آخرین اخبار:
کد خبر : ۶۰۷۹۲۱
۱۴:۱۱

۱۴۰۴/۰۹/۳۰
روایت یک اسیر مفقود از اردوگاه‌های عراق/

مقصود؛ رنجی که در اردوگاه ماند

مقصود محمدزاده یکی از همان اسیرانی بود که نامش هرگز در فهرست صلیب سرخ ثبت نشد؛ جوانی که در گرمای اردوگاه‌های عراق، زیر شلاق بی‌توجهی و در میان بیماری و محرومیت، آرام‌آرام جان داد و رنجش همان‌جا، بی‌خبر از جهان، در اردوگاه ماند.


به گزارش نوید شاهد آذربایجان شرقی، مقصود محمدزاده فقط یک نام در خاطرات اسرا نبود؛ او نمادی از رنج‌هایی است که در اردوگاه‌های عراق بی‌صدا ماند. این روایت، بخشی از خاطرات شفاهی کریم امامعلی‌زاده، رزمنده و آزاده دفاع مقدس است که در سال ۱۳۶۶ طی عملیات نصر ۳ در منطقه چنگولا به اسارت نیرو‌های بعثی درآمد. امامعلی‌زاده که ۳۹ ماه اسارت را در اردوگاه‌های مختلف عراق از بغداد تا تکریت تجربه کرده، از شرایط سخت نگهداری اسرا، شکنجه‌ها، کمبود شدید امکانات و رفتار دوگانه نگهبانان سخن می‌گوید.

در میان این خاطرات، سرگذشت شهید مقصود محمدزاده برجسته‌تر از همه است؛ اسیری جوان از دیار مراغه که به دلیل بیماری اسهال خونی و نبود رسیدگی درمانی، پس از چند روز درد و رنج در اردوگاه جان باخت. پیکر او هرگز به اسرا تحویل داده نشد و نامش نیز تا پایان اسارت، در فهرست صلیب سرخ جهانی ثبت نشد. روایت حاضر، تلاشی است برای ثبت بخشی از حقیقت ناگفته اسارت؛ حقیقت مردانی که بی‌نام ماندند، اما رنج‌شان در حافظه تاریخ باقی است.

مقصود؛ رنجی که در اردوگاه ماند

بنده کریم امامعلی‌زاده، فرزند سجاد، متولد سال ۱۳۴۲، از عشایر آذربایجان شرقی و از طایفه عشایر مقدم هستم. پیش از اعزام به خدمت سربازی، شغل اصلی‌ام دامداری بود. ییلاق ما شاه‌بلاغی و قشلاق‌مان شاه‌بنده بود و تا سال ۱۳۵۶ در همان منطقه به دامداری مشغول بودم. پس از آن عازم خدمت سربازی شدم.

حضور در جبهه و اسارت

در سال ۱۳۶۶، در عملیات نصر ۳ در منطقه چنگولا به اسارت نیروهای عراقی درآمدم. در آن عملیات، شب موفق شدیم مواضع دشمن را تصرف کنیم، اما صبح روز بعد با پاتک سنگین دشمن مواجه شدیم و تعدادی از نیروها محاصره و دستگیر شدند. از مجموع ۷ گردان، ۶۷ نفر به اسارت درآمدیم. من در لشکر ۲۱ حمزه، تیپ ۴، گردان ۱۳۳، گروهان ۳، دسته ۳ خدمت می‌کردم. هنگام اسارت، مجروح بودم و مدت‌ها درگیر زخم‌های بدنم شدم.

انتقال به اردوگاه‌ها

پس از اسارت، ما را ابتدا داخل سنگری جمع کردند و سپس با کامیون‌های بزرگ تدارکاتی (حمل آذوقه) به شهر تکریت منتقل کردند. دو شب در آنجا بودیم و بعد با خودروهایی شبیه نیسان‌های کوچک (وانت‌های چادردار) ما را به اردوگاه اردشیر در بغداد بردند. در آن اردوگاه، در سالنی بزرگ شبیه سوله نگهداری می‌شدیم؛ سالن دارای یک در آهنی کشویی بزرگ بود و دو سرباز از آن نگهبانی می‌دادند.

شرایط اردوگاه و رفتار نگهبانان

یکی از نگهبان‌ها مردی مسن و بعدها فهمیدیم شیعه بود. هنگامی که شیفت او بود، سعی می‌کرد تا حد ممکن به ما کمک کند. گاهی یکی از ما را جلوی در می‌گذاشت تا کسی سر نرسد و بعد ما را در وسط سوله جمع می‌کرد و با شیلنگ آب، به‌صورت دسته‌جمعی استحمام می‌داد. این تنها کمکی بود که از دستش برمی‌آمد.

گرمای عراق بسیار طاقت‌فرسا بود. لباس‌های‌مان را گرفته بودند و اغلب تنها با یک لباس زیر روزها را می‌گذراندیم. شب‌ها روی سیمان می‌خوابیدیم و از شدت گرما، پوست بدن‌مان به زمین می‌چسبید. اما نگهبان دیگر بسیار خشن و بی‌رحم بود. هنگام توزیع غذا، ما را مجبور می‌کرد یکی‌یکی جلو برویم و در همان حال با شلاق به ما می‌زد.

آشنایی با شهید مقصود محمدزاده

در اردوگاه با شهید مقصود محمدزاده آشنا شدم؛ از اهالی یکی از روستاهای مراغه بود. جوانی بلندقد، تنومند و ورزیده با چهره‌ای نجیب. به نظرم پیش از سربازی کشاورزی یا دامداری می‌کرد. من پیش از اسارت هیچ شناختی از او نداشتم، اما در اردوگاه فقط او را به عنوان هم‌وطنی بی دفاع می‌دیدم. و دلم میخواست تا می توانم کمک حالش باشم.

بیماری و شهادت شهید مقصود محمدزاده

در اردوگاه، بیماری اسهال خونی به‌صورت همه‌گیر شیوع پیدا کرده بود. وضعیت بهداشتی بسیار اسفبار بود. هفته‌ای تنها یک‌بار، آن هم با یک ظرف کوچک (همان آفتابه شخصی)، اجازه داشتیم خودمان را بشوییم. تصور این شرایط، عمق فاجعه را نشان می‌دهد. مقصود به شدت بیمار شد. دو شب قبل از شهادتش، کنار او بودم و از او مراقبت می‌کردم. چندین بار او را با زحمت زیاد به بهداری بردیم؛ بهداری که عملاً چیزی جز چند قرص مسکن نداشت. دلم برایش می‌سوخت. آخرین باری که زیر بغلش را گرفته بودم و به بهداری می‌بردم، نگهبان با سیلی محکمی به صورت او زد و گفت: «دیروز آوردینش، چرا دوباره آوردین؟» با وجود آن سیلی، شدت درد باعث شد همان شب او را در بهداری نگه دارند. از فردای آن روز، حال عمومی‌اش به‌شدت وخیم شد و چند روز در همان وضعیت جانکاه دست‌وپا زد. زجری که او می‌کشید، واقعاً قابل توصیف نیست.

در روزهای آخر، با همان مقدار کم آب او را شستیم، تمیز کردیم و سعی کردیم روحیه‌اش را حفظ کنیم. بعد، لای پتو او را به اردوگاه آوردیم، اما دوباره مجبور شدیم به بهداری بازگردانیم. این بار دیگر اجازه ندادند پیشش بمانیم و ما را بازگرداندند. دو روز بعد، سربازی آمد و به ما هشدار داد که بیشتر مراقب خودمان باشیم؛ گفت بیماری که چند روز پیش آورده بودید، «از پیش شما رفت». اما هرگز پیکر شهید محمدزاده را به ما تحویل ندادند و هیچ خبری از او ندادند.

بازجویی‌ها و شکنجه

در اردوگاه‌ها، به‌خصوص به روحانیون، سپاهی‌ها و افراد مشکوک بسیار گیر می‌دادند. همه را شکنجه می‌کردند تا شاید یک نفر را شناسایی کنند. من را نیز چند روز در سلول انفرادی نگه داشتند. به دلیل هیکل درشت‌ترم، تصور می‌کردند درجه‌دار هستم. بعد از چند روز شکنجه، قانع شدند که سربازم و مرا به بند بازگرداندند. کودکان و نوجوانانی که سن کمی داشتند، بیش از همه در معرض شکنجه بودند و متأسفانه برخی از آن‌ها جان خود را از دست دادند.

بی‌خبری مطلق و اسرای مفقودی

تا روز آزادی، هیچ‌کس از زنده یا مرده بودن ما خبر نداشت. صلیب سرخ جهانی درست روز آزادی ما به اردوگاه آمد و نام‌نویسی انجام داد. به ما می‌گفتند: «اسرای مفقودی».

در هر هفت آسایشگاه، فقط یک تلویزیون وجود داشت و تنها راه ارتباط ما با دنیای بیرون همان بود؛ آن هم به‌ندرت روشن می‌شد. فرمانده اردوگاه، یک سرهنگ عرب، هر چند روز یک‌بار می‌آمد و تهدید می‌کرد که می‌توانند همه ما را قتل‌عام کنند، چون هیچ‌کس از وجود ما خبر ندارد.

وفات امام خمینی(ره) در اردوگاه

یک شب، پس از پخش ترانه‌ها، اخبار ساعت شب اعلام کرد که امام خمینی(ره) رحلت کرده‌اند. بچه‌ها مخفیانه نگهبانی دادند و ما در داخل آسایشگاه عزاداری کردیم. روز بعد، هنگام تحویل تیغ اصلاح، از نگهبان شیعه‌مان ــ که کریم نام داشت ــ خواستیم اجازه دهد چند روزی به احترام رهبرمان عزادار بمانیم. او پذیرفت و این رفتار، برای ما نشانه‌ای بود از اینکه در هر دین و ملیتی، انسان‌های شریف پیدا می‌شوند. چند روز بعد، به دلیل گزارش‌های داخلی، درگیری شد. ما را به‌شدت کتک زدند، شلاق زدند و بندها را به هم ریختند. حتی لباس‌های تیره‌رنگی که به نشانه عزا پوشیده بودیم، بهانه کتک‌کاری شد.

اعلام آزادی

یک روز، حضور نماینده صلیب سرخ را در حیاط اردوگاه دیدیم. ما را لیست کردند و اعلام شد که برای نخستین بار، به‌عنوان اسرای مفقودی ثبت می‌شویم. در آن لحظه فهمیدیم واژه‌ای که می‌پرسند «تهران؟» منظورشان ایران است؛ یعنی می‌خواهی به ایران بازگردی یا نه. در بین ما، اسیری به نام مسعود از اهواز بود؛ عرب‌زبان، تحصیل‌کرده و مقاوم. او را به‌شدت شکنجه کرده بودند و پیش از تبادل اسرا، همراه مجروحان بردند. با وجود اصرار ما، سرنوشت او برای همیشه نامعلوم ماند.

بازگشت به وطن

پس از آزادی و بازگشت به تبریز، با تلخ‌ترین خبر زندگی‌ام روبه‌رو شدم؛ پدرم فوت کرده بود. او سال‌ها چشم‌به‌راه من مانده بود و تا آخرین روز، امیدوار به بازگشتم.

 

انتهای پیام/


گزارش خطا

ارسال نظر
تازه‌ها
طراحی و تولید: ایران سامانه