی به نوک و می خواستند به گردان حضرت رسول )ص( هم که فرماندهی آن را دکتر محمدمهدی باغبانی به عهده داشت، سر بزنند. شرحی از عملیات و مشکلات مان را خدمت ایشان گفتم. از شهادت اصغری خواه بسیار ناراحت و غمگین بودند.پرسیدند که پیکر محمد کجاست؟ راه افتادیم تا برویم پیکر شهید اصغری خواه را ببینیم. در این مسیر تا حدود صد متری اجساد شهدای بزرگوار دیگری هم آرا مگرفته بودند. مثل شهید داود حیدری فرمانده گروهان سوم )خیبر( از گردان کمیل. شهید املاکی به پیکر مطهر هر شهیدی که می رسید ادای احترام می کرد و فاتحه ای می خواند. به شهید حیدری عنایت خاصی داشت. در همین هنگام عراقی ها شدیداً گلوله باران می کردند.
لازم است ذکر کنم پیکر اکثر شهدا در کانال های حفرشده توسط عراقی ها آرام گرفته بودند.
چند شهید از جمله علی قویدل و یعقوب سیاری شب قبل در میدان مین افتاده بودند. مسیر را ادامه دادیم و یادم هست شهید املاکی برای هیچ خمپاره ای سر خم نمی کرد تا رسیدیم بالای سر جنازه شهید اصغری خواه، آن دو خیلی با هم رفیق و صمیمی بودند. شهید املاکی در کنار پیکر شهید محمد اصغری خواه شروع به ناله و زاری کرد و با او درد دل کرد. من تا آن زمان گریه شهید املاکی را ندیده بودم. بعد از لحظاتی به همراه سایر رزمندگان زیر بغل ایشان را گرفتیم و بردیم در جان پناه کوچکی که داشتیم. از شرایط و مشکلات ما مختصر سؤالاتی پرسیدند. ما هم جواب دادیم نه آب داریم و نه غذا. تعداد زیادی هم شهید و مجروح دادیم.
پس از آن، شهید املاکی بر روی سبزه هایی که در کنار جان پناه ما روییده بود دراز کشیدند و نیم ساعت مانده به اذان ظهر برخواستند. چون آب نبود تیمم کردند و نمازشان را خواندند. البته همه ما هم همینطور آماده نماز شدیم. ولی چون فضای کافی نبود، به جماعت نخواندیم. ایشان سپس با ما خداحافظی کردند و قول دادند وقتی به مقر فرماندهی لشکر برگشتند در خصوص حل مشکلات ما تصمیم گیری کنند. ضمناً قرار بود در بین راه سری هم به گردان حضرت رسول )ص( بزنند، اما آتش بعثی ها بسیار شدید بود. لذا کمتر از یک ربع ساعت از رفتن آنها نگذشته بود که ناگهان متوجه شدم در بی سیم های لشکر هم همه ای شد و مدام نام املاکی برده می شد. حاج آقا عبداللهی فرمانده لشکر روی خط آمده و با رمز از من پرسیدند املاکی پیش شماست؟ من جواب دادم خیر دقایقی است از پیش ما رفته اند. آقای عبداللهی دستور دادند که اطرافتان را دنبال شهید املاکی بگردید. من هم سریع تعدادی از رزمندگان را مأمور کردم که دنبال ایشان بگردند، اما تلا ش های مان بی نتیجه بود و اثری از ایشان نیافتند. البته شدت آتش بار دشمن به ویژه گلوله باران شیمیایی هم مزید به علت شد و امکان جست وجو را سخت تر کرد. خلاصه در کمال ناباوری و ناراحتی بعدازظهر متوجه شدیم که ایشان هم شهید شده اند.
ساعت دو و نیم شب سردار عبداللهی از طریق کد مخصوص اطلاع دادند که عقب نشینی کنید. من متوجه شدم که برخی گردان ها ظاهراً پیام را زودتر گرفته و عقب نشینی کرده اند. چند نفر از رزمندگان زبده و قوی هیکل را مامور کردم که پیکر شهید اصغری خواه را به عقب منتقل کنند. اما این افراد چند قدمی که پیکر را حمل می کردند، بر اثر ناتوانی روی زمین می افتادند و این از اثرات شیمیایی بود یعنی دود حاصل از بمب های شیمیایی علاوه بر این که باعث شهادت رزمنده می شد، در صورتی که ماسک هم داشتند، ایجاد ضعف و رخوت می کرد. خلاصه ما نتوانستیم پیکر شهید اصغری خواه را بیاوریم. البته پیکر برادر خودم شهید مسلم حق بین، شهید جمشیدی، شهید قویدل و برخی دیگر در منطقه ماند و نتوانستیم به عقب منتقل کنیم. پس از شهادت محمد اصغری خواه، فرماندهی گردان به من محول شد و پس از والفجر 10 عملیات بیت المقدس 7 برگزار شد که البته در این عملیات به دلیل شرایط پیش آمده ما مستقیم وارد نشدیم. خاطرم هست که گردان را در زیر پل خرمشهر مستقر کرده بودیم. سپس مدتی در خسروآباد مستقر شده و بعد رفتیم شوشتر و به نیروها مرخصی دادیم و من هم آمدم لنگرود، قرار شد پس از آن برویم منطقه یاحسین بانه، که قطعنامه پذیرفته شد.
برگردیم به عملیات والفجر 10 ظاهراً قرار بود به مرخصی بروید و از عملیات والفجر 10 باخبر شدید.
بعد از حاج حسن رضوان خواه، شهید اصغری خواه فرمانده گردان شد. آخرین عملیات ما والفجر 10 بود. این عملیات در اسفند شروع شد و ما سه ماه و چند روز در منطقه ای داخل خاک عراق بودیم. اسم منطقه را گذاشته بودیم یاحسین. بعد آمدیم عقب که برویم مرخصی اما شهید اصغری خواه گفت: از مرخصی خبری نیست با بچه ها صحبت کن باید بروید عملیات. گفتم: عملیات؟! پس چرا خبری نیست؟ گفت: چرا قطعی شده است.
فردای آن روز به مریوان رفتیم. عملیات حلبچه بسیار سنگین بود. با جنایتی که صدام انجام داد، شب ها کار ما این بود با ماشین برویم زن و بچه ها را که همه شیمیایی شده بودند بیاوریم عقب، اوضاع بدی بود. خیلی ها شهید شدند و خیلی ها دائم بالا می آوردند. سال تحویل که تمام شد، رفتار شهید اصغری خواه هم تغییر کرده بود. ما بسیار به ایشان علاقه داشتیم. مدتی نماز را دو بار می خواند یعنی دو بار نماز صبح و دو بار عصر و ...
عملیات والفجر 10 برای ما بسیار دردناک و سخت بود. در این عملیات شاهد صحنه های دردناکی بودیم. هرچند رزمندگان گیلان توانستند ارتفاع«بانی بنوک» را بگیرند و همه به خوبی عمل کردند، اما با بمباران شیمیایی عراق متأسفانه هم هچیز به هم ریخت. تلخ ترین حادثه هم شهادت سردار شهید حسین املاکی و شهید اصغری خواه فرمانده گردان کمیل بود. واقعاً شرایط سختی در عملیات والفجر 10 حاکم بود. خاطرم هست یک دسته از رزمندگان ما در وسط میدان مین گیر افتادند، نه راه پس داشتند و نه راه پیش و بسیاری از آنها در مقابل چشم ما شهید و مجروح شدند و صحنه دردناکی بود که ما هم نمی توانستیم کاری کنیم.
در این عملیات برادرتان نیز شهید شد؟
شب نهم عملیات بود که یک دفعه خمپاره ای شلیک شد و شهید اصغری خواه به شهادت رسید. برادرم هم در عملیات والفجر ده در فاصله 50 متری من به شهادت رسید.
برادرم هم در عملیات والفجر ده در فاصله 50 متری من به شهادت رسید. او به همراه یکی از دوستانش که بسیار با هم صمیمی بودند با یک خمپاره به شهادت رسیدند. وقتی به من گفتند بیا برادرت را ببین، برایم سخت بود، اما نرفتم. گفتم من چند نفر از نیروهایم شهید شده بودند و گفتم اینها هم مانند برادرم هستند. خب واقعاً دلم کنار برادرم بود، اما گفتم این ها هم برایم فرقی ندارند.
خاطرات دوران دفاع مقدس چه حسی به شما می دهد؟
خاطرات رزمندگان و شهدای جنگ تحمیلی انسان را به حال و هوای یک نبرد تمام عیار میبرد. نبردی که اگرچه به ظاهر جبهه حق در آن ضعیف است، اما روح ایمانی که در کالبد فرزندان خمینی )ره( دمیده شده بود ابهت کفر را شکست و جهانی را که کمر به نابودی ملت ایران بسته بود، به خاک ذلت کشاند.
اشاره داشتید به عملیات کربلای 2، از این عملیات بیشتر برایمان بگویید.
عملیات کربلای 2 برای ما بسیار تلخ بود و علاوه بر شهدای زیادی که دادیم، حسن رضوان خواه فرمانده گردان هم از جمع ما پر کشید و شهید شد. در این عملیات، عراقی ها منورهای زیادی زده و منطقه را روشن کردند. گردان ما از ارتفاع رو به پایین حرکت می کرد که ناگهان چند خمپاره خورد وسط گردان و چند شهید و مجروح دادیم. همین امر باعث شد که برخی از رزمندگان هم درگیر جابه جایی مجروحین و شهدا شوند و عملاً یک گروهان از سه گروهان گردان ما توان رزم را از دست داد. من با شهید رضوان خواه با بی سیم در ارتباط بودم و قرار شد برویم ارتفاعات مهم مقابل را بگیریم که به دلیل شرایط سخت پیش آمده امکا نپذیر نشد. در همین اثناء شهید رضوان خواه بر اثر ترکش خمپاره به شهادت رسیدند. این شهید والامقام واقعاً شجاع و از جمله رزمندگان دلاوری بود که مرگ را به سخره میگرفتند.
خلاصه در کربلای 2 سازمان گردان به هم ریخت و بسیاری از رزمندگان و از جمله برخی از بستگان نزدیک من هم شهید و مجروح شدند و آنها را در لنگرود تشییع کردیم.
پس از آن« شهید محمد اصغری خواه » به فرماندهی گردان کمیل منصوب شدند و من جانشین ایشان شدم. خیلی سریع گردان را سازماندهی کردیم و باز هم استقبال خوبی شد. در فاصله کربلای 2 تا کربلای 5 که حدود سه ماه طول کشید، لشکر قدس در این مدت در حد فاصل باختران و اسلام آباد غرب مستقر شد. یک بار محل استقرار لشکر بمباران سختی شد و شهید و مجروح زیادی دادیم.
ما هم رفتیم پادگان شوشتر. قبل از عملیات کربلای 5 همانند بیشتر عملیات ها یک رقابتی )البته از نوع خوب و عامل پیشرفت( بین گردان ها بود که کدام گردان پیشرو باشد. سردار همدانی، فرمانده وقت لشکر، جلسه ای گذاشتند و در آنجا فرماندهان از استعدادهای گردان و گروهان خودشان گفتند. وقتی شهید اصغری خواه برگشتند با حالتی خاص گفتند ظاهراً قرار است گردان های دیگری خط شکن و پیشرو باشند. این برای رزمندگان گردان کمیل که قدیمی ترین گردان لشکر قدس بودند، بسیار گران تمام شد.
لذا با اصرار در حسینیه گردان و با حضور سردار همدانی جلسه ای تشکیل دادیم و در آنجا فرمانده گروهان ها و دسته ها از توان و استعداد خود و نیروهای تحت امرشان گفتند و رزمندگان حاضر هم با شور و حال خاصی خود را آماده نشان می دادند. وقتی سردار همدانی این آمادگی را دیدند، گفتند نظر من عوض شده و گردان کمیل را خط شکن قرار می دهیم که همین صحبت ایشان موج تکبیر بچه ها را در حسینیه طنین انداز کرد.