شهیدی که با اسب به محل خدمتش میرفت
به گزارش نوید شاهد بوشهر؛ شهید فرجاله احمدزاده، هفتم شهریور ۱۳۴۵ در خانوادهای متوسط و مذهبی در شهر برازجان، به دنیا آمد که وجودش مایه دلگرمی و امید خانواده بود و خنده و بازیهای کودکانهاش، شور و نشاط را به پدر و مادر هدیه میکرد.
پدرش رضا، با عرق و دستهای پینه بسته خود تلاش میکرد، لقمه نان حلالی را در سفره خانواده بگذارد تا گوشت و پوست و استخوان فرزندان با رزق حلال به بار نشیند. دامان پرمهر و محبت پدر و مادر که سرشار از ایمان و تقوی و عشق به اهل بیت عصمت و طهارت (ع) بود، جوانههای ایمان و دینداری را در جسم و روح فرج الله کاشت تا از آن رهگذر، کویر تشنهی جانش بیش از پیش سیراب گردد.

شش ساله که بود، با پاهای کوچکش مسیر خانه تا دبستان خضر را، چون آهوی تیزپایی طی میکرد و با علاقه مندی دوره ابتدایی را پشت سرگذاشت. دورهی راهنمایی خود را در مدرسه ۲۲ بهمن به پایان برد و جهت ادامه تحصیل در هنرستان صنعتی اسم نویسی کرد؛ ولی بعدها درس و مدرسه را رها کرد و به امر کشاورزی روی آورد.
از دوره نوجوانی اهل کار و تلاش بود، همین روحیهاش وی را فردی تلاشگر و کارآمد نموده بود. زمانی که در مزرعه مشغول کار کشاورزی بود، با هوش و علاقهای که به تعمیر ماشینآلات کشاورزی داشت. به سرعت در این زمینه پیشرفت کرد، بطوری که با تسلط و مهارت کافی به تعمیر موتورهای دیزلی کشاورزی میپرداخت. هرگاه همسایه یا دوست و آشنایی به سراغ او میآمد، بدون مزد و منت به کمک او میرفت و کارش را انجام میداد.
فرج الله بسیار خوشرو و مهربان بود و هیچگاه از دست و زبان او کسی رنجیده نشد. به پدر و مادرش خیلی علاقه داشت و همیشه رعایت حال آنها را میکرد و با احترام با آنها برخورد مینمود. با اعتقاد قلبی خاصی، همیشه از امام خمینی صحبت مینمود. هرگاه فرصتی به دست میآورد به مطالعه کتابهای مذهبی و اعتقادی میپرداخت. بسیار متواضع و ساده زیست بود؛ به خصوص با مستمندان و ضعیفان حشر و نشر میکرد.
وی علاقه زیادی به سوار کاری داشت. با تمام سادگی که داشت به سلک پیشینیان لباس میپوشید و از لباسهای سنتی که در قدیم رایج بود، خیلی خوشش میآمد و بیشتر از آنها استفاده میکرد. موهای بلندش از زیر کلاه نمدی بیرون میزد. گیوه اش را که بر میکشید با هیبتی جنگجویانه و مردانه سوار بر اسب میشد و آن را نهیب میزد.
شهید در تاریخ بیست و هشتم آبان ۱۳۶۵ جهت گذران خدمت مقدس سربازی به پادگان آموزشی پا گذاشت و دوره آموزشی را با موفقیت به پایان رساند. سپس راهی گروهان ژاندارمری برازجان گردید و از آنجا به پاسگاه انتظامی کنار پل بین کنار تخته و دالکی عزیمت نمود. او با همان چابکی و مهارتی که در اسب سواری داشت، بعضی روزها با اسب خود به محل خدمتش میرفت.
ایشان پس از مدتی، از طریق ناحیه ژاندارمری سابق بوشهر به گردان قدس پیوست و از آنجا راهی جبهههای نبرد حق علیه باطل گردید و در قسمت مهندسی رزمی دوشادوش سایر جوانان غیور این مرزوبوم از کیان اسلامی به دفاع شجاعانهی خود ادامه داد. هر بار که مرخصی میآمد، از فضای معنوی و شور و نشاط بچهها در جبهه حرف میزد. از رفتارها و برخوردهای دوستانه و شیرینی که در جبهه نسبت به هم داشتند و از اوقاتی که سربه سر نیروهای عراقی میگذاشتند حکایتهایی تعریف میکرد.
او هیچ وقت از مسؤولیت و کارهایی که در جبهه انجام میداد، برای خانواده صحبت نمیکرد. ماموریتهای محوله را با جان و دل قبول میکرد و به بهترین نحو آنها را انجام میداد. او پس از شهادت دوست و یار دیرینش، «شهید نامدار نیوشا» اختیار از دست داده بود و مدام اشک میریخت و از درد فراق او مینالید. سرانجام در بیست و چهارم آذر ۱۳۶۶ پس از ۱۳ماه خدمت خالصانه در منطقه شرهانی بر اثر ترکش خمپاره به درجه رفیع شهادت نائل امد.
انتهای پیام/