همه عشقم به آسمان شهادت پرواز کرد
مقام معظم رهبري هم در مراسم تشييع جنازه حضور داشتند . ايشان به منزل ما هم آمد و وقتي عكس علي را روي ديوار ديد همان جا ايستاد و گريه كرد و گفت: «ياسيني خيلي جوان بود من به آينده اين مرد اميدها بسته بودم.» ايشان گفت: «ياسيني مردي صادق، صميمي و مومن بود»
يك روز ظهر علي بي خبر به خانه آمد. از زماني كه جنگ شده بود ظهرها نمي توانست خانه بيايد يك راست به آشپزخانه آمد و يك تلگراف هم دستش بود همانطور كه جلو مي آمد لبخند زد و دستهايم را گرفت و گفت: «پروانه تبريك مي گويم.» گفتم: «چي شده؟» گفت: «شهادت رضا رو بهت تبريك مي گم.» دست و پاهايم شروع كرد به لرزيدن.
گريه مي كردم و صورتم را چنگ مي زدم. رضا برادر كوچك علي بود و هفده سال بيشتر نداشت. بسيجي بود. علي همانطور كه مي خنديد شانه هايم را گرفت و گفت: « براي چه گريه مي كني مرگ كه چيز بدي نيست اين شهادته، راحت شدنه، باور كن رضا راحت شد تو نمي دوني من چي مي گم، اگه مثل من توي آسمون بودي توي آتيش ها بودي اون وقت مي فهميدي مرگ چقدر دلچسبه.»
علي مي گفت :« بهترين لحظات زندگي ام وقتيه كه توي آسمونم مي دوني وقتي روي ابرها جلو مي روي چقدر قشنگه؟ مثل اينكه توي بهشت خدا راه مي روي.»
****
سه شنبه ها در محل كارش، در دفترش باز بود. هر كس كه مشكلي داشت مي آمد از مسائل كاري و مالي تا مسائل خانوادگي. ساعت ها فكرش مشغول كار مردم بود دلش مي خواست تا مي توانست كمكشان كند. بعضي شب ها بيدار مي شدم مي ديدم نيست. نيمه هاي شب بلند مي شد و روغن و برنج و مواد غذايي مي گذاشت پشت در خانه هايي كه مي دانست مشكل مالي دارند. وقتي برمي گشت ماشين را بي سرو صدا خاموش مي كرد تا كسي نفهمد. هر روز هم پرواز داشت. بهش خيلي فشار مي آمد ولي مي گفت: «مي دوني چقدر خرج هر خلبان شده؟ توي اين مملكت يك عمر خورديم و خوابيديم، حالا جنگه وظيفه ماست و بايد بايستيم و بجنگيم. آنهايي كه كنار كشيدند خيلي نامردي كردند.»
دلش هم نمي آمد به بقيه فشار بياورد مي گفت: «فلاني را نمي تونم بفرستم سه تا بچه داره، فلاني پروازش ضعيفه، اگه اتفاقي براش بيفته چي؟»
آن زمان شهيد ستاري هنوز فرمانده نيروي هوايي نشده بود ما هم نمي شناختيمش. از كارهاي علي كه شنيده بود تلفني به او گفته بود: «شنيده ام راننده تاكسي خط ويژه عراق شده اي ؟!» آن قدر كه پرواز بيرون مرز داشت از آن به بعد خلبان ها بهش مي گفتند :«راننده تاكسي»
روزها همين طور مي گذشت. از زير قرآن ردشان مي كردم، صداي بلند شدن هواپيما در خانه مي پيچيد. بعد هم منتظر مي مانديم تا برگردند. سالم كه بر مي گشتند در پايگاه برايشان گوسفند قرباني مي كردند.
يكي از شب هاي ماه رمضان بود خواب عجيبي ديدم. خواب ديدم هواپيماي علي جلوي چشم هايم سقوط كرد. علي گفته بود هر خوابي كه مي بيني به من نگو من خيلي به خواب اعتقاد دارم بذار با ذهن مثبت از خانه بيرون بروم در غير اين صورت تا شب فكرم مشغول ميشه.» من هم بهش نگفتم ولي آن شب خودش هم تا صبح نتوانست بخوابد. پرواز «كب» داشت يعني گشت روي مرز. 3 صبح تا وقت رفتن پلك روي هم نگذاشت. سحري هم نان و هندوانه خورد، نگذاشت برايش غذا آماده كنم. به اتاق بچه ها رفت و صورتشان را بوسيد. انگار نمي توانست دل بكند ايستاده بود روي پاشنه در و در و ديوار را نگاه مي كرد. موقع خداحافظي گفت: «خدا حافظ ما رفتيم، برمي گردم.» هيچ وقت نمي گفت بر مي گردم. نگرانش بودم. دلم نمي خواست به دلم بد راه بدهم ولي دلم شور مي زد. دم دم هاي صبح بود كه يكي از همسايه ها تلفن زد. خواب بودم و صدايم گرفته بود خوب نمي شنيدم كه چه مي گويد. گفت: «پروانه خوابيدي؟» گفتم :«خوب آره». گفت : « مگه خبر نداري هواپيماي شوهرت رو زدن هيچ خبري هم ازش نيست، بدنم بي حس شد و گوشي تلفن از دستم افتاد قلبم تند تند مي زد نمي توانستم حرف بزنم يا از جايم تكان بخورم با خودم گفتم: «واي پروانه از آن چيزي كه مي ترسيدي سرت آمد» هر طوري بود با گردان پروازي تماس گرفتم،آقاي كاشف بود گفت: «نه بابا، كي اين چيز ها را به شما گفته، عليرضا طوريش نيست حالش خوبه الان هم همين جا است.» گفتم: «اگر راست مي گوييد گوشي را بدهيد با او حرف بزنم.» گفت: «همين الان رفت توي اتاق.» هيچ كس جواب درستي نمي داد . همه خواستند دلداري ام بدهند بالاخره فرمانده پايگاه، خضرائي تلفن زد و به من گفت: «حاج خانم اصلاً ناراحت نباشيد راست مي گن هواپيماي علي رو زدن ولي الان علي توي مرز است، ما هم دو تا هلي كوپتر فرستاديم دنبالشون كابين عقبش هم سالمه»
آروم نمي شدم باورم نمي شد، بي تابي مي كردم. شهيد خضرائي گفت: «مي خواهيد وصل كنم با خودش حرف بزنيد؟ گفتم: «تورو به خدا بزاريد صدايش را بشنوم.» بي سيم زدند آمد پشت بي سيم خودش بود مي خنديد. گفت: «بي خودي نگران نشو تو كه مي دوني من چيزيم نميشه مگه بهت نگفتم كه من ضد گلوله ام.» مي خنديد، گفتم: «علي راست مي گي؟» دستت كنده نشده؟ پاتو نبريدن؟ همه چيز سر جاي خودشه؟ گفت:«چهار تا هواپيماي عراقي توي مرز كردستان محاصره ام كردند. يكي بالا و يكي زير شكم، دوتاي ديگر هم دو طرف بال ها، مي خواستند هواپيما را سالم بنشانند و در خاك عراق تبليغات كنند. و بعد بگويند ياسيني را سالم گرفتيم.
چند تا راكت پرتاب كرده بود. شهيد ياسيني آنها را به خاك ايران كشانده بود، آنها هم كه حمله كرده بودند ايجكت كرده بود در يكي از مزرعه هاي كردستان و فرود آمده بود وقتي برگشت جاي چتر و طناب ها و چند تا كبودي روي بدنش مانده بود. كشاورزها فكر كرده بودند كه عراقي است. با بيل و كلنگ و سنگ افتاده بودند به جانش هرچه قسم خورده بود كه من ايراني ام قبول نمي كردند. فارسي بلد نبودند كه حرفش را بفهمند بالاخره يكي از آنها كه كمي فارسي بلد بود حرف هايش را مي فهمد و به پاسگاه تحويلش مي دهند.
****
روزهاي آخر عمر علي، شب ها كه از سر كار به خانه بر مي گشت مي گفت: «اين عمر مثل پيمانه است پر كه بشود لبريز مي شود. احساس مي كنم دارم لبريز مي شوم.» مي گفت: «دلم مي خواهد در هواپيما بميرم دوست ندارم در رختخواب بميرم.» به او گفتم:«علي يعني چه؟ تو مي خواهي مرگت را انتخاب كني؟ مگر دست تو است؟ گفت: «نه دست خودم نيست راستش نمي دانم چرا بعد از آن جنگ ماندم ولي حالا اگر بخواهم بروم، دلم مي خواهد در هواپيما باشم.» گريه كردم و گفتم: «علي اين را نگو مرگ در هواپيما خيلي دردناك است.» گفت: « نه، تو نمي داني در هواپيما بلافاصله گردن آدم مي شكند اصلاً چيزي نمي فهمي از يك پلك زدن هم كوتاه تر است.» بعد از اين حرف ها به آشپزخانه رفتم و گفتم: «چرا هر شب مي آيي و روضه مرگ مي خواني؟» جمعه همان هفته بود قبل از اينكه به نماز جمعه برود صبحانه بچه ها را داد. بعد توي راهرو مدام قدم مي زد. گفتم :«علي چيه؟ چرا انقدر تو فكري؟» توي چشمام نگاه كرد و گفت: «تو از من راضي هستي؟» نگاهش كردم نمي دانستم چه بگويم. هميشه بعد از نماز دعا مي كردم و از خدا مي خواستم كه زودتر از علي بميرم چون طاقت دوري از او را نداشتم. انگار علي داشت وصيت مي كرد.
سه شنبه صبح بود هوا هنوز تاريك بود حس بدي داشتم و مدام حرف هاي روز جمعه علي يادم مي افتاد چند شب بود كه پشت سر هم خواب بدي مي ديدم. به علي هم چيزي نمي گفتم چون به او قول داده بودم خواب هايم را برايش تعرف نكنم.
خواب ديدم در يك سالن بزرگ صندلي چيده اند و دوستانم كه همسرانشان شهيد شده بودند همه انجا جمع بودند، از جمله همسر شهيد دوران. آنها همه چادرهاي سفيد سرشان بود من هم يك چادر نماز سفيد سرم است و در گوشه اي نشستم مي خواستم از آنها دور باشم . يكي از آنها آمد دستم را گرفت و گفت: «چرا اينجا نشسته اي بيا برويم پيش ما» من را در جمع خودشان برد.
آن روز صبح وقتي علي داشت بيرون از خانه مي رفت گفت: «براي ماموريت به كيش مي روم و ساعت 30/8 شب برمي گردم اما اگر نشد نگران نشو فردا صبح ساعت 7 بر مي گردم، به بچه ها هم نگو كه من ماموريت مي روم چون وقت نمي كنم برايشان سوغاتي بياورم آن وقت به دلشان مي ماند.
آن شب علي نيامد. صبح آن روز 15 ديماه ساعت 7 صبح زنگ خانه به صدا درآمد آيفون را برداشتم و گفتم: «سلام علي آمدي؟» صدايي گفت: «سلام من غلامرضا هستم، (برادر شوهرم بود)». تا من را ديد گفت: «پروانه تسليت مي گم علي ...» نفهميدم چه مي گويد احساس كردم زانوهايم بي حس شده پاي چپم خم شد، افتادم روي زمين و گفتم: «علي چي؟» غلامرضا هيچي نگفت فقط گفت: «تسليت مي گم.» من نمي فهميدم انگار نمي خواستم قبول كنم. اتاق دور سرم چرخيد و به زمين افتادم.
بهزاد را برده بودند تا جنازه پدرش را ببيند. اگر به هوش بودم نمي گذاشتم ببيند اين صحنه تا آخر عمر از ذهنش پاك نمي شود. قلبم درد مي كرد، دنيا برايم تاريك شده بود، بي حس شده بودم. ولي اينبار فرق مي كرد. با خودم فكر مي كردم يعني اينقدر راحت زندگي آدم از هم پاشيده مي شود؟! از بيمارستان كه مرخص شدم گفتم: «مي خواهم زير تابوت علي را بگيرم وگرنه ديوانه مي شوم.»
روز تشييع جنازه توي آن شلوغي هيچ زني نبود ولي من رفتم زير تابوتش رو گرفتم. محكم به شانه هايش تكيه داده بودم، احساسش مي كردم. دور حرم امام (ره) طوافش دادند بعد توي خاك گذاشتنش، انگار هيچي ازش نمانده بود آن شانه هاي پهنش آب شده بود. صورتش رو باز كردند سوخته بود. بالاي سرش ايستاده بودم، رويش خاك مي ريختند چشم هايم را بسته بودم و دستم را روي قلبم گذاشته بودم. دلم مي خواست با او زيرخاك بودم. من بايد با علي دفن مي شدم، نشستم بالاي سر مزارش و گفتم: « من با تو زير خاك رفتم ديگه همه چيز تموم شد». من ديگه تموم شده بودم هيچ وقت از كسي نپرسيدم چرا هواپيما سقوط كرد؟
چطور شد كه همه چيز از دست رفت؟ فقط مي دانستم پيمانه عمر علي پر شده است. همان حرف هايي كه خودش مي زد و حالا جلوي چشم هاي من لبريز شد. آدم ها از جلوي من رد مي شدند و تسليت مي گفتند و من ساكت و بي حركت فقط نگاه مي كردم.
بعد از مراسم حاج احمد خميني به منزل ما آمد و بهروز و زهرا را روي زانوهايش نشانده بود. بچه ها گريه مي كردند. زهرا نگاهش مي كرد و مي گفت: «پس باباي ما چي شد؟ ديگه بهش نمي گم برام عروسك بياره فقط بگين بابام بياد.»
حاج احمد سرش را پايين انداخته بود و آرام گريه مي كرد. سكوت رفتار و نگاهش همه ما را آرام مي كرد.
مقام معظم رهبري هم در مراسم تشييع جنازه حضور داشتند . ايشان به منزل ما هم آمد و وقتي عكس علي را روي ديوار ديد همان جا ايستاد و گريه كرد و گفت: «ياسيني خيلي جوان بود من به آينده اين مرد اميدها بسته بودم.» ايشان گفت: «ياسيني مردي صادق، صميمي و مومن بود»
همين طور مي آمدند و مي رفتند نه آمدن ها را مي ديدم و نه رفتن ها را، هنوز فكر مي كردم خوابم، يك كابوس سخت و...
انتهاي گزارش