پدری که تولد فرزندش را ندید؛ روایت آخرین اعزام شهید جمال شفاعت

به گزارش نوید شاهد یزد، شهید جمال شفاعت 7 شهریور ماه ۱۳۳۰ در شهر تاریخی شیراز به دنیا آمد. مدتی بعد به همراه مادرش به تهران مهاجرت کرد. دوران کودکی و نوجوانی خود را با تحصیل در مدارس این شهر گذراند و تا سال دوم دوره متوسطه ادامه تحصیل داد و سپس ترک تحصیل کرد.
جمال به کار و فعالیت اهمیت میداد و علاقه خاصی به فراگیری فنون و مهارت های مختلف داشت در اواخر دهه ۴۰ با فعالیتهای مذهبی و انقلابی بیش از پیش آشنا شد و در اینگونه محافل شرکت می کرد. علاوه بر آن به کتاب خوانی نیز روی آورد و با خرید تعداد زیادی کتاب برای خود کتابخانه شخصی درست کرد.
پس از قبولی در آزمون استخدامی در سال ۱۳۵۳ به عنوان راننده و امدادگر بهداری یزد پذیرفته شد و ردیف استخدامی گرفت ولی کار او عملاً در واحد تدارکات پشتیبانی و در قسمت مکانیکی و تعمیر خودروهای این اداره بود. چند سال پس از کار در بهداری در همان نزدیکی محل سکونت دختری از خانواده ای فرهنگی را دیده بود و با مادر و بستگان خود که از تهران آمده بودند به مراسم خواستگاری رفتند آنها همدیگر را پذیرفتند و زندگی مشترکشان آغاز شد ثمره این ازدواج سه فرزند بود.
جمال در دوران زندگی خود به امور مذهبی حتی در دوران نوجوانی و جوانی اهمیتی خاص میداد هنگام نماز از همه کارها دست میکشید و با وضو دقایقی را قدم میزد و ذهن اش را از همه چیز رها می کرد و مهیای نماز می شد. او این کار را حتی در مسافرت هم ترک نمیکرد.
جمال به خواندن قرآن و حفظ کردن برخی از آیات منتخب آن توجه خاصی نشان میداد. در کارهایش همیشه انضباط وجود داشت فرزندانش را نیز به رعایت نظم سفارش میکرد.
خدمت سربازی را در اورژانس یزد گذراند. همسرش نیز از کارمندان دولت بود از سال ۱۳۶۴ تا زمان شهادت چندین بار مأموریت امداد در مناطق جنوب اهواز سوسنگرد خرمشهر شلمچه به وی واگذار گردید.
آخرین مأموریت او به صورت داوطلبانه بود و پس از اعزام در سوم دیماه 1365 در روز ششم دیماه در حین انجام مأموریت و در پی اصابت ترکش به قلبش آسمانی شد.
انتخاب داوطلبانه شهادت
چندین بار به صورت متناوب از طرف اورژانسی که در آن کار میکرد به او حکم مأموریت داده بودند تا در شهرها و جبهه های جنوب و در کنار نیروهای امداد در سمت راننده آمبولانس فعالیت کند و هر مأموریت را با روی گشاده و با کمال میل قبول میکرد اوایل دی ماه سال ۱۳۶۵ چند روزی میشد که تیم امداد اورژانس یزد به مرخصی آمده بود و میبایست سه نفر دیگر از همکاران جمال برای امداد رزمندگان اسلام به جبهه جنوب اعزام میشدند. یکی از اعضای این گروه به علت فوت یکی از بستگان خود از رفتن به این مأموریت منصرف شد اما ماندن او مشروط به این بود که یکی از همکاران اش داوطلبانه جایگزین او شود جمال در تمام مدت با افکارش کلنجار میرفت از یک طرف بسیار مشتاق بود تا داوطلبانه به جای همکارش به مأموریت برود و از طرف دیگر در فکر همسر باردارش بود دفعه قبل به همسرش قول داده بود پس از بازگشت فرصت دارد تا زمان تولد سومین فرزندش کنار همسر و دو کودک خردسال خود باشد در یک لحظه تصمیم گرفت به جای همکارش داوطلبانه راهی جبهه شود با موافقت جمال در همراهی داوطلبانه نفرات اعزامی گروه امداد تکمیل و قرار شد فردای آن روز به جبهه عزیمت کنند.
باز هم جمال
همسر جمال تا اوایل شب اعزام از رفتن داوطلبانه شوهرش به جبهه در فردای آن روز خبری نداشت جمال سعی داشت هر جور شده ماجرای ثبت نام دوباره اش را به گونه ای با همسرش در میان بگذارد که موافقت او را بدست آورد از لحظه ای که به خانه آمد با همسر و بچه هایش بیش از پیش مهربان تر شده بود. مریم کوچولو را نوازش میکرد دستهای مهربانانه بر سر علی میکشید برخوردش با همسر مهربان تر از قبل شده بود. بالاخره طاقت نیاورد و پس از صحبتهای مقدماتی در حالی که سرش را پایین انداخته بود موضوع را بازگو کرد .....
جمال مگه دفعه قبل نگفتی از این مأموریت که برگشتم حداقل تا زمان به دنیا اومدن بچه کنار تو و بچه ها میمونم؟!»
جمال سرش را بلند کرد و ملتمسانه در چشمان نگران همسرش نگاهی انداخت و دنبال این بود تا بتواند او را قانع کند درسته قول داده بودم چهار پنج ماه تا زایمان تو باقی مونده و مدت توقف ما در جبهه هم ۴۵ روز بیشتر نیست به امید خدا وقتی که از این مأموریت برگردم هنوز دو سه ماه وقت داریم قول میدم شب و روز در خدمت تو و بچه ها باشم ...
جمال حرفهای آخرش را با خنده و شوخی گفت و امیدوار داشت موافقت همسرش را جلب کند بالاخره همسرش راضی شد دوری جمال را تحمل کند اما نمی دانست آن شب آخرین شب حضور او در خانه است. جمال رفت و هرگز تولد فرزند سومش را ندید.