هر روز یک سردار
چهارشنبه, ۰۳ آذر ۱۳۹۵ ساعت ۱۴:۳۹
زمانی که برای انجام مراسم عقد خدمت امام رسید دست قطع شده خود را در پشت لباس گذاشت و با دست چپ دست امام را بوسید و بیرون آمد یکی از همراهان به او گفت: خوب بود می گذاشتی امام دستت را می دید و می گفتی که جانباز هستی او با تغییر به ان شخص گفت: امام خود مشکلات زیادی دارد و ناراحتیهای بسیاری را در مورد مملکت و جنگ تحمل می کند. درست نیست او را به خاطر مسئله کوچکی مثل این ناراحت کنیم.

این خاطره مربوط به روزهای آخر پیروزی انقلاب اسلامی است که دیدیم در روز 21 بهمن ماه 57 که رژیم از ساعت 4 بعد از ظهر حکومت نظامی اعلام کرده بود آنروز بنا به دستور امام همه مردم به خیابان آمده بودند و تظاهرات می کردند و حکومت نظامی را نادیده گرفته بودند ما هم در شهرک خودمان در تظاهرات بودیم که از طریق تلویزیون با خبر شدیم پادگان جی که محل خدمت علیرضا در دوران سربازی بود بدست مردم افتاده علی که از قبل به در آنجا بود آن شب با کمک چند سرباز دیگر و با کمک  مردم از فرار عوامل ساواک که در آنجا زندانیبودند مثل نصیری و معاونش جلوگیری می کنند به این نحو که وقتی مردم تصمیم به آزادی زندانیان عادی می کنند آن دو هم خود را در میان زندانیان عادی جا زده و از زندان خارج می شوند علیرضا هم که دربالای در ورودی پادگان ایستاده بود و مراقب اوضاع بود متوجه نصیری می شود و با یک آجر به سر او می زند و او را که به دلیل اصابت آجر به سرش زخمی شده بود به مردم معرفی می کند و نیروهای مردمی او را دستگیر و دوباره راهی زندان می کنند.

خاطره دیگر در رابطه با اقامه اولین نماز جمعه در بهشت زهرا توسط آیت الله طالقانی است که برای مادرم اتفاق افتاده و او نقل می کند: در آن روزها مدت 2 ماهی بود که بدلیل پیروزی انقلاب و مسائل و مشکلات بعد از آن از علی خبری نداشتیم و او را ندیده بودیم در روز نماز جمعه مادرم راهی بهشت زهرا می شوند و خودشان می گویند: در بهشت زهرا دنبلا جایی بودم که بتوانم راحت وضو بگیرم چون همه جا گل و لای بود و آب ریخته بود. برای همین جلو می رفتم و دنبال جای خشک و راحتی می گشتم در مسیر پاسداران و اعضای کمیته ها برای راه نمایی و حفاظت از مراسم ایستاده بودند و من هم به آنها نگاه نمی کردم و همینطور جلو میرفتم که یکی زا پاسداران به من رسید و گفت مادرجان از این طرف و راهی را نشانم داد من هم به او نگاه نکردم چون آنها دوست نداشتند و خودم هم به نامحرم نگاه نمی کردم من به طرفی که او گفته بود رفتم دوباره گفت مادر از این طرف من رفتم به آن طرف دوباره گفت مادرم از آن طرف دیگر ناراحت شدم و گفتم این چه وضع انتظامات است و سرم را بلند کردم دیدم علیرضا است آنقدر خوشحال شدم و او را در آغوش گرفتم و بعد از مدتها او را در نماز جمعه دیدم بعد علی دست مرا گرفت و پیش دوستانش برد از آنجایی که علی خیلی شوخ طبع بود.

به دوستانش گفت: بچه ها به شما چی گفتم؟ آنها گفتند حاج خانم به علی می گویم بیا اینجا کمی استراحت کن می گوید من مامانمو  علی گفت نگفتم مامانمو پیدا می کنم این هم مادرم.

خاطره دیگر آن است که وقتی در ارتفاعات بازی دراز دست راستش قطع شد ما از طریق برنامه ای که صبحهای زود از رادیو پخش می شه مطلع شدیم. در پادگان باز  تلفنی بود که هیچ وقت زنگ نمی زد هر کدام از پاسداران و رزمندگان که از آن محل رد می شد تلفن را هم بر مید اشت تا ببیند کسی پشت خط هست یا نه؟ ما شماره را گرفتیم و یکی از رزمندگان گوشی را برداشت و ما از او حال علی را پرسیدیم و قرار شد هر موقع که علی امد زنگ بزند خلاصه بعد از ساعتها علی زنگ زد و ما به او گفتیم که شنیدیم که دوستش قطع شده او که با مادرم صحبت می کرد. در جواب سوال مادرم که پرسید چطوری دستت قطع شد؟ گفت در باز دراز بودیم من دست درازی کردم آنها هم دستم را قطع کردند! و مادرم هم به او گفت: علی جان ناراحت نباش هنوز یک دست دیگر داری تا بتوانی با آن از اسلام و ایران و انقلاب دفاع کنی.


از خاطراتی که خود علی تعریف می کرد:

قبل از شروع جنگ به دلیل نا آرامی در غرب کشور عازم ماکو شدند در آنجا چون خود علی قبلاً دوره های رزمی و جودو را آموزش دیده بود برای برادران کمیته ای که در آنجا بودند دوره های آموزشی گذاشته بود و همینطور در آن نزدیکی یک مرکز نگهداری از کودکان بی سرپرست بود که علی گاهی برای انها مواد غذایی و لباس تهیه می کرد و می برد، بچه های آن مرکز خیلی به علی علاقه مند شده بودند به دلیل اینکه علی هم خود زود جوش و پسر شلوغی بود مورد توجه بچه ها قرار گرفته بود. علی می گفت: شبها برای آنها برنامه اجرا می کردیم گاهی با بقیه بچه ها سرودهای انقلاب را می خواندیم گاهی هم برای خنده شعرهایی می خواندیم مثل یه دونه انار، دو دونه انار تا یک باغ انار، دو باغ انار و بچه ها کلی می خندیدند و خوشحال می شدند.

بچه های آن مرکز بعد از اینکه علی از ماکو به تهران آمد برای او نامه و نقاشی می فرستادند و مسئولان مرکز نیز از علی به خاطر اینکه آن بچه ها را شاد می کرد تشکر و قدردانی می کردند.

خاطره ای مادرم:

در روزهای ابتدای جنگ که رژیم بعثی حمله کرده بود به جنوب ایران علی رضا به خانه آمد و با خود چند تا نارنجک و اسلحه آورده بود و گفت: مامان هر وقت دشمن حمله کرد که البته این آرزو را به گور می برد ضامن این نارنجک را می کشی و خودت روی آن می خوابی تا خودت و خانه از بین بروید ولی دست دشمن به هیچ چیزی نرسد.


دوستانش از زمانی که در جنوب به سر می برد می گویند:

بعد از شکست حصر آبادان برای اینکه منطقه را از وجود دشمن پاکسازی کنند کمین هایی را در نقاط مختلف می گذاشته بودند و علی هر روز به آنها سرکشی می کرد یکی از این کمین ها دائماً دور هدف دشمن قرار می گرفت و یکی دوتا از رزمندگان به شهادت رسیدند علی گفت: که من باید ببینم این سنگر از کجا مورد هدف قرار می گیرد برای همین در نزدیکی آن سنگر مدتی می نشیند و خوب همه جا را زیر نظر می گیرد دوستانش می گویند: ناگهان دیدیم علی به طرف یک خانه ؟؟؟ به شروع به دویدن کرد از جایی که دو آجر آن را برداشته بودند علی با چشمان تیز بینش لوله اسلحه ای را دید و چنان چالاک از همان سوراخ لوله اسلحه را گرفت و بیرون کشید و خود به پشت دیوار خانه پرسید و مزدور بعثی را اسیر کرده و به پشت خط منتقل کرد.

و خاطره آخر اینکه زمانی که برای انجام مراسم عقد خدمت امام رسید دست قطع شده خود را در پشت لباس گذاشت و با دست چپ دست امام را بوسید و بیرون آمد یکی از همراهان به او گفت: خوب بود می گذاشتی امام دستت را می دید و می گفتی که جانباز هستی او با تغییر  به ان شخص گفت: امام خود مشکلات زیادی دارد و ناراحتیهای بسیاری را در مورد مملکت و جنگ تحمل می کند. درست نیست او را به خاطر مسئله کوچکی مثل این ناراحت کنیم.

منبع: مرکزاسنادبنیادشهیدوامورایثارگران تهران بزرگ

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده