ناگفته های جنگ(21)؛ قرارگاه شمال غرب
يکشنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۱:۰۷
نوید شاهد: با تشکيل قرارگاه شمالغرب، فرماندهي مناطق آذربايجانغربي و کردستان و کرمانشاه در حيطه ی مسؤوليت فرماندهي عمليات غرب گذاشته شد.
با تشکيل قرارگاه شمالغرب، فرماندهي مناطق آذربايجانغربي و کردستان و کرمانشاه در حيطه ی مسؤوليت فرماندهي عمليات غرب گذاشته شد.
همه ی نيروها با ما همکاري و صميميت داشتند. اما از لحظهاي که قرارگاه
تشکيل شد، به مشکلات زيادي برخورديم. وقتي کاري را که تقريباً بيسروصدا
انجام ميداديم، به يک کار رسمي تبديل شد، آثار توطئه را در روند کار
ديديم. البته من سعي ميکنم اين را در زندگي شخصي خودم محور قرار ندهم.
ولي تجربهاي که از روند عمليات و رهبري عدهها در جبهههاي جنگ پيش
ميآيد، چون تشکيلات کار ميکند، متعلق به همه است و بايد ببينيم چه حوادثي
بر آنها گذشته است.
منطقه وسيع بود. به اين دليل منطقه را وسيع گرفته بوديم که دنباله ی توطئه
ضدانقلاب را در منطقه کرمانشاه هم داشتيم؛ در منطقه جوانرود، شيخصله و
باويسي. يکسري ضدانقلاب هم آنجا بودند که ميخواستيم کار را که شروع
کرديم، ضدانقلاب را در همهجا ريشهکن کنيم.
در اين مدت نيز چند حادثه رخ داد. يک حادثه، حادثه لشکرکشيهاي عراق به
اين منطقه ی مرزي بود. ما شواهد و قرائن آن را ميديديم. عراقيها به شدت به
مرز نزديک ميشدند. اردوگاههايي را تشکيل ميدادند و تظاهر به نيروکشي
ميکردند. اين مشاهداتي بود که روزانه ادامه داشت.
کمکم درگيريهاي مرزي هم پيشآمد، در پاسگاههاي ژاندارمري که داشتيم،
مخصوصاً در پاسگاههاي هدايت، پرويزخان، تنگآب، نفتشهر، سومار تا مهران.
من تا مهران را تحت کنترل و نظارت داشتم. بعضي موقعها اين برخوردها خيلي
خشن بود. آنها پاسگاههاي ما را زير آتش ميگرفتند و ما هم مجبور ميشديم
پاسگاههاي آنها را زير آتش بگيريم.
شواهد و قرائن لشکرکشي و تهديد دشمن به بنيصدر گزارش ميشد. حضوري هم بيان
شد. خدا رحمتش کند، شهيد رجايي، نخستوزير بود و فرمانده ی سپاه برادر
مرتضي رضايي. طوري شد که دعوت کرديم بيايند به غرب و شرايط را ببينند.
آمدند و يک جلسة چند ساعته در قرارگاه گذاشتيم. بعد قرار شد که آنها را به
قصرشيرين ببريم و پاسگاههاي مرزي را به رئيس جمهور نشان دهيم.
نزديک عصر بود. هليکوپتر خواستند تا با هليکوپتر برويم. من تذکر دادم اگر
با هليکوپتر برويم، با هليکوپتر برنخواهيم گشت. چون هوا تاريک ميشود، به
شب برميخوريم و خلبان آماده براي پرواز در شب نداريم.
مصلحت هم نبود که در کوهستانهاي غرب، در شب پرواز کنيم. قبول نکردند و با
همان هليکوپتر حرکت کرديم. يک هليکوپتر 214 بود و دو هليکوپتر کبري. رفتيم و
در فرمانداري قصرشيرين که بالاي يک تپه بود، نشستيم. ماشين آمد و ما را
بردند به پاسگاه هدايت و پرويزخان. بنيصدر از نزديک ديد که چگونه ساختمان
پاسگاه به وسيله تيرهاي مستقيم تانک يا موشک منهدم شده. در اينجا مطمئن شد
که عراقيها دارند شيطنت ميکنند و ما را تحريک ميکنند اما زمينه آماده
نبود که او تصميمگيري خاصي در امور نظامي بکند. باورش نميشد که به آن
ترتيبي که ميگفتيم، باشد.
از آنجا برگشتم. چون مردم قصرشيرين جلوي فرمانداري جمع شده بودند، ايشان
رفت بالاي بالکن و سخنراني کرد. ساعت 5/8 شب بود. ميخواستيم برگرديم. هم
ماشين بود و هم هليکوپتر. ايشان پرسيد: مگر نميشود با هليکوپتر رفت؟
گفتم: نميشود.
خلبان گفت: ميتوانم بروم.
معلوم بود که حالت خاصي پيدا کرده؛ حالت جسارت خارج از منطق. شهيد بروجردي
هم آنجا بود. جا آنقدر کم بود که نتوانستيم ايشان را سوار کنيم. سوار
هليکوپتر 214 شديم. هليکوپتر کبري هم دنبال ما بود.
نزديکيهاي سرپل ذهاب که رسيديم، ديدم سه تا از آمپرهاي خطر هليکوپتر روشن
است. علامت خطر، قرمز بود. چون سابقه داشتم و در کردستان به سيستمهاي
هليکوپتر آشنا شده بودم، متوجه شدم که به خطر افتادهايم. معني يک چراغ اين
بود: ميشد يک ربع تا بيست دقيقه هم پرواز را ادامه داد. ولي سه تا چراغ
روشن را نديده بودم.
افراد داخل هليکوپتر از مسؤولين بودند. رئيسجمهور، تيمسار ظهيرنژاد
فرمانده وقت نيروي زميني، ماکويي استاندار کرمانشاه، مشاور اطلاعاتي
بنيصدر، مرتضي رضايي فرمانده وقت سپاه و من که فرمانده غرب بودم.
داشتيم با برادر مرتضي رضايي حرف ميزديم که متوجه شدم هليکوپتر به اشکال
برخورد کرده. توي کوهستانهاي دالاهو بوديم و جايي براي نشستن ديده نميشد.
نزديکشدن به زمين خطر داشت. ممکن بود به ارتفاع بخوريم.
هميشه يک دعايي در سفرها ميخواندم، دعاي امام زمان(عج). قبل از حرکت خوانده بودم. ديدم وضع خراب است و باز خواندم.
احساس کردم که هليکوپتر از کنترل خارج ميشود. کمکم سيستم روشنايي
هليکوپتر خاموش شد، به طوريکه استاندار کرمانشاه فندک روشن کرد تا خلبان
بتواند جلويش را ببيند که سيستم پروازي چگونه است. ارتباط بين خلبانها هم
قطع شده بود و در گوش يکديگر فرياد ميزدند. اظهار نگراني و اظطراب
ميکردند. خلبان گفت: بايد آنجا بنشينم.
نگاه کردم. چراغي در پايين سوسو ميزد. چون تقريباً ميدانستم کجا هستيم،
گفتم: منطقه ، آلوده است. اگر بنشينيم و از بالا نجات پيدا کنيم، پايين گير
ميافتيم.
گفت: چارهاي جز نشستن ندارم.
گفتيم: اگر چارهاي نداري، بنشين.
به سختي خودش را به زمين نزديک کرد. معلوم بود عدم کنترل بيشتر بهخاطر اين
است که پرواز در شب، اگر هم دوره ديده بود، مدتها پيش از يادش رفته. اين
براي خلباني که کنترل را از دست ميدهد، خيلي خطرناک است که به قول خودشان
ورتيکو بشود.
ديديم که دارد کنترل را از دست ميدهد. بقيه زياد در جريان کار نبودند. تا
روي دهکده رسيديم، خلبان به نظرش رسيد که آبي ديده و روي آب نميتواند
بنشيند. خلاصه، اينطرف برو، آنطرف برو. نفهميدم در چه فاصلهاي از زمين
هستيم که خورديم زمين.
از قبل به ذهنم آمده بود که اگر خورديم زمين، سريع در را باز کنم. تا
خورديم زمين، چند ثانيهاي تعادلم را از دست دادم. سرم خورد به ديواره و يک
مقدار هم شکاف برداشت. گيج شدم ولي تا به حال آمدم، رفتم طرف پنجره. پنجره
خودش کنده شده بود و نيازي به باز شدن نداشت. سريع رفتم بيرون و
سيچهلمتر فاصله گرفتم. فکر کردم انفجار بهوجود ميآيد. خبري نشد. البته
هنوز صداي هليکوپتر ميآمد. هيچکس بيرون نيامده بود. گفتم حتماً بيهوش يا
زخمي شدهاند. دوباره برگشتم توي هليکوپتر. معلوم شد گيج شدهاند. همه را
کشيدم بيرون. ديدم الحمدلله سالم هستند و کسي آسيبي نديده.
نميدانستيم کجا هستيم. در منطقه ی ضدانقلاب هستيم يا نه. چند لحظه بعد،
هليکوپتر کبري که دنبال ما ميآمد، ورزيدگي نشان داد و درست همانجايي که
ما نشسته بوديم، نشست. گفتيم: سريع برو به پادگان اسلامآباد اطلاع بده که
گير افتادهايم. بگو نيرو بفرستند و ما را نجات بدهند.
رفته بود و جلوي پادگان نشسته و به فرمانده ی پادگان تيمسار سهرابي مراجعه کرده بود. ايشان هم واحد را راهمياندازد.
ديديم سروکله تعدادي پيدا شد که اهل محل بودند. نگران ضدانقلاب بوديم. ديدم
الحمدلله اينها با ديدن وضع رقتبار هليکوپتر -که متلاشي شده بود- و وضع
ما، به حالتي افتادند که ميخواستند کمک کنند. پرسيديم: وسيلهاي نداريد که
ما را به جايي برسانيد؟
گفتند: يک تراکتور داريم و يک جيپ؛ اگر روشن شود.
هر دو تاي آنها روشن شد. يک تعداد از ما سوار جيپ شديم و يک تعداد سوار
تراکتور. بعدها فهميدم حدود بيست کيلومتر تا گهواره راه بود. ما را آوردند
به گهواره. گهواره اولين پاسگاه ژاندارمري ما در منطقه بود. معلوم شد آن
بيست کيلومتر را در منطقه ی آلوده بوديم و خوشبختانه به دست ضدانقلاب
نيفتاديم.
به آنجا که رسيديم، وسيله ی نقليه ما را عوض کردند. يک پيکان دادند. توي
راه ديديم واحد اسلامآباد دارد به طرف ما ميآيد. يک گردان پياده مکانيزه
براي نجات ما راه افتاده بود. تيمسار سهرابي در جلوي ستون بود. در آنجا سرم
را پانسمان کردند و رفتيم طرف کرمانشاه.
پيام حضرت امام در صبح روز بعد، پيام جالبي بود. بعد که آمديم، بنيصدر بيشتر به من علاقهمند شد و مرا خيلي مورد تفقد قرار داد.
پس از آن، چند حادثه ديگر پيش آمد تا خورد به جريان برخورد من با بنيصدر.
نظر شما