بررسي شيوه هاي فرماندهي شهيد خرازي در کلام حاج حسن فتاحي دولت آبادي، از ياران شهيد
يکشنبه, ۰۶ اسفند ۱۳۹۶ ساعت ۱۰:۲۴
تا زماني که در کردستان بوديم شايد بيش از سي چهل مأموريت که براي تأمين ستون و خوارباريا پاکسازي روستاها رفتيم،هميشه ايشان جلودار و پيشتاز نيروها بود و به ما توصيه هاي لازم را مي کرد. آقاي خرازي در پاکسازي روستاها همانند مُبلغّي براي نظام و انقلاب بود.

نوید شاهد: «شهيد خرازي يك فرمانده كامل بود، هيچ ترسي از خطرات پيش رو احساس نمي کرد و اين باعث مي شد ما احساس امنيت کنيم. اگر فرمانده شهامت و شجاعت داشته باشد، زيردستانش نيز قدرت، امنيت و قوت قلب پيدا مي كنند.» در گفت و شنود با حاج حسن فتاحي دولت آبادي، از ياران شهيد، به بررسي شيوه هاي فرماندهي ايشان پرداخته ايم. اين مصاحبه به سعي حميده ايوبي آماده شده است:

به تمام معنا يك فرمانده بود

نخستين بار با شهيد خرازي کجا آشنا شديد؟

ما پيش از آغاز جنگ در اواخر سال 1358 و اوايل 1359 که قضيه کردستان و درگيري هاي سنندج و پاوه پيش آمد، از بسيج اصفهان به آن جا اعزام شديم. چند ماهي در بيمارستان توحيد و باشگاه افسران بوديم تا آنكه مأموريت گروه ضربت مطرح شد و آن جا آقاي خرازي را ديديم.

گروه ضربت چه بود؟

گروهي که براي پاکسازي و انجام عملياتهاي آزادسازي بعضي شهرها و روستاها كه در تصرف منافقين، کومله و دموکرات بود تشكیل شد. اين گروه خواربار، سوخت، بنزين و يک سري امکانات به شهرها و روستاها مي رساند و ما براي تأمين ستونها و امنيت افراد آن ها با آقاي خرازي به آن نقاط مي رفتيم.

از خصوصيات ايشان بگوييد.

شهيد خرازي فرماندهي به تمام معنا بود، چرا که فرمانده بايد چند حسن داشته باشد؛ باايمان و شجاع باشد و احساس مسئوليت كند. شهيد خرازي چه در دوران جنگ و چه در کردستان همين گونه بود. بنده افتخار داشتم كه از سال 1359 در کردستان تا زمان شهادت هيچ وقت ايشان را تنها نگذارم و تا آخر با اين شهيد عزيز بودم.

شما شاهد شهادت ايشان هم بوديد؟

خير، بنده در عمليات «کربلاي 5» مجروح شدم كه متعاقبش آقاي خرازي در اصفهان به منزل ما براي عيادت آمد و ناهار را هم در خدمت ايشان بوديم.

همان روز آقاي محسن رضايي تماس گرفتند كه آقاي خرازي براي ادامه عمليات کربلاي 5 و درگيري ها سريع به منطقه برود، ايشان رفت و يکي دو روز پس از آن هم شهيد شد.

از شيوه فرماندهي و رفتار با زيردستان، طراحي هاي عمليات و حركات ايذايي عليه دشمن، همچنين ابعاد معنوي و وجوه مختلف شخصيتي ايشان براي ما بگوييد.

همان طور كه گفتم آقاي خرازي يك فرمانده كامل بود، هيچ ترسي از خطرات پيش رو احساس نمي کرد و اين باعث مي شد ما احساس امنيت کنيم. اگر فرمانده شهامت و شجاعت داشته باشد، زيردستانش نيز قدرت، امنيت و قوت قلب پيدا مي كنند. تا زماني که در کردستان بوديم شايد بيش از 30 - 40 مأموريت که براي تأمين ستون و خواربار يا پاکسازي روستاها رفتيم، هميشه ايشان جلودار و پيشتاز نيروها بود و به ما توصيه و نصيحت هاي لازم را مي کرد. آقاي خرازي در پاکسازي روستاها همانند مُبلّغي براي نظام و انقلاب بود.

به تمام معنا يك فرمانده بود

چگونه؟

نمونه اش اينكه در مساجد روستاها پول حتي اگر مقدار كمي هم بود براي کمک مي گذاشت و در اين كار خير پيش قدم مي شد، ايشان به ما هم مي گفت اگر پول داريد روي هم بگذاريد؛ چنين روحياتي داشت.

يادم است در گردنه آريز آبهنگ ژاله براي پاکسازي وارد روستايي شديم. آقاي خرازي براي مسجد روستا از نير وها پول جمع آوري و به آ نها کمک کرد. ما، همين که از آن روستا بيرون آمديم و فاصله گرفتيم، ضدانقلاب به ما تيراندازي کرد. داشتيم از كنار گله گوسفندي رد شديم. حتي چوپان گله كه معلوم نبود چگونه اسلحه اش را مخفي کرده هم به ما تيراندازي کرد. مي خواهم بگويم اين قدر با ما سر ستيز و جنگ داشتند، در حالي كه براي آزادسازي آن جا رفته بوديم، درخواست خودشان هم بود که ما در امان نيستيم و از جمهوري اسلامي كمك خواسته بودند كه آن ها را از دست منافقين، ضدانقلاب، کومله و دموکرات نجات دهيم. آقاي خرازي در اين مواقع خيلي صبور بود و حلم مديريتي و فرماندهي داشت. ايشان هميشه به صحبت هاي ما گوش مي کرد و هيچ وقت نيروها را تنها نمي گذاشت. مثلاً هنگامي كه براي پاکسازي آبهنگ ژاله رفتيم از روبه روي پاسگاه ژاندارمري سر درآورديم. ما عصر به اين ارتفاع رسيديم و متوجه شديم كه براي مان کمين گذاشته اند. در سينه کش كوه با آ نها درگير شديم؛ آن ها بالاي ارتفاع بودند و ما ته دره بوديم. دو نفر از نيروهاي ما زخمي شدند. يک نفرشان آقاي مرتضي رفيعي بود كه وزن بالايي هم داشت. ما در مسيرهاي كوتاه او را روي کول مان مي برديم، آقاي خرازي هم با اينكه جث هاي ضعيف داشت در حمل ايشان به ما كمك كرد. از نظر جثه، شايد وزن ما دو برابر ايشان بود، ولي آقاي خرازي قوي تر از ما نشان م يداد، چرا که احساس مسئوليت در خون و جوهرة ايشان بود كه مبادا در مسئوليتي که بر عهده اش است کوتاهي كند. ما چند ماهي در کردستان، مريوان، ديوان دره، سقز و کلاً محدود ه گروه ضربت همراه شهيد خرازي بوديم و با فرماندهي ايشان به عمليا تها و پاکسازي ها مي رفتيم. ايشان کمين را با کمترين خسارت مديريت مي کرد و به راحتي مي توانستيم از مهلكه نجات پيدا کنيم. نيروهاي ما چهار گروه هفت هشت تا ده نفري بودند، چهار اتومبيل و چهار وانت سيمرغ داشتيم که عقب آن مي نشستيم و يکي دو کاليبر 50 روي آن سوار م يکرديم. خلاصه پنج شش ماهي اين چنين گذشت تا آنكه جنگ آغاز شد.

شما در پادگان سنندج اسکان داشتيد؟

بله، مقر اصلي ما پادگان سنندج بود. بعضي مأموريت ها يک هفته بود. آخرين مأموريتي که با شهيد خرازي در کردستان رفتيم «پير خضران » بود. ما به آن جا رفتيم و آذوقه، آب، روغن، برنج، آرد و ديگر مايحتاج را براي تيمي که يک هفته تا ده روز براي پاكسازي آن جا بودند برديم و خودمان هم چند روز مانديم. جنگ عراق، علیه کشورمان تازه شروع شده بود. در آن جا هواپيماهاي عراقي را که بعضي شهرها را بمباران مي کردند مي ديديم. راديو هم داشتيم و مي شنيديم که عراق حمله کرده و مشغول پيشروي است. ما با کومله و دموکرات درگير بوديم و بالاخره پاکسازي را انجام داديم. آذوقه ما که تمام شد درخواست برگشتن كرديم.

در راه برگشت در مسير ما هم مين و هم کمين عجيبي گذاشته بودند كه با آن ها درگير شديم. شب به پاسگاه ژاندارمري آمديم و آن جا مانديم. چار هاي نبود، در آن مقطع، ما بايد برمي گشتيم و نيرويي هم نبود که بخواهند به جاي ما مستقر کنند، ضمن اينكه امكان رساندن امکانات، نيرو و خوراک هم وجود نداشت.


به تمام معنا يك فرمانده بود

حاج آقا؛ يک نکته که خيلي دردناک است اين كه منافقين از همان سال 1359 براي سست کردن نظام شروع به ترور کردند و متأسفانه ضدانقلاب هم از آن طرف در غرب کشور، هشت سال تمام کنار دشمن خارجي ايستاد البته آن ها تا 1365 - 1364 قلع و قمع شدند شما هيچ وقت در اين زمينه با شهيد خرازي صحبتي کرديد؟

بله، اين ماجراها مال چند سال اول انقلاب بود. مثلاً يادم است بيمارستان الله اکبر توحيد فعلي مقر منافقين بود. اصلاً منافقين جزو گروه كهاي مستقر در کردستان بودند و كم كم از آن جا به عراق رفتند و خيانت بزرگ آخر جنگ را مرتكب شدند.

يعني حتي پيش از اينکه در سي ام خردادماه 1360 اعلام جنگ مسلحانه کنند نيز در غرب كشور حضور داشتند؟

بله، همين طور است. منافقين در بعضي مناطق، پايگاه و پاسگاه داشتند که آن ها را اداره مي کردند و با هم جمع بودند. همان طور كه گفتم مأموريت ما در پير خضران كه تمام شد به سنندج رفتيم. آن موقع اوج جنگ با عراق بود، نيروها راضي نشدند در کردستان بمانند و دنبال کومله و دموکرات بگردند. آنها گفتند ما ديگر به مأموريت نمي رويم، دوست داريم براي جنگ با عراق به جنوب برويم. آقاي خرازي به عنوان فرمانده نمي توانست موضع بگيرد. آن موقع از ستاد مشترک به ايشان گفتند که در کردستان بمانيد، چون گروه ضربت با عملکرد چندماهه اش در مسير جاده ها امنيت خوبي برقرار کرده بود.

در واقع در بدو شروع دفاع مقدس، شهيد خرازي خودش را به عنوان يک مهره توانمند نشان داد و اين به دليل آن تجربياتي بود که حدود يک سال تا يک سال و نيم در کردستان به دست آورده بود. داشتن جوهره مديريت يا فرماندهي کمي هم ذاتي است. همه نمي توانند شهيد خرازي و سردار شهيد رضايي شوند؛ تجربه و علم مي خواهد، جوهره، شهامت و شجاعت هم مي خواهد كه در بعضي هست، در بعضي هم نيست. خلاصه پس از اينکه نيروها گفتند در کردستان نمي مانيم و بايد به جنوب برويم، جبهه ما عوض شد. ما با مخالفت آن ها مجبور شديم ترک گفتار فرماندهي کنيم و به اصفهان آمديم، اتومبيل هاي مان را هم آورديم كه حتي تنبيه مان کردند!



چرا اصرار داشتيد که به جبهه ديگري برويد؟

به دليل اينكه تا حدودي امنيت در کردستان برقرار شده و جنگ با عراق مهم تر بود. بعداً هم امنيت بسياري از جاده هاي جنوب، مديون لشکر امام حسين)ع) يا نيروهاي گروه ضربت است.

در اين باره بيشتر توضيح دهيد.

ببينيد! آن موقع که به اصفهان آمديم در آن جا هم با ما مخالفت کردند، حتي سپاه اصفهان ما را تنبيه کرد و گفت چرا از فرماندهي تمرد کرده ايد؟ ما گفتيم بايد به جنگ برويم. آ نها گفتند اگر اين كار را انجام دهيد سلاح هاي تان را مي گيريم. ما گفتيم اگر سلاح هم نباشد با کارد سنگري به جنوب مي رويم.

و عز ممان را جزم کرده ايم. آن ها ما را تنبيه کردند و گفتند دو روز روزه بگيريد که دو روز هم روزه گرفتيم. تعداد ما حدود چهل و هفت هشت نفر بود.

حاج حسين هم جزو شما بود؟

بله، در گروه ضربت همه با هم بوديم. ما قطعاً مي خواستيم به جنوب برويم و آن ها ديدند راهي ندارند جز اينکه قضيه را به طريقي جمع کنند. به همين دليل براي صلح و صفا دادن به قضيه ما را تنبيه کردند تا براي ما ايجاد ناراحتي نشود. ما دو اتومبيل و کاليبر 50 را با مهمات و سلاح برداشتيم و به جنوب رفتيم. صبح که راه افتاديم، آخرهاي شب به اهواز رسيديم و ما را به چهارشير و گلف اهواز بردند؛ پايگاهي که نيروها به آن جا مي آمدند و از آنجا توزيع مي شدند. ما شب را آن جا مانديم.

عصر يا شب روز بعد آقاي رحيم صفوي آمد و گفت شما بايد به دارخوين برويد. ما به سمت دارخوين حركت كرديم. عراقي ها از آن طرف کارون تا نزديک دارخوين جلو آمده بودند. چند نفر از نيروهاي خودي در سلمانيه و محمديه در يك پاسگاه جلوي عراقي ها ايستاده بودند. ما در

جايي به عنوان منبع آب كه دو اتاق نگهباني داشت مستقر شديم. از بس كه حجم آتش زياد بود و عراق شهر را مي کوبيد، مردم دارخوين فرار کرده بودند. درهاي منازل باز بود و داخل خيلي از آشپزخانه ها هنوز غذا روي اجاق وجود داشت، حتي تلويزيون يک منزل هم روشن بود. آقاي خرازي به ما سفارش کرد و گفت مراقب منازل مردم باشيد و به هيچ چيز دست نزنيد. ما نيز اطاعت كرديم و فقط اجاق چند منزلي را که درشان باز بود خاموش کرديم. آن شب در دارخوين مانديم. آقارحيم گفت صبح آماده باشيد تا به خط شير، سلمانيه و محمديه برويم. البته آن موقع هنوز خط شير تشكیل نشده بود.

خط شير يعني چه؟

خط اول در رويارويي با دشمن به خط شير معروف بود. داستان از اين قرار بود كه در اولين عمليات منظم سپاه به نام «فرمانده کل قوا » نيروها آن قدر در اين خط مقاومت کردند كه نام آن را «خط شير » گذاشته بودند. ما سيمرغ ها را سوار شده و آماده بوديم که به اين خط برويم. همان شب نيروهاي عراق مي خواستند عمليات انجام بدهند تا محمديه، سلمانيه، سه راه شادگان و دارخوين را تصرف كنند.

آن ها تا نزديك اهواز آمده و پادگان «حميد » را هم گرفته بودند. اگر جاده اهواز آبادان و شادگان را مي گرفتند يک طرف جبهه ما کور مي شد و نيروهاي دشمن به همديگر ملحق مي شدند. در آن شرايط حاج حسين، هم روحيه داشت و هم روحيه مي داد.

ما در دوران کردستان و زماني كه به جبهه جنوب آمديم با وجود فرماندهي مثل ايشان آبديده شديم. امثال شهيد خرازي هفت خواني را طي کردند تا به اين مرحله رسيدند.

شب همان روزي كه مي خواستيم به سلمانيه و محمديه برويم، دشمن آتش زيادي بر سر ما ريخت. آقارحيم با بي سيم ارتباط داشت و اطلاعات را مي دانست، شايد آقاي خرازي هم مي دانست، اما چون در حال حرکت بودند دقيق نمي دانستند كه عراقي ها در حال پيشروي هم هستند. 3- 4 اتومبيل به دنبال هم نيروها را مي بردند كه دو تا از آنها وانت سيمرغ بودند. آقاي خرازي در اتومبيل اول و در دومي هم گروه ما با سرگروهي شهيد رضا رضايي بود. نزديک سلمانيه، عراقي ها گلوله تانک مي زدند، خمپاره هم مي باريد. آن ها جلوي نيروهاي زرهي آتش مي ريختند و اين ها هم از پشت پاکسازي مي کردند و جلو مي آمدند. آقاي خرازي 2- 3 کيلومتر جلوتر از ما حركت مي كرد و به دنبال لوله نفت و دپويي بود که براي آبگرفتگي در جاده ها و دشت مي زدند. زماني كه ما ايستاديم آقارحيم گفت سريع برگرديد، عراقي ها به سلمانيه رسيده اند و جلو مي آيند. در همين بين، ما گمان كرديم که آقاي خرازي را به اسارت گرفته اند تا اينكه خوشبختانه ديديم ايشان هم به ما پيوستند و همديگر را پيدا کرديم. آقارحيم ما را برگرداند و گفت در جاده انرژي اتمي يک خط تشکيل بدهيد. فاصله آ نجا تا سلمانيه هفده کيلومتر است.

ايشان به وسيله بي سيم با نيروهايي که در سلمانيه بودند ارتباط داشت تا از وضعيت دشمن اطلاع پيدا كند، اما ارتباط ما با آقاي خرازي قطع شده بود و همان طور كه گفتم ما گمان مي كرديم كه ايشان اسير شده است. خلاصه، خط را تشکيل داديم تا عراقي ها نتوانند دارخوين و سه راه شادگان را تصرف كنند. تعداد 20 - 30 نفر با اسلحه هاي ژ 3 مانده بوديم و 7- 8 نفر هم جلو رفته بودند. آقارحيم آمد و گفت يک آر.پي.جي زن دنبالم بيايد؛ سرگروه ما آقاي رضا رضايي آر.پي.جي زن بود و بنده و آقارحيم هم کمک آر.پي.جي زن شديم. شهيد رضا رضايي خدا او را بيامرزد جواني رشيد، شجاع و باشهامت و از فرماندهان دست پرورده شهيد خرازي بود. ما تا به سلمانيه رسيديم، دو گلوله آر.پي.جي 7 زديم و با همان ها عراقي ها فرار کردند! همان موقع آقاي خرازي هم از جاده بالا آمد و دوباره به نيروها ملحق شد. بالاخره ما به سلمانيه رسيديم و از آن جا به محمديه رفتيم؛ مردم سلمانيه شهر را ترك كرده بودند و در محمديه هم کسي نبود. ما در آن جا خط را تشکيل داديم. آن موقع حتي با حمله عراقي ها هم کسي خط را ترک نکرد. دشمن 2- 3 بار شبيخون زد و عمليات انجام داد، حتي ما را دور زدند و ما آن ها را محاصره کرديم كه داستان مفصلي دارد...

به تمام معنا يك فرمانده بود


از ديگر خصوصيات شهيد بگوييد.

آقاي خرازي به عنوان فرمانده به نيروهايش اعتماد مي کرد و متقابلاً هم اعتماد مي ساخت. زماني که به ما مأموريت عمليات داده مي شد، ابتدا اطلاعات و نيروهاي کادر محورها را براي شناسايي مي برد، پس از كسب اطلاعات عمليات مهندسي، منطقه را جاده سازي و همه جوره آماده مي کرد و استقرار مي داد. شهيد خرازي در همه جلسات به خصوص در جلسات اوليه به ما معنويت مي بخشيد. تا قرائت قرآن آغاز مي شد، شايد ايشان ده دقيقه گريه مي کرد. حتي يادم است آن اواخر که دست شان هم قطع شده بود با آستين اشک هايش را پاک مي کرد.

ايشان احساس مسئوليت مي کرد و مي گفت فرزندان مردم در اختيار من هستند، مي خواهم عملياتي انجام دهم که پيروزي با مردم باشد. در آن چند سال که همراه ايشان بوديم، سخت ترين مأموريت ها را با آقاي خرازي رفتيم. حتي زماني كه مي خواستيم خط را از آقاي مرتضي قرباني تحويل بگيريم اين قدر آتش دشمن زياد بود که ايشان به نيروها گفت شما يکي يکي برويد و تنها خودشان، آقاي ابوشهاب، بنده و آقاي رضايي مانديم. آقاي خرازي منتظر نشست تا آتش سبک شود، ولي چون چنين نشد به بنده و آقاي رضايي مأموريت داد كه براي بازرسي به خط آقامرتضي ملحق شويم. ما هر دو دويديم و خط را بازرسي کرديم. در مسير يک گلوله خمپاره از آ نهايي که ترکش ندارد و فقط موج انفجار دارد هر دو ما را روي زمين انداخت و آقاي خرازي خودش براي كمك جلو آمد. اين ها نمونه هاي احساس مسئوليت يک فرمانده در جنگ است. ايشان در قبال کل نيروها احساس مسئوليت مي كرد. يادم است در راه به چند نفر مجروح از لشکر حضرت رسول)ص( برخورديم كه آ نها را روي دو شمان حمل كرديم. دژي آن جا بود كه يک طرف آن کارخانه نمک و طرف ديگرش باتلاق بود.

به دليل اينكه اتومبيل نمي توانست تردد کند با پي.ام.پي و نفربر خط را تدارک مي کردند. حتي نيروهاي ما در جاده البهار بايد تا کارخانه نمک بيست کيلومتر راه را دور مي زدند تا به آ نجا برسند. ايشان به ما گفت امشب يک بولدوزر برداريد و براي شان جاده درست کنيد تا بتوانند خط را آماده کنند، يعني نگفت من اين خط را تحويل گرفتم و آقا مرتضي خودش بايد كارها را درست کند. آقاي خرازي اين احساس مسئوليت را در قبال کل جنگ و نيروها داشت. در مأموريت هايي که مي رفتيم بسياري از اوقات ايشان پيش قدم بود. در تپه هزارقله چون در ديدرس دشمن بود هم براي آن ها و هم براي ما مشکل بود كه آن جا مستقر شويم. ايشان به ما مأموريت داد که مهندسي در اين نقطه جاده اي احداث كند تا بستري براي عمليات هاي بعدي باشد. نيروهاي ما آن جا مستقر شدند و بيست و هفت شب با آرم جهاد سازندگي كه به اتومبيل ها زده بوديم بين عراق و خودمان جاده مي زديم و نگهباني مي داديم، به گونه اي كه ارتش خودمان هم متوجه نشد. آقاي خرازي در پاسگاه گرمک مستقر بود و ش بها به تنهايي با جيپ ميول نزد ما مي آمد. در آن اواخر كه دست ايشان قطع شده بود، با يک دست رانندگي مي کرد. آقاي خرازي براي اينکه روحيه بدهد به ما سر مي زد و به خطي مي آمد که هيچ امنيتي نداشت. بنده در عمليات «کربلاي 5» مجروح و در منزل بستري بودم كه ايشان به عيادت من آمد و اين آخرين وداع ما با شهيد خرازي بود. واقعاً يادش به خير...

منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 106


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده