داستان و خاطرات
زیبایی ها صرفااز طریق چشم سردیده نمی شدند ، بدون واسطه دیدن قابل لمس بودند اصلا خودت جزئی از آن بودی . حضرت امام را دیدم در جایی با چند تا از دوستانم که قبلا شهید شده بودند ، ایستاده و من با چند نفر از دوستان در فاصله چند متری آنها...
زمهریر اسارت / داستان به اسارت در آمدن آزاده پرافتخار علی گلوند(پایان)

نوید شاهد البرز:

داستان "لشکری در سایه" با تدوین و تنظیم فاطمه تاتلاری به ماجرایی واقعی از نحوه به اسارت در آمدن آزاده بزرگوار "رجبعلی گلوند" فرمانده گردانی که در غرب به اسارت در آمد، می پردازد که بخش اول این داستان در دست تالیف "زمهریر اسارت"می باشد.

قسمت پایانی این داستان خواندنی و شیوا تقدیم حضورتان می شود:


به سینه ام که نگاه کردم ؛ متوجه شکافته شدن جناق سینه و پاره شدن پرده دیافراگمم شدم و ریه ام را مشاهده کردم که مثل بادکنک از محل شکافته شده بیرون می زند، بافشار انگشتم دوباره آن را درون شکمم قرارمی دادم.

بیسیم چی و پیک آمدند کنار من . ازآنها خواستم سریع آنجاراترک کنندتااحتمالا اسیربعثی ها نشوند. حس غریبی داشتم، سبک شده بودم، تمام ایام کودکی ، نوجوانی و دوره ای از زندگیم مثل یک فیلم ازنظرم می گذشت . کوچه های کرج را میدیدم ،مانند آن روزها،درحال قدم زدن بودم. خودم راکاملا آنجا حس می کردم ، با سبکی ای که هیچگاه درگذشته آن را درک نکرده بودم .

خودم را کنار مادرم دیدم . مادر زیبا ، مهربان و دوست داشتنی ام که وقتی کنارش بودم ، آرامش مطلقی را برایم به ارمغان می آورد . نمی دانم چه نیرویی بود که این تجربیات شیرین و عالی را برای من رقم می زد .معصومه را دیدم که نگاهم می کند . همان نگاه پاک و معصومش ، بوی خانه و صدای گرم معصومه رابه وضوح می شنیدم .

حسی بسیار بالاتر از دوست داشتن و آرامشی که در دوره ای اززندگی آن را تجربه کرده بودم ، درآن لحظات ناب برایم به وجود آمده بود . آرامش را درست مثل یک جسم لمس می کردم مثل خنکی آب چشمه ، مثل لمس کردن صدای آب ، مثل لطافت خوابیدن در باغ گل... با همین حس ، متوجه شدم که آن جا بهشت است . تمام ویژگی های که درمورد بهشت درقرآن آمده، در آن مکان جمع شده بود ؛ شکوفه ها ، درختان ، نهرها...

زیبایی ها صرفااز طریق چشم سردیده نمی شدند ، بدون واسطه دیدن قابل لمس بودند اصلا خودت جزئی از آن بودی . حضرت امام را دیدم در جایی با چند تا از دوستانم که قبلا شهید شده بودند ، ایستاده و من با چند نفر از دوستان در فاصله چند متری آنها.

بدون کلام از دوستانی که اطرافم بودند ، پرسیدم چرا ما را آنجا نمی برند؟ در همین حین ، حضرت امام نگاهی به من انداخت و انگارحسی به من فهماند که به طرف ایشان بروم . به طرف او حرکت کردم . مثل پرنده ای سبک بال ، از بی وزنی و سبکی جسمم لذت می بردم .

در حین رفتن به سمت امام ، دستی را دیدم که رو به من باز شده و با لطافت بی نظیری مانع از حرکت من به سوی امام شد . بدون ردوبدل شدن کلامی به نیرو ی مقابل فهماندم که امام مرا صدا می کند و می خواهم به سمت او بروم ولی آنها به همین روش گفتند که نه ! و آرام آرام به نرمی یک ابر مرا به عقب راندند تا به دری رسیدم که گفتند ؛ شما باید برگردید! باید از اینها جدا شوید...!

گفتم : آنهامنتظر من هستند !

گفت : شاید بعدها منتظر شما باشند!

و مرا به آرامی به پشت در هدایت کردند .

جواد می گفت ؛ از بیسیم چی شنیده که فشاری به دست او دادم و بیهوش شده ام. دو روز به همین وضعیت ، جنازه ام روی زمین بوده و شب هم برف سنگینی حدود یک مترروی من انبارشده بودوبعد چند تا از دوستان و امدادگران آمدند و نبض مرا گرفته بودند و مشاهده کردندکه نبض من نمی زندوشهید شدم .

تمام بچه های زخمی را کنار من چیده بودند . دوازده سیزده نفر و حتما باید صبر می کردند تا هلی کوپتر بیاید و آنها را انتقال دهد .

با پاتک دشمن ، آن منطقه به دست عراقی ها افتاد . آنها آمدند و به همه مجروح ها تیر خلاص زدند و یک تیر خلاص هم به من!

باانبوه برف،سرما،شکاف سینه ،تیرخلاصی و خونریزی زنده ماندم، شبیه معجزه بود این را بچه های گردان که زنده ماندد می گفتند!

در فاصله بین بیهوش شدن و زنده شدنم ، سیزده نفر از نیروهای گردان المهدی اسیر شده بودند. از جاییکه سوار کامیون شدیم تا مقر سپاه عراق که داخل شهر سلیمانیه بود ، تقریبا بیست دقیقه ای در راه بودیم .

***پایان***



علاقمندان به این داستان می توانند کتاب در دست تالیف «لشکری در سایه» را بعد از انتشار مطالعه کنند.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده