غریبانه های شهدای آزاده (19)؛ شهیده ناهید فاتحی کرجو
سهشنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۶ ساعت ۱۷:۵۹
شهیده ناهید فاتحی كرجو در تاریخ 4/ 4/ 1344 در سنندج متولد شد. پدرش «محمد » از پرسنل ژاندارمری بود، اهل تسنن و متولد سنندج. مادرش «سیده زینب » خانه دارد بود، اهل تشیع و متولد قروه.
شهیده ناهید فاتحی كرجو در تاریخ 4/ 4/ 1344 در سنندج متولد شد. پدرش «محمد » از پرسنل ژاندارمری بود، اهل تسنن و متولد سنندج. مادرش «سیده زینب » خانه دارد بود، اهل تشیع و متولد قروه.
ناهید بسیار مهربان و رئوف بود. اغلب لباس و دیگر وسایلش را به دیگران هدیه می داد. پدرش زیاد مأموریت م یرفت. یك بار یك عروسك خوب و گرا نقیمت برایش خریده بود. مادرش به پدر گفته بود كه چند روزی است كه خبری از عروسك نیست. فكر كرده بودند ناهید عروسكش را گم كرده. از او پرسیدند. گفت: «داد هام به یكی از دوستانم. دختر خوبی است. م یآوردش. پدر او پول ندارد كه برایش عروسك بخرد! »
از بچگی چادر و روسری سرش میكرد. خیلی به نظافت اهمیت می داد. وقتی هوا بارانی می شد، چادر به سر، گوش های می ایستاد. بازی نمی کرد. می گفت: «كثیف می شوم! »
بچه ها بهش می گفتند: «وسواسی » به پدر گفته بود: «ا گر از چیزی ناراحت و دلتنگ باشم و زیاد گریه كنم، چشمانم سرخ می شود. سرم درد می گیرد. اما وقتی با خدا راز و نیاز میكنم و به درگاه او گریه میكنم، بعد آن نه خستگی دارم، نه سردرد و ناراحتی جسمی. تازه سب كتر هم
می شوم. آرا متر می شوم. »
قبل از انقلاب با دوستانش م یرفتند برای را هپیمای یها؛ را هپیمایی بر علیه رژیم شاه. یك بار توی تظاهرات، مأموران شاه به مردم حمله كرده بودند. می خواستند ناهید را هم دستگیر كنند اما او از چنگشان فرار كرده بود. تا فرار كند، با باتوم پشتش را سیاه و كبود كرده بودند. وقتی آمده بود از درد
شهیدۀ قهرمان نمی توانست درست بایستد.
پس از پیروزی انقلاب و شروع درگیر یهای تجزیه طلبان وابسته با نیروهای انقلابی، ناهید با سپاه در زمینه مسایل فرهنگی همكاری می کرد. این همكاری خشم ضدانقلا بها از جمله گروهک كومله را برانگیخته بود.
ناهید پانزد هساله بود كه كسی به خواستگار یاش آمد. خواهرش م یگوید: «گذشته از فاصلۀ سنی زیاد، از لحاظ مسایل اخلاقی هم آدم خوبی نبود. رفتارش مشكوك بود. بر خلاف ناهید كه طرفدار سپاه و بسیج بود، او هوادار كومله ها بود. هنوز ازدواج نكرده بودند كه او دستگیر شد. معلوم شد جنایتكار است و اعدامش كردند. »
این اتفاق كه افتاد، ناهید بی شتر وقتش را به خواندن كتا بهای مذهبی و قرآن می گذراند. كنایه ها شروع شد. این حر فها مثل تیری به قلب ناهید فرو می رفت. عده ای می گفتند كه او نامزدش را لو داده. بعضی می گفتند كه او جاسوس سپاه است. گاهی هم می شنید كه گفته اند او جاسوس كومله است و این كارهایش برای رد گم كردن است.
خواهرش می گوید:
بعد از اعدام نامزدش هر جا م یرفت، باهاش م یرفتم. او لهای زمستان سال 1360 بود. ناهید خیلی مریض بود. غریبانه م یخواست برود دكتر. من آن روز خیلی سرم شلوغ بود. قرار شد او برود و من نیم ساعت بعد بروم دنبالش. درمانگاه در میدان مركزی شهر میدان آزادی سنندج بود.
وقتی رفتم دنبالش پیدایش نكردم. آن وق تها پدرم در جبهه خرمشهر بود. مادرم همه جا را گشت. چند نفر كه ناهید را م یشناختند، دیده بودند كه چهار نفر او را دوره كرد ه و او را سوار مین یبوس كرد هاند.
مادرم خیلی تلاش كرد تا اینكه رانند ه مین یبوس را پیدا كرد.
اولش ترسیده بود و چیزی نگفته بود. بعد گفته بود كه او را تهدید كرده بودند و از او خواسته بودند ناهید را به یكی از روستاهای سنندج ببرد. مادرم قاطری كرایه كرد و با آن قاطر و گاهی با پای پیاده تمامی روستاهای سنندج را گشت. ولی پیدایش نكرد. بعد از ربوده شدن ناهید مرتب ما را تهدید میكردند. نامه می انداختند كه ا گر باز هم با سپاه و پیشمرگان انقلاب همكاری كنید، بقیه بچه هایتان را هم می کشیم.
مادرم باردار بود. شب و روز یا تهدید می شنوید یا اینكه می رفت روستاها را می گشت تا ناهید را پیدا كند. در این گیر و دار، چندین فرص تطلب هم پیدا شده بودند و می گفتند: پول بدهید تا ناهید را آزاد كنیم. پول را می گرفتند و دیگر ازشان خبری نمی شد. »
بعد از اینکه ناهید را اسیر كرده بودند، او را در چند روستا گردانده بودند؛ با دستانی بسته. به اهالی روستا گفته بودند: «این جاسوس خمینی است! »
مادر از یك روستایی شنیده بود كه ناهید را دیده است. او گفته بود: «آ نها سر دختری را تراشیده بودند و او را در روستا می گرداندند. گفته بودند: آزادت نمی کنیم مگر اینكه به خمینی توهین كنی! مردم روستا در آن شرایط سخت كه جرأت حرف زدن نداشتند، به وضعیت شكنجه وحشیانۀ این دختر اعتراض كرده بودند.
یازده ماه بعد از اسارت ناهید پیكر او را در سنگلاخ های اطراف روستای هَشَمیز پیدا كردند؛ با سری تراشیده و شكسته و بدنی كبود.
برادر ناهید می گوید:
وقتی ناهید ربوده شد، پدرم در جبهۀ خرمشهر بود. وقتی برگشت همه اش در خان همان دعوا و سر و صدا بود. به مادرم می گفت: من جبهه بودم و تو نتوانستی از بچه های من مراقبت كنی. وقتی جنازه را آوردند، مادرش خیلی بی تابی می کرد. چند بار بیهوش شد. وقتی پیكرش را می شستند، زن ها آمدند و كبودی تن او را دیدند. همان شد كه نفرتشان به ضدانقلاب ها بیش از پیش شد. خانواده صلاح ندید ناهید را در سنندج دفن كنند؛ او را به تهران بردند. پیكر ناهید در «بهشت زهرا »ی تهران دفن شد؛ مظلوم و غریب و بیکس.
مادر قصد داشت در تهران بماند، اما پدر موافق نبود. او م یخواست در كردستان باشد. كارشان به به مشاجره و دعوا كشید و از هم جدا شدند. مادر م یگفت: سنندج ناهید را از من گرفته. من از سنندج متنفرم. چند سال بعد، مادر دق كرد و مُرد. مادرم در تهران ماند و با بچ ههای كوچك و وضعیت بد اقتصادی مجبور به كار كردن شد. دوران سختی را گذراندیم اما مادر دلخوش بود كه نزدیك ناهید است. دلش خوش بود كه دیگر لازم نیست كوه به كوه، دشت به دشت، آبادی به آبادی دنبال ناهید بگردد!
منبع: غریبانه ها/ کنگره ملی تجلیل از شهدای غریب آزاده/ علی رستمی/ 1393
نظر شما