داستان و خاطرات
دوشنبه, ۲۳ مرداد ۱۳۹۶ ساعت ۱۳:۵۲
... با نیروهای گردان به طرف نقطه رهایی حرکت کردیم . وقتی به پل رسیدیم ، حیوانات از ترس صدای رودخانه از روی پل رد نمی شدند . امکان حمل آن همه سلاح سرد و سنگین در آن هوای سرد از طریق نیروهابه تنهایی امکان پذیر نبود . هر بار هم ده نفر بیشتر نمی توانستند از روی پل عبور کنند ، چون ظرفیت پل درهرمرحله بیش ازده نفرنبود ...
زمهریر اسارت / داستان به اسارت در آمدن آزاده پرافتخار علی گلوند(3)


نویدشاهدالبرز:

داستان "لشکری در سایه"  با تدوین و تنظیم فاطمه تاتلاری به ماجرایی واقعی از نحوه به اسارت در آمدن آزاده بزرگوار "رجبعلی گلوند" فرمانده گردانی که در غرب به اسارت در آمد، می پردازد که بخش اول این داستان در دست تالیف "زمهریر اسارت"می باشد. 

این داستان خواندنی و شیوا تقدیم حضورتان می شود:

دو روز از عملیات گذشته بود . فکرم درست کار نمی کرد . کتک هایی که خورده بودم بدنم را کرخت کرده بود . نشسته بودم روی زمین ودست و پاهایم دراز بود . صدای کامیونی را شنیدم که پشت چادر توقف کرد .

حالادیگرسروصداهای عراقی بیشترهم شده بود . هرکسی چیزی به عربی میگفت . صدای تیراندازی هنوز بهگوش میرسید .تودلم آرزو می کردم کاش بچه ها بتوانند با یک حمله برق آسا ما راازدست بعثی ها نجات دهند .

اسارت چیزی بود که اصلاً به آن فکر نمیکردم . با وجود اینکه گفتگوهای مختلفی با مسئولین سپاه و دیگران داشتم ، در مورد خودم این گونه تصور نمی کردم.

به دنبال توقف کامیون و سر و صداهایی که چیز زیادی از آن متوجه نمی شدم ، چند عراقی به طرفم آمدند و دستانم را از پشت بستند و دو طرف شانه هایم را گرفته و به سمت کامیون هولم دادند . همراه من نیز تعداد زیادی اسیر دیگر را به وضعیتی مشابه من ، سوار کامیون کردند .

با سختی سوار کامیون شدیم . علاوه بر من تعداد 15 ، 16 نفر دیگر هم تو کامیون بودند . جواد هم میان آنها بود که از نیروهای با غیرت گردان المهدی بود . دیدن او با آن همه شور و حرارت و تحرکی که در جبهه ها داشت آن هم با دستان بسته ، دلم را به درد آورد . فقط به هم نگاه می کردیم .

با حرکت کامیون ، همگی کف فلزی آن ولوشدیم . یک لحظه خودم را کنار جواد دیدم . با چشمانی که درش غم موج می زد ، به من نگاه کرد و گفت : علی پس میگفتن که تو شهید شدی !!

شنیدن صدای جواد ، غم عالم را به دلم ریخت .

آرام گفتم : کی گفته ؟

گفت : بچه ها یگردان می گفتن! تا یه روز تمام هم کنار جنازهات پدافند می کردندولی اززنده بودنت خبری نشده بود!

کم کم یاد بچه های گردان افتادم. دوستان همسنگرم ، بچه بسیجی های بی ادعا، چهارههای دوست داشتنی که مدتها کنار هم بودیم و آن همه نیروهای خوبی که حالا دیگر فقط تصویری ازآنها درذهنم به حرکت درآمده بود.

یاد آن زمانی افتادم که تصمیم گرفته شد در منطقه غرب عملیاتی صورت بگیرد .

عراق، کل نیروها و تجهیزات جنگی خود را در جبهه های جنوب مستقر کرده بود و مشکلاتی را به وجود میآورد . از طرف فرماندهان نظامی تصمیم گرفته شده بود که برای کم کردن فشار نیروهای بعثی ، عملیات هایی در غرب کشور انجام شود تا علاوه بر کم شدن فشار از جبهه های جنوبی ، از طرف غرب بتوانیم به موقعیتهای استراتژیک دست پیدا کنیم . بعد از بررسیهایی که توسط مسئولین صورت گرفت، قرار شد روی سلسله ارتفاعاتی که مشرف به شهر سلیمانیه عراق بود، عملیات کنیم .

جنگیدن در جبهه های غرب خیلی سخت تر از جبهه های جنوب بود . برای اینکه جنگ در ارتفاعات رخ می داد و علاوه بر پیروزی بر دشمن ، باید بر موانع طبیعی مثل کوه ، آب ، برف و سرمای گزنده منطقه غلبه می کردیم.

برای رسیدن بهآن ارتفاع باید از بزرگترین رودخانه وحشی غربکشور که معروف به «ژاژیله» بود، عبور میکردیم و لازم بود که روی رودخانه پلی احداث شود که فاصله ارتفاع آن تا کف رودخانه خیلی زیاد بود .

مدت زیادی طول کشید تا نیروهای مهندسی لشگر موفق شدند پل را احداث کنند . ساخت این پل زیر پای دشمن ، علاوه برتخصص فنی ،هنر رزمی موثری را میطلبید که این مهم فقط از نیروهای مهندسی رزمی رزمندگان جان بر کف برمیآمد .

بالاخره آنها توانستند با صرف زمانی طولانی ، با سیم بکسل ودیگر ادوات کارگاه پل سازی ، پلی به عرض یک متر را بسازند تا رزمندگان در شب عملیات بتوانندبه آن طرف رودخانه عبورکنند.

قرار بود گردان المهدی به عنوان اولین نیرو تنگه ای راکه بین دو ارتفاع «دولبشک» و « غمیش» بود و شهر «ماووت» را به سلیمانیه وصل می کرد، تصرف واز آن نگهداری کنند،و با این کار دید دشمن را از روی جاده مواصلاتی که برادران جهاد زنجان زحمت کشیده و در ارتفاعات، و زیر باران گلوله دشمن احداث کرده بودند، منحرف کند.

یادم آمد برادر فضلی که درآن زمان فرمانده لشکر ده سیدالشهداء(ع) بود در مورد این تنگه می گفت : این تنگه حکم تنگه اُحُد را دارد . همانطور که تنگه احد ضامن پیروزی مسلمانان در درصدراسلام بود ، این تنگه نیز حکم پیروزی ما در عملیات بیت المقدس2 را دارد .

شب عملیات مهمات و تدارکات لازم را روی چارپاها بار کردیم . بیسیم هارا خاموش کردیم ، تاصدا ها از طریق بیسیم دشمن شنود نشود .

با نیروهای گردان به طرف نقطه رهایی حرکت کردیم . وقتی به پل رسیدیم، حیوانات از ترس صدای رودخانه از روی پل رد نمی شدند . امکان حمل آن همه سلاح سرد و سنگین در آن هوای سرد از طریق نیروهابه تنهایی امکان پذیر نبود . هر بار هم ده نفر بیشتر نمی توانستند از روی پل عبور کنند، چون ظرفیت پل درهرمرحله بیش ازده نفرنبود .

سرمای شدید، سلاح های سرد و صدای وحشی رودخانه باعث ایجاد ترس زیادی در چارپاها شده بود، طوریکه روی پل نمی رفتند .

یکی از بچه های گردان پیشنهاد داد که چشمهای آنها را ببندیم که خوشبختانه راهگشا بود . چشمهای حیوانات را بستیم . دو نفر جلو و دو نفر عقب ، به هرزحمتی بود، آنها را از روی پل عبور دادیم و به نقطه ی رهایی رسیدیم ...

ادامه دارد...

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده