داستان و خاطرات
چهارشنبه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۶ ساعت ۱۶:۱۸
دراولین حمله به دشمن بااستفاده از اصل غافلگیری، همگی آنها را که در خواب بودندتار و مارکردیم. دشمن فکرش را هم نمی کرد که نیروهای ایرانی بتوانند تا آن ارتفاع ، با آن همه موانع طبیعی و غیر طبیعی بالا بیایند بنابراین با خیال راحت خوابیده بودند .
زمهریر اسارت / داستان به اسارت در آمدن آزاده پرافتخار علی گلوند(4)

نویدشاهد البرز:

داستان "لشکری در سایه" با تدوین و تنظیم فاطمه تاتلاری به ماجرایی واقعی از نحوه به اسارت در آمدن آزاده بزرگوار "رجبعلی گلوند" فرمانده گردانی که در غرب به اسارت در آمد، می پردازد که بخش اول این داستان در دست تالیف "زمهریر اسارت"می باشد.

این داستان خواندنی و شیوا تقدیم حضورتان می شود:

یکی از بچه های گردان پیشنهاد داد که چشمهای آنها را ببندیم که خوشبختانه راهگشا بود . چشمهای حیوانات را بستیم . دو نفر جلو و دو نفر عقب ، به هرزحمتی بود، آنها را از روی پل عبور دادیم و به نقطه ی رهایی رسیدیم .

از این به بعد باید هفت ،هشت کیلومتر در کوهستان راه می رفتیم تا به نقطه پشتیبانی عملیات می رسیدیم . راه واقعا صعب العبور بود و ما ساعت چهار و نیم یا پنج بعدازظهر بود که به نقطه ی ازپیش تعیین شده رسیدیم .

با گردانهای دیگر خداحافظی کردیم و با مهمات و تجهیزاتی که رزمندگان، هرکدام مقداری از آن را برداشتند ، در مسیر کوه به راه افتادیم .

سوزوحشتناک سرما تا مغز استخوان رسوخ می کرد. همه ازشدت سرما سر در گریبان فروبردهبودند. هفت تا هشت ساعت راهپیمایی پیش رو داشتیم.در تاریکی و بدون سر و صدا ، بیسیم ها خاموش بود و هیچ صدایی غیر از زوزه باد و گاهی صدای سنگی که از زیر پای رزمنده ای در می غلتید و به پایین پرتاب می شد ، شنیده نمی شد .

از کنار هریک از بچه ها که رد می شدی ، با خودش ذکری را زمزمه می کرد و بانگاه سرشارازامید می گفت که آماده ام . دلم با نگاهشان گرم می شد . هیچ چیز غیر از ایمان به خدا نمی توانست اینطور و دراین شرایط کسی را مجبور به حرکت کند .

بعضی از بچه ها که کم سن تر و ضعیف تر بودند ، تاب وزن تجهیزات سنگین و راهپیمایی سخت را با هم نداشتند و به ناچار تجهیزات را با کمک رزمنده های با تجربه حمل می کردند و یا جا می گذاشتند تا از کاروان عقب نمانند .

گردان سیصدوسیزده نفره ما ، پشت سر هم از کوهستان بالا می آمدند ، بدون کوچکترین صدایی . پیش بینی فرماندهان ستاداین بودکه هفت ساعت ونیم زمان می بردتا گردان به کمپ عملیاتی برسد وماباید باشروع آتش توپخانه بیسیم هاراروشن وعملیات راشروع می کردیم .

ساعت حدود دوازده و نیم شب بود . هنوز به نقطه عملیات نرسیده بودیم که آتش توپخانه سکوت منطقه رادرهم شکست واین نشانِ آغاز عملیات بود . بچه هاکه دیگرلازم نبودساکت باشند حرکت را سریعتر کردند و خود را به نقطه استقرارموقت عملیاتی رساندیم .

درحالی که به ما گفته بودند آنجا یک مقر موتوری گردان دشمن مستقر است،هنگامی که با برادران اسداله تکلویی وحسین قمیشی گشتی درمحل زدیم،مواجه با بسیاری از ادوات جنگی ،منجمله تانک ،توپ وادوات زرهی دیگرشدیم.درواقع آنجا مقر تیپ زرهی عراقی هابود و تا چشم کار می کرد ادوات زرهی دشمن ، کرور،کرور در کنار هم چیده شده بود و در واقع ما باید با یک تیپ زرهی دشمن مقابله می کردیم .

دراولین حمله به دشمن بااستفاده از اصل غافلگیری، همگی آنها را که در خواب بودندتارومارکردیم.دشمن فکرش را هم نمی کرد که نیروهای ایرانی بتوانند تا آن ارتفاع ، با آن همه موانع طبیعی و غیر طبیعی بالا بیایند بنابراین با خیال راحت خوابیده بودند .

به اتفاق بچه های گردان، بالای سر نیروهای دشمن رسیدیم و با سلاح رزم وتکیه بر دل های پر از ایمان ، چنان خواب از سرشان پراندیم که کابوسی باشد برای باقیمانده عمرشان . البته اگرعمری برای بعثی ها باقی مانده باشد . در همان یورش اول توانستیم حدود نود نفر از آنها را اسیر کنیم با کمترین تلفات .

عملیات تا حدود هفت ،هشت صبح طول کشید .همه درتکاپو بودند، بچه ها در سنگرها ، حماسه ها می آفریدند !!! امدادگران ، بچه های زخمی را پانسمان می کردند . سرپایی ها همانجا معالجه میشدند و آنهایی راکه زخم های بیشتری داشتند ، به جای دیگری انتقال می دادند تا توسط هلی کوپتر به عقب منتقل شوند .

تا ساعت هشت صبح با تمام توان و مهمات جنگیدیم .و اسرا را با دستان بسته تحویل نیروهایی دادیم که آنها را به پشت خط منتقل کنند .

کم کم مهمات رو به اتمام می رفت و پشت بیسیم درخواست نیروی کمکی و تجهیزات می کردیم . یادم هست وقتی به فرمانده عملیات خبر رسیده بود که ما یکی از فرمانده های تیپ را اسیر کرده ایم ، چقدر خوشحال شده بود و پشت بیسیم دشت مریزاد و خدا قوت می گفت .

اصلا تصوراین رانمی کردیم که با چنین حجمی از نیروهای دشمن روبه روشویم و بتوانیم درساعات آغازین حمله آنها را از پا در بیاوریم . تقریبا دشمن را خلع سلاح کرده بودیم . تقاضای نیروی کمکی داشتیم ،شرایط سخت کوهستانی باعث می شدتاهرلحظه ازنیروهای جسمانی رزمندگان و تجهیزات نظامی ما کم شود . تعداد زخمی ها زیاد شده بود و خستگی ناشی ازمنطقه صعب العبورمانع از ادامه مبارزه با توان اولیه می شد .

ظاهرا گردانی که برای کمک ما آمده بودند ، راه را گم کرده و نتوانسته بودند به ما ملحق شوند . باید به نفرات وادوات موجودبسنده می کردیم، فعلا کمکی هم در راه نبود . صدای فرمانده از بیسیم می آمد ؛ همان گونه که ما ازستاد عملیات تقاضای نیروی کمکی وادوات جنگی می کردیم ، دشمن هم از لشگرشتقاضای پشتیبانی می کرد.شرایط مساعد جغرافیایی برای عراقی ها سبب شدتانیروهای کمکی آنها زودتربه منطقه عملیاتی برسند.

پاتک دشمن شروع شد . باید نظم جدیدی به بچه هایی که باقی مانده بودند ، می دادم . بیسیم چی و آرپی جی زن و چند تا دیگر از بچه ها را صدا کردم ، درحالیکه ناچار بودیم مواضع فتح شده را ترک کنیم ،به بچه ها گفتم هرکدام یکی از بچه های مجروح را به دوش حمل کنندتاازمنطقه تک عملیاتی دشمن عقب تر برویم و خودم هم یکی از بچه های زخمی را برداشتم . دستم زیر بغلش بود و او را همراه خودم می بردم ،سوزشی در ناحیه سینه ام احساس کردم ، نگاهی به بادگیر سفیدم که برای استتار در منطقه پوشیده بودم ، انداختم . کاملا سرخ شده بود . نتوانستم بیشتر از ده تاپانزده قدم بردارم و خودم را پشت تخته سنگی رساندم و مجروح را کنارم نشاندم ...

ادامه دارد...

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده