داستان خاطرات
پنجشنبه, ۱۹ مرداد ۱۳۹۶ ساعت ۲۲:۳۵
...فرمانده گردانی بودم که طی چند ساعت یک تیپ آنها را شکست داده بودیم و فرمانده آنها را اسیر و غنایم زیادی را گرفته بودیم . طبیعی بود که آنها اینقدر هیجان زده شوند . تا آن موقع به عربی و یا فارسی دست و پا شکسته سوال و جواب می کردند ...
زمهریر اسارت / داستان اسیر شدن آزاده پرافتخار علی گلوند (2)

نویدشاهدالبرز:

داستان "لشکری در سایه"  با تدوین و تنظیم فاطمه تاتلاری به ماجرایی واقعی از نحوه به اسارت در آمدن آزاده بزرگوار رجبعلی گلوند فرمانده گردانی که در غرب به اسارت در آمد، می پردازد که بخش اول این داستان در دست تالیف "زمهریر اسارت"می باشد. 

این داستان خواندنی و شیوا تقدیم حضورتان می شود:

... در آن شرایط تلخ فقط به آنها زل زدم . یکی ازسربازان عراقی، درحالیکه اسلحه را به دست چپش می داد ، به طرفم آمد و آستین بادگیرم را گرفت و ازجایم بلندکرد .

باشدت تمام با لگد به پا و پهلویم می زدند ، افتان و خیزان ، مرا از مسیری که در بین برف باز شده بود به محلی بردند که چادرهای زیادی ، درآنجا برپا بود . تنم ازشدت سرما،کرخت و بیحس بود . خوب که اطراف را نگاه کردم ، متوجه شدم که محل برپایی چادرها ، همان تنگه ای بود که در یورش های اولیه آن را فتح کرده بودیم . همان تنگه ای که به قول فرمانده لشگر ، حکم تنگه اُحُد را برایمان داشت .

مرا کشان کشان به سمت چادرها میبردند ، درکنار یکی از چادرها ، جواد کوزه گران را دیدم که دست بسته روی زمین نشسته و کمرش خم شده بود . سر و وضع خونی وحزن انگیزی داشت . موهای زیبا و پُرش به هم ریخته ، و سرش پایین بود .

با کتک هایی که می خوردم و فریادهایی که می زدم ، سرش را بلند کرد . وقتی مرا دید ، چشمانش از تعجب گرد شد و بهت زده نگاهمکرد .

باضربات باتوم ولگدهای پی درپی ،ازمن پذیرایی کرده و به سمت یکی از چادرها برده و وسط آن پرت کردند . مانند یک تکه چوب خشک وسط چادر افتادم. خون در بدنم به سختی جریان داشت . همه حواسم به چشمی بود که می دید و گوشی که می شنید . هیچ چیزبرایم قابل درک وفهم نبود . چادر پر از فریاد و سر و صدای بعثی ها بود.

افسر عراقی که شبیه نگهبان های دوزخ بود بالای سرم ایستاده و با لگد محکمی به پهلویم ، با نفرت و فریاد پرسید : ما اِسمِک ؟

متوجه شدم اسمم را می پرسد !

گفتم : گلوند !

همین که گفتم گلوند ، چشمانش ازحدقه بیرون زدکانه نام جن راشنیده باشد ، خم شد و یقه ام را گرفت و صورتش را به طرف من که روی زمین افتاده بودم نزدیک کردوبا فریاد پرسید : ها...! اسمک شونو ؟

دوباره گفتم : گلوند !

چهار زانو کنارم نشست و با حرص گفت : انت قلوند ؟

با چوبی که در دستش بود به سینهام کوبید. درد امانم را برید و باز با فریاد پرسید : انت قلوند؟

با شنیدن نام گلوند ، چند نفری که در چادرجمع شده بودند ، متوجه شده و به طرف ماآمدند . بین خودشان همهمه و حرف هایی رد و بدل شد که من از آنها فقط اسم خودم را می فهمیدم.

توی ذهنم دنبال این بودم که چرا وقتی اسمم راشنیدندهمه نفرات چادربه دست وپا افتادند. شَستم خبر داد که بند را آب دادم . من فرمانده گردان بودم و کلی آموزش دیده بودم که در صورت اسارت نباید خودم را معرفی کنم . اسم مستعار، داشتم ولی دیگر کار از کار گذشته بود. ضربه های دردناکی که به جمجمه ام خورده بود و فشار عصبی ناشی ازآن کلافه ام کرده بود ، پنهان کردن موقعیت و هویت اصلی درحین اسارت راپاک فراموش کرده بودم وشدآنچه که نباید می شد.

فرمانده گردانی بودم که طی چند ساعت یک تیپ آنها را شکست داده بودیم و فرمانده آنها را اسیر و غنایم زیادی را گرفته بودیم . طبیعی بود که آنها اینقدر هیجان زده شوند . تا آن موقع به عربی و یا فارسی دست و پا شکسته سوال و جواب می کردند ولی این بار یک مترجم فارسی آوردند . همگی بالای سرم جمع شده و به من زل زده بودند . مترجم ایرانی بود و کاملاً به زبان فارسی تسلط داشت .

پرسید : اسمت چیه ؟

گفتم : گلوند !

گفت : چیِ گلوند ؟

گفتم : علی گلوند!

مترجم پرسید : رجبعلی گلوند ؟

گفتم : بله !

پرسید : شما فرمانده گردان المهدی هستی ؟

گفتم : خیر

گفت : راست بگو! ما میدونیم که علی گلوند فرمانده گردان المهدیه !

گفتم : اسم که دلیل نمی شه ! ممکنه تو یه گردان چند تا علی گلوند باشه . من یه بسیجیام ، فرمانده نیستم ...

در همین حین لگد محکمی به پهلویم خورد . همینطور که با لگد مرا می زدند شروع به گشتن جیب هایم کردند . شلوار شش جیب تنم بود . متاسفانه هیچ فرصتی پیدا نکرده بودم تا کارت شناسایی ، کالک عملیات و کارت سپاه را از جیبم خارج کنم .

آنها را از جیبم درآوردند و گفتند با وجود اینها می گویی یک بسیجی هستی ،کالک عملیات پیش تو چه می کند ؟

خلاصه هر چه می گفتندازمن انکار وازآنها اصراربودوآنها هم اززدنم دست بردارنبودند . از زخم سر و سینه ام خون جاری شد اماازدهانم چیزی درنیامد . بعد از اینکه از کتک زدن من دست کشیدند ، گوشه ای در چادر رهایم کردند و خودشان مشغول صحبت شدند . بعثی ها مثل مور و ملخ با هیکل های درشت در منطقه جمع شده وسروصدای زیادی راه انداخته بودند، ظاهراً منتظر چیزی بودند .

در فرصت پیش آمده ، با وجود درد زیاد ، اطرافم را نگاه کردم . تعداد زیادی از بچه های گردان را گوشه و کنار چادر بزرگ فرماندهی و اطراف آن دیدم که هریک گوشه ای کزکرده و دست کمی از من نداشتند ...

ادامه دارد...

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده