خاطراتی از شهیدسعید یساولی بمناسبت سالروز شهادتش + آلبوم
"شهيد سعيد يساولي” در سال 1351 در شهريار در خانواده‌اي متدين متولد شد و چند سالي از كودكي را در شهريار بود و بعد از آنجا به منطقه كرج نقل مكان كردند و ساكن شدند...

از قهرمانی تا پهلوانی ... خاطرات شهید به روایت مادر

نوید شاهد البرز: "شهيد سعيد يساولي در سال 1351 در شهريار در خانواده‌اي متدين متولد شد و چند سالي از كودكي را در شهريار بود و بعد از آنجا به منطقه كرج نقل مكان كردند و ساكن شدند. پس از سپري كردن دوران كودكي وارد مرحله تحصيل شد و در سن هفت سالگي به مدرسه ابتدايي شهيد سعيدي فعلي در سرحدآباد رفت و دوره ابتدايي و راهنمايي را در همين مدرسه گذراند و پس از سپري كردن اين مرحله‌ها با موفقيت وارد دبيرستان شد و به دبيرستان فارابي در كرج رفت و مشغول تحصيل شد. پس از گذراندن دبيرستان مي‌خواست كه هم كمكي به خود و خانواده‌اش بكند. به همين خاطر وارد صنايع دفاع شد و به مدت يك سال مشغول كار شد و بعد از يك سال از آنجا خارج و به خدمت مقدس سربازي رفت و چون علاقه زيادي به پاسداران و كميته و تنفر زيادي از قاچاقچيان داشت به عنوان پاسدار به مازندران براي آموزش و بعد به زاهدان براي مبارزه با قاچاقچيان و اشرار عازم شد. شايان ذكر است كه در ورزش(در ورزش كشتي) نيز تبحر داشت.

بعد از يك سال از خدمت در يك مسابقه كشتي توانست قهرمان نيروهاي انتظامي شد، به همين خاطر مسؤول تربيت بدني پادگان محمدرسول‌الله شد بالاخره در هنگام مبارزه با قاچاقچيان و اشرار با اصابت گلوله به بدن به درجه رفيع شهادت نائل گرديد.

مادر خاطرات سعید را اینگونه بیان می کند بی وقفه وپشت سرهم انگار هر روز آنها را مرور کرده است :

سعيد در بيمارستان فرح به دنيا آمد، آن موقع ما مستأجر بوديم و شوهرم هم كار مي كرد تا اين كه سعيد بزرگ شد و به مدرسه رفت و درسش را هم خواند. معلم ها همه خيلي دوستش داشتند، تمام نمره هايش خوب بود. مدرسه را ادامه داد و دو سال مانده بود كه تمام بشود .مجيد برادرش سرباز بود. گفت: من هم مي خواهم بروم، سربازي. گفتم: تو نرو، بزار بعد از اين كه مجيد سربازيش تمام شد، بعد از آن تو برو. در جواب من گفت: مجيد زودتر از من بياد، زنم بگيره من جا بمانم. براي اين كه من را راضي كند، اين را گفت و راهي خدمت به نظام مقدس جمهوری اسلامی شد. مجيد يك سال بود كه از سربازيش گذشته بود كه سعيد از طرف نيروي انتظامي سه ماه آموزش رفت، یک ماه از عيد گذشته بود كه دو سه بار به مرخصي آمد و نمازش را مرتب مي خواند.

در ماه رمضان قرآن را تمام مي كرد و روزه اش را مرتب مي گرفت يك بار در ماه رمضان به مرخصي آمد و 10 روز ماند به او گفتم؛ واجب نيست كه شما روزه بگيري چون مسافر هستي مخصوصاْ 10 روز مرخصي آمده كه روزه‌اش را كامل بگيرد و ما سحر بيدار مي شديم. سحر را كه مي خورديم، نمازمان را مي خوانديم، بعد مي‌خوابيديم. ولي سعيد تا صبح مي نشست و نماز و قرآن مي خواند. مي گفت: بايد قرآن را تمام كنم به جان خودش كه قرآن را مرتب مي خواند.

به من گفته بود که شنبه مي روم و پنج شنبه صبح رفتم، نان بگيرم . برگشتم، ديدم داره پوتين مي پوشه، گفتم مگر نگفتي كه شنبه مي روی؟ گفت: نه مادر بايد بروم. بالاخره حاضر شد و رفت ساكش را تا راه آهن بردم. پنج شنبه رفت و شنبه حمله شده بود، دوستانش گفته بودند كه شما خسته هستيد، بمان گفته بود نه من بايد بروم، رفته بود غسل كرده بود؛ غسل شهادت و حمله كرده بودند. دو يا سه تايي كه شهيد شده بودند به درون آمبولانس مي برند. دوستش برايمان تعريف كرد. به سعيد گفتند؛ شما مواظب باش تا ما برويم و اجساد و زخمی ها را بياوريم. در همین هنگام، دوستش صدا مي كند. سعيد كمكم كن. سعيد اسلحه اش را بر مي دارد و سينه خيز به طرف دوستش مي رود كه او را مي بيند و تير مي زند به شكمش و سعيد به شهادت مي رسد .

مايك گاوداري داشتيم در نزديكي خانمان و همسايه ها از دست ما شكايت كردند كه اين گاوداري را از اين جا ببريد پدرش يك خوابي ديده بود و نمي خواست به من بگويد شنبه بود وقتي نمازش را مي خواند ذكر تسبيح مي گفت كه در زدند و پدرش را خواستند پدرش رفت و دير كرد نيامد من رفتم ديدم همسايه ها بيرون هستند به من گفتند آقات پيش مشدي اسداله است نمي خواهد شما برويد الآن خودش مي آيد وقتي مشهدي اسدالله خبر شهادت سعيد را به او مي گويد خودش حالش بد مي‌شود و مي گويد چطور مي تواني داغ دو فرزندت را كه شهيد شده است، تحمل كني و از حال مي رود، پدرش به خانه آمد و گفت كه چيزي نشده است. بايد گاوها را از اين جا ببرم . گفتم: حالا بايد چه كار كنم؟ گفت: حاجي گفته است كه باغ من اين كنار است گاوها را اين جا بياوريد، گاوها را برد من ديدم پستان گاوها پر از شير است، من اسپند دود كردم. به پدرش گفتم: چرا اين جور نگاه مي كني؟ چرا دست و پايت مي لرزد، گفت: چيزي نيست؛ نگو كه شب است و اين نمي خواهند در شب به من خبر بدهند، ولي ديدم كه حركات همسايه ها و نگاه‌هايشان غير طبيعي است به خانه عروسم رفتم، ديدم داره گريه مي كند. نگو همه مي دانند جز من. رفتم دم مسجد ديدم كه قرآن گذاشتند. گفتم: كه چرا بي موقع قرآن گذاشتيد. دوباره به خانه عروسم رفتم، در را باز نكرد، هر جا رفتم ديدم، كسي در را به رويم باز نمي كند، ديدم ابراهيم از مدرسه مي آيد و گريه مي كند. گفتم: چرا گريه مي كني؟ گفت: كه هيچي معلم مرا زده ديدم رقيه از مدرسه آمده و گريه مي كند. به دم در حياط كه رسيد. گفت: مامان سعيد شهيد شده است، ما گريه كرديم. پدرش آمد و گفت كه چيزي نيست زخمي يكي از پاهايش قطع شده است. فردا صبح به بيمارستان مي رويم، آن شب به سختي تحمل كردم.

صبح با همسايه ها به سردخانه رفتيم. گفتم: اجازه بدهيد من با سعيد صحبت كنم و رفتم ديدم كه شهيد شده است. او را نبوسيدم چون شنيده بودم اگر شهيد را ببوسي ديگر خوابش را نمي بيني. يك ربع با او صحبت كردم. بعد من گفتم: كه به بهشت زهرا ببريم. پدرش گفت: اين جا نزديكتر است، هر وقت دلمان تنگ بشود؛ هر وقت كه بخواهيم مي‌توانيم، پيش او برويم.

ما يك باغ ميوه داشتيم كه اجاره كرده بوديم. وقتي مي رفتيم، سيب ها را بچينيم، بالاي درخت مي رفت بلبل ها مي خواندند او هم جواب مي داد. مثل بلبل مي خواند اسمش را گذاشته بودم سعيد بلبله.

وقتي به تهران رفتيم، در مسابقه كشتي نفر اول شد، برايش جشن گرفتيم. دوباره به بيرجند رفت، آنجا هم در مسابقه كشتي اول شده بود كه يك كت و شلوار و يك پيراهن به او داده بودند. آنها را جلوتر پست كرده بود كه ما را خوشحال كند، وقتي رسيد. پرسيد؛ مامان امانت هاي من به دستتان رسيد؟ گفتم: نه خيلي به او هديه داده بودند؛ گفتم سعيد بگذار برات جشن بگيرم گفت: نه. رفتم شيريني خريدم.

هر وقت پدرش به او پول مي‌داد با پولش براي كساني كه نداشتند؛ مداد يا دفتري مي‌خريد، خيلي به مستمندان كمك مي‌كرد. با بچه‌هايي كه يتيم بودند؛ خيلي محبت مي كرد.

خداوند انشاءالله اين شهيد را از ما قبول كند. از هر لحاظ كه بگوييد خوب بود خودم خواب نديدم ولي يكي از بستگانمان خواب ديده است كه سعيد و حسين‌علي دو خانه ساخته‌اند،پسرم حسين‌علي هم شهيدشده است، سعيد مي گويد: فضه خانم يكي از اين خانه ها را براي مادرم ساخته‌ام و حسين‌علي براي مادرش ساخته است. گفت: ببين ما شهيدان همه با هم هستيم، اين خانه ها را براي مادرمان ساخته‌ايم. حالا كدام يكي از اين خانه ها قشنگ تر است؟ ديدم، هر دو آن خانه ها قشنگ هستند.

شب هفتم خودم خواب ديدم، سعيد آمد و گفت: مامان نمي خواهي بروي كربلا؟ گفتم: كسي مرا به كربلا نمي برد. گفتم: حالا بگذار راه كربلا باز شود. گفت: باز مي شود، ناراحت نباش. يك لباس برايم آورد و گفت اين را بپوش و به كربلا برو.

يك دفعه ديگر به سر قبرش رفتم و گفتم شب عيد است همه پسر ها براي مادرش عيدي مي‌آورند، نمي خواهم براي من عيدي بياوري، خودت به خواب من بيا. شب آمد با يك كارت تبريك گفت؛ مي خواستم با حسين علي بيايم اما نشد. يك شب هم خواب ديدم كه يك پيراهن آورد و گفت: اين را بده به همسايه مان كه پسرش تصادف كرده است و بگو كه ما پسرش را آورده ايم پيش خودمان ولي شهيد شده است. گفتم: مادر تو اين جا چه كار مي كني؟ گفت: من هميشه اين جا هستم.

يك دفعه خواهرم خواب ديده بود كه سعيد مي گويد: به مادر بگو اين قدر سر خاك من مي آيد، من مي خواهم ديگر خانه ام را از اين جا ببرم. چون سر راهم بود، هر وقت كه از آنجا رد مي شوم به سر مزارش مي رفتم و به او مي گفتم: به خوابم بيا تا كمتر سر مزارت بيايم .


منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده