خاطرات شهید کاظم رستگار؛ سکوت
نوید شاهد: صداي غُرش توپ و انفجار خمپاره، لحظهاي قطع نميشد. آتش خيلي سنگين بود و مسؤولين قرارگاه پيشبيني كرده بودند كه دشمن دست به يك پاتك حساب شده بزند.
بچههاي تيپ سيدالشهداء(ع) كه حالا حاج كاظم فرمانده آن بود، آماده ميشدند تا جلوي عراقيها بايستند، اما شهادت موحد دانش فرمانده قبلي، حسابي در روحيۀ آنها تأثير گذاشته بود. حاج كاظم در خط راه ميرفت و همه چيز را در كنترل خود داشت. در جواب رزمندگاني كه سلام ميكردند و برايش دست تكان ميدادند، فقط لبخند ميزد. هر بار كه ميخنديد درد در همۀ صورتش ميپيچيد. خيلي دوست داشت براي دقايقي كنار بسيجيها بنشيند و با آنها هم صحبت شود، اما تركشي كه به فك او خورده بود اين اجازه را نميداد. بچهها دربارۀ او اشتباه ميكردند. حاج كاظم روزۀ سكوت نگرفته بود، بلكه به خاطر مجروحيت، فك او را با سيمي كه از بين دندانهايش رد ميشد، بسته بودند و او نميتوانست با كسي صحبت كند. كساني كه منظرۀ شهادت موحددانش را ديده بودند، ميدانستند كه حاج كاظم هم به وسيلۀ همان خمپاره مجروح شده است. پيكر پاك فرمانده قبلي را راهي تهران كردند، اما حاج كاظم تا اورژانس بيشتر نرفت و از دكترها خواست او را سرپايي مداوا كنند كه هرچه زودتر به خط برگردد. هرچه دكترها و پرستارها گفتند كه حال شما خوب نيست و بايد به عقب منتقل شويد، به خرجش نرفت و در جواب آنها گفت: «بسيجيها در خط مقدم هستند و انتظار فرماندهشان را ميكشند؛ من بايد برگردم.»
حاج كاظم تا انتهاي عمليات در خط ماند و همين ايستادگي او بود كه دشمن را به ستوه آورد. راديو عراق در اوج عمليات والفجر2 چند بار نام حاج كاظم را بُرد و به او دشنام داد. گويا ايستادگي او با تن مجروح و بيآنكه بتواند كلمهاي بر زبان بياورد، براي عراقيها خيلي گران تمام شده و اين ايستادگي آنها را حسابي عصباني كرده بود.
چند روز بعد وقتي حاج كاظم داشت از بيمارستان مرخص ميشد، عدهاي از دوستان با گُل و شيريني به عيادتش آمدند. حاج كاظم كه تازه شروع به صحبت كرده بود، گفت: چه خوب است كه آدم نتواند صحبت كند. اين طوري نه غيبت ميكنی، نه تهمت ميزنی و نه دروغ ميگويی. به قول سعدي:
زبانبريده به كنجي نشسته صمٌ بكم
به از دمي كه نباشد زبانت اندر حكم