- اخبار

navideshahed.com

کارگر مزرعه پدر، قهرمان میدان نبرد

کارگر مزرعه پدر، قهرمان میدان نبرد

در دل روستایی آرام و خاکی، پسری قد کشید که دنیا را نه در آسایش، که در خدمت دید. احمد نیازی، نوجوانی از تبار صداقت و رنج، درس را کنار گذاشت تا باری از دوش پدر بردارد، اما دلش همیشه در پرواز بود؛ تا آن‌گاه که جبهه‌ها صدایش زدند. او رفت، با دستانی پینه‌بسته و قلبی پاک، تا در خرمال، ترکش دشمن بر پیکرش بنشیند و روحش در آسمان‌ها جاودانه شود.
در سرمای زمین، گرمای ایمان شعله کشید

در سرمای زمین، گرمای ایمان شعله کشید

در روستای کوچکی از فراهان، کودکی چشم به جهان گشود که دلش برای بزرگی می‌تپید. محمدقربان، پسر ساده‌دلِ کشاورز، با نان حلال و تربیتی عاشورایی قد کشید. جنگ که آغاز شد، روحش بیدارتر از همیشه به ندای ایمان لبیک گفت. در سرمای سخت حاج‌عمران، ایستاد و رفت. نه برای نجات جان خود، بلکه برای لبخند مردم سرزمینش. در میان بوران و برف، جسمش ایستاد، اما روحش پر کشید و در آسمان شهادت جاودانه شد.
ابراهیم؛ پرواز از ساوه تا شلمچه، در مسیر طواف عشق

ابراهیم؛ پرواز از ساوه تا شلمچه، در مسیر طواف عشق

از میان کوچه‌های ساکت ساوه، نوجوانی برخاست که دلش نه برای دنیا، که برای پرواز در آسمان‌ها می‌تپید. ابراهیم ملیح، جوانی از جنس ایمان و ایثار، تمام دلبستگی‌های زمینی را رها کرد و بت‌های دنیا را در دل شکست تا به معشوق آسمانی‌اش برسد. او رفت، بی‌هیاهو، بی‌ادعا، اما با گام‌هایی استوار و دلی لبریز از عشق، تا در شلمچه وضوی شهادت بگیرد و طواف عاشقی‌اش را کامل کند.
از کوچه‌های روستا تا افلاکِ شلمچه

از کوچه‌های روستا تا افلاکِ شلمچه

در دل کوچه‌های خاکی روستای رحیم‌آباد، کودکی رشد کرد که سادگی نگاهش، نشانی از بزرگی فردای او بود. حسن جعفری‌زاده، نوجوانی با قلبی لبریز از ایمان، زودتر از سن و سالش قد کشید و عزم رفتن کرد؛ رفتنی که مقصدش آسمان بود. از همان کوچه‌های بی‌ریا، پا در راهی گذاشت که پایانش شلمچه بود؛ جایی که وضوی پرواز گرفت و در آسمان آبی شهادت گم شد.
سربازی تا آخرین نفس؛ روایتی از دلاوری تا شهادت

سربازی تا آخرین نفس؛ روایتی از دلاوری تا شهادت

در دل روستایی کوچک، کودکی چشم به جهان گشود که بعدها، با قلبی سرشار از ایمان و دلی لبریز از عشق به میهن، راهی بزرگ را برگزید. شهید سرهنگ ابوالقاسم خداقلی، افسر مؤمن و فداکاری بود که در روزهای آتش و خون، نه‌تنها سلاح در دست گرفت، بلکه با ایمان راسخ خود در برابر دشمنان ایستاد و سرانجام، در سکوت سحرگاهی غریب، به دست دشمنان وطن، به پرواز درآمد. پیکرش در خاک آرام گرفت، اما نامش در دل‌ها جاودانه شد.
روایتی از جنگ در جنوب و غرب؛ از والفجر ۸ تا درگیری با منافقین در مهاباد

روایتی از جنگ در جنوب و غرب؛ از والفجر ۸ تا درگیری با منافقین در مهاباد

جانباز "اصغر خداشناس"، از رزمندگان دوران دفاع مقدس، در سال ۱۳۶۴ پس از چند بار تلاش بالاخره از پایگاه ابوذر تهران به جبهه اعزام شد. با شروع عملیات والفجر ۸ وارد اهواز شد و پس از آن به مریوان، تکاب و مهاباد رفت تا با منافقین مقابله کند. او از لحظاتی می‌گوید که فاصله‌اش با کمین دشمن فقط چند قدم بود، اما بی‌تجربگی جوانی جای ترس را گرفته بود. روایت او، تصویر زنده‌ای است از شور نوجوانی در دل خطر و ایستادگی در برابر دشمنان وطن.