«یا زهرا» آخرین ذکر شهید غریب اسارت بود
به گزارش نوید شاهد لرستان، شهید غریب اسارت «محمد رضائی» سال ۱۳۴۶ در نیشابور متولد شد و در سال ۱۳۶۶ در زندانهای عراق غریبانه به شهادت رسید.

حسین محمدی مفرد که از غواصان لشکر ۵ نصر واحد تخریب بود در دوران اسارت با این شهید عزیز همراه بود که روایت شهادت وی را اینگونه بیان میکند:
در زمان عملیات کربلای ۴ درگیری خیلی شدید بود تا آن روز جنگ را از این دریچه ندیده بودم خیلی آتش دشمن زیاد بود جنگ از پشت جعبه شیشهای تلویزیون با این فرق میکرد.
خیلی متفاوت بود گلولهها واقعی، خونها واقعی، دشمن واقعی، ترس واقعی، شجاعت واقعی، ایثار واقعی، شهادتها واقعی همه چیز واقعی… اینجا سینما نبود که وقتی یک صحنه هیجانی بود سوت و دست و فریاد بزنند!
اینجا سوت بود، اما سوت خمپاره… دست بود، اما قطع شده! هیجان بود، اما کنترل شده دو گلوله قبل از ورود به پشت سنگرهای ب شکل به دستم خورد از آب بیرون آمدیم وارد سنگرهای ب شکل شدیم (سنگرهای کمین که به شکل ب بودند. بسیار مهندسی ساخته شده بود) و درگیری بین ما و دشمن بسیار نزدیک بود آنقدر که چهرههای هم را به راحتی میدیدم فرمانده شهید مسلم اعلام کرد بچهها عملیات لو رفته و ادامه عملیات لازم نیست دستور دادهاند که برگردیم نیروهای پشتیبانی نخواهند آمد (ما خط شکن بودیم)، اما آنقدر دشمن نیرو در منطقه آورده بود که ما راهی برای برگشت نداشتیم به نوعی در محاصره بودیم چارهای جز جنگیدن و مقاومت نبود تا راهی برای برگشت پیدا کنیم هر لحظه که میگذشت عزیزی را از دست میدادیم وارد یکی از کانالها شدیم تیربارچی تانک به سمت کانال تیر میزد.
نمیدانم با هر گلوله چند نفر زخمی و شهید میشدند ولی خودم از ناحیه گردن گلوله خوردم به علت ضربه وارده و حساس بودن محل اثابت گلوله (و شاید ضعف ایمان) بیهوش شدم نمیدانم چقدر طول کشید تا به هوش آمدم ولی وقتی به هوش آمدم سربازان عراقی را نزدیک خودم دیدم، با خودم گفتم؛ جالب است در عراقیها هم آدمهای خوبی هستند که به بهشت میآیند فکر میکردم شهید شدم و در بهشت هستم و عراقیها هم به بهشت آمدهاند.
این فکر عجیب زیاد طول نکشید که با دیدن ماشینهای عراقی فهمیدم که هنوز در دنیا هستم، چون در بهشت ماشین نیست لااقل ماشین عراقی نیست تلاش کردم تا بلند شوم و به عقب بروم ولی توان حرکت نداشتم.
بر روی زمین چهار دست و پا راه افتادم تا به برادری رسیدم آقای مهدی سبزبان گفت کجا میروی؟ گفتم: میروم داخل کانال تا به عقب بروم گفت کانال را بستهاند و راهی برای رفتن نیست گلوله به پایش خورده بود و از هر دو پا محروم بود گفتم پس چکار کنیم گفت بهتر است در جای مخفی شویم تا فردا نیروهای کمکی بیایند.
داخل اولین سنگر رفتیم و مخفی شدیم طولی نکشید که عراقیها از حضور ما مطلع شدند و به داخل سنگر آمدند. آقای سبزبان که در مدرسه رضوی استان قدس رضوی درس خوانده بود عربی بلد بود گفت: عراقیها دارن مشورت میکنند که بیایند داخل یا نبایند.
اجازه بدهیم، چون اگر شب اسیر کنند زنده نمیمانیم و خواهند کشت بهتر است تا صبح مقاومت کنیم این شد که با تک تیر زدن و مقاومت تا صبح در سنگر ماندیم صبح عراقیها وارد سنگر شدند و با کتک زدن اسیرمان کردند ولی عجب مهمان نوازی کردند خدا قسمت نکند اینها را گفتم تا ذهنتان را آماده کنم تا بدانید کربلای ۴ چه شرایط و وضعیتی داشت بعد از اسارت وقتی از بیمارستان نظامی که نمیدانم در کدام شهر بود با اتوبوسی که بجای صندلی تخت داشت جهت حمل بیمار به سمت زندان میرفیتم.
در همان اتوبوسی که شهید محمد رضا شفیعی بود محسن میرزائی و… نزدیک یک پادگان نظامی دو اسیر با لباس غواصی سوار اتوبوس شدند یک نفر جلوی اتوبوس نشست و یک نفر هم عقب آمد و کنار من نشست خیلی زود با هم ارتباط برقرار کردیم هر چند که از نظر نظامی کاملا اشکال داشت، چون هر کسی که به جمع ما ناشناس میآمد احتمال داشت جاسوس باشد که از طریق منافقین داشت به ما تحمیل میشد ولی چهره این عزیز آنقدر جذاب بود که نیازی به تفکر نداشت این کسی نبود جز شهید بزرگوار شهید محمد رضایی.
پرسیدم از کجا آمدی؟ گفت: من تازه اسیر شدم گفتم: تازه سه روز است که عملیات تمام شده کجا بودی تا الان؟ گفت: در نیزارها مخفی شده بودم ولی دیگر توانم تمام شد و از بی حالی روی آب آمدم و اسیر شدم.
یک گلوله به دست چپ قسمت نزدیک به مچ خورده بود و یک گلوله به بالای ابروی چپ ایشان که کمی داخل رفته بود و در بالای ابرو گیر کرده بود و داخل سر فرو نرفته بود که خود جای تعجب داشت.
چون مدت زیادی در داخل آب بوده و لباس غواصی داشته بود زخم دست ایشان را که با لا زدم دیدم کرمهای سفید روی زخم بود و ترسیدم گفتم اقا محمد این چیه؟ گفت: به علت جراحات و عفونت دستم اینجوری شده است. وقتی به زندان رسیدیم محمد رفت داخل غرفهای دیگر و دیگر خیلی به هم نزدیک نبودیم ولی در جریان درمانش بودم و گاها زخم هایش را خودم با باندهای که شسته شده بود پانسمان میکردم نمیدانم کار درستی بود یا نه ولی این همهی کمکی بود که به هم میکردیم و باندها را میشستیم و خشک میکردیم و مجدد استفاده میکردیم.
بعد از این روزهای سخت وارد اردوگاه شدیم و من و محمد رضایی با هم وارد یک حمام شدیم و به اجبار همه لباسهایمان را بیرون کردیم و حمام کردیم محمد به من میگفت: بجای وقت گیری و خجالت از زمان استفاده کن که شاید دیگر حمام و صابون پیدا نکنی که خودت را تمیز کنی… در ضمن هم غسل بکن و هم نظافت من با خودم گفتم این از کجا میداند که دیگر از حمام خبری نیست؟ در هر حال حرفش را گوش کردم و با همان حالت عریان پشت به محمد کردم و کارهای که گفته بود را انجام دادم و از حمام خارج شدیم تا به ما لباس بدهند و بعد از پوشیدن لباس به گروهای ۱۰۰ نفری وارد آسایشگاها میشدیم.
من و محمد وارد آسایشگاهی شدیم که رئیس آسایشگاه شخصی به نام ناصر بود که آنقدر بی ایمان و نا متعادل بود که جای گفتنش نیست و از بدترین خاطرات اسارت میباشد. مترجم عرب زبان بود نمیدانم چقدر طول کشید که یک سرباز عراقی وارد آسایشگاه شد و گفت یک نفر بیاید من نمیدانم چه شد که با سرعت از آسایشگاه خارج شدم و رفتم.
من را وارد آسایشگاه روبهرو (۷) بردند و گفت تو اینجا باید بمانی با خودم گفتم این چه اشتباهی بود که کردم از محمد جدا شدم ولی خیلی زود فهمیدم دوستانی در این آسایشگاه هستند که سرنوشت اسارت من را آنها تغییر دادند و خدا را شاکرم بابت این همه لطف و محبت، چون محمد هم مدت زیادی در آن آسایشگاه نماند و اگر من آنجا میماندم قطعا اذیت میشدم.
هر روز محمد را در ساعات هوا خوری میدیم هر روز حالش بهتر میشد زخم دستش بهتر شده بود ولی انگشتهای دستش حرکت نداشت روزها میگذشت و کم کم به اسارت و تنهاییهای ما افزوده میشد هر روز از روز دیگر سخت تر، چون هر روز دوستی را از دست میدادیم یا بر اثر بیماری یا شکنجه و این بدترین شکنجه بود.
فقط در ساعاتی که برای هواخوری میآمدیم محمد را میدیدم تا آنکه محمد را به بند دیگری بردند و دیگر شاید هر ۳ ماه هم از محمد خبری نداشتم و وقتی با خبر شدم که گفتند: یکی از بچهها از روی نا آگاهی در مورد محمد در یک جمع صحبت کرده وگفته است که محمد از بچههای اطلاعات عملیات است و با توجه به داشتنن اطلاعات تعداد زیادی از فرماندهان ارتش عراق به دست ایشان کشته شده است و شروع کرده به تعریف از محمد که محمد این است و آن است و سه روز من را که زخمی بودم در آب با داشتن یک فین (وسیله کمکی برای غواصی در آب که شبیه پای اردک است) حمل میکرده تا راهی برای فرار پیدا کند که بعد از سه روز به علت ضعیف شدن دیگر مجبور به تسلیم شدن میشود و کلی حرفهای که نباید بگوید را میگوید.
جاسوسان خبر را به عراقیها میدهند (باید بدانیم که در واقعیت محمد از بهترین نیروهای اطلاعات عملیات بود که با توجه به استعداد و هوشی که داشت در جلسات توجیحی فرماندهان شرکت میکرد و نقشههای عملیات و منطقه را توضیح میداد.)
آن اسیری که این حرفها را زده است میبرند و با زدن و شکنجه مجبور میکنند که اسم آن شخص را بگوید و محمد رضایی را لو میدهد و محمد روزهای سختش شروع میشود از اینجا، چون من در کنار محمد نبودم کلیه اتفاقات را بر اسا س گفتههای شخصی که در تمام مدت شکنجه با محمد بوده بیان میکنم.
خرداد ۶۶ بود.
عدنان و علی آمریکایی (سرباز عراقی که لباس آمریکای میپوشید و چهره شبیه به سربازان آمریکای داشت و بسیار قوی و جسهای بزرگ داشت و عدنان هم یک ورزشکار که زبان فارسی را کاملا بلد بود و بسیار جلاد بود)، دراردوگاه تکریت ۱۱، آسایشگاه به آسایشگاه دنبال محمد میگشتند.
به آنها خبر داده بودند که محمد رضایی از نیروهای اطلاعات و عملیات تیپ ۲۱ امام رضا (ع) است. وقتی محمد را پیدا کردند علی آمریکای که قدی بلند و درشت اندام داشت اندام کوچک و ضعیف محمد را که دید خشمگینتر شد، چون با توجه به چیزهای که در مورد محمد شنیده بود انتظار داشت یک فرد قوی جسه و بلند قد پیدا کند نه یک نوجوان لاغر اندام.
هر روز میبردند و محمد را با انواع روشها شکنجه میکردند و میگفتند که چه کسانی با تو بودند؟ قرار بود چه کاری بکنید؟ برنامههای شما چه بود و…
با چوب کابل آبجوش برق و چسباندن اتوی داغ به بدنش، کشیدن بر روی زمین با بدن لخت و زخمی بر روی خاک و خورده شیشه او را شکنجه میدادند ولی محمد آنقدر ایمانش قوی بود که بهترین راه را که صبر و تحمل بود در پیش گرفته بود تمام بدنش زخم و خون بود کسی با محمد صحبت نمیکرد تنها در آسایشگاه مینشست و محمد اجازه نمیداد کسی به او نزدیک شود محمد میترسید که هر کس به او نزدیک شود عراقیها فکر کنند او هم از همراهان او بوده و او را هم شکنجه کنند.
محمد دوست نداشت کسی اذیت شود و روزهای سخت را با تنهایی و درد تحمل میکرد بعد از چند روز شکنجههای سخت باعث شد که عراقیها خسته شوند و دیگر توان ادامه نداشتند و برای جبران شکست تصمیم به شهادت محمد گرفتند. روز آخر شیشههای داخل حمام را شکستند و محمد را که تمام بدنش زخم و خون و جراحت بود بر روی شیشهها کشیدند ولی باز هم جز ناله از محمد چیزی بیرون نیامد تنها حرفهای که از محمد توانستند اعتراف بگیرند نام خدا و ائمه اطهار بود و عدنان که خشمگین از این همه مقاومت با فرو کردن یک عدد صابون عراقی که نوعی خاص از صابون بود که به رنگ سبز وب سیار بد بو بود در دهان محمد باعث خفه شدن محمد شد و برای جبران سریعا در خواست کمک کردند ولی محمد دیگر نفس نمیکشید پیکر پاک این شهید عزیز را بر روی سیم خاردار انداختند و عکس گرفتند که بگویند در حال فرار بوده و مجبور شدیم با گلوله بزنیم.
در مرداد ماه سال ۱۳۸۱ به همراه ۲۲ شهید دیگر پیکر محمد به ایران آمد جالب است که بگویم پیکر محمد سالم به ایران آمد و مجبور شدند در سردخانه نگهداری کنند.
روز تشیع جنازه وقتی جنازه محمد به محلی که همان مسجد امام سجاد (ع) بود رسید و بر روی دوش مردم حمل شد لکههای خون بر روی لباس مردم کاملا مشخص بود که از داخل تابوت بیرون زده بود.
انتهای پیام/