روایت بانویی از روستا تا شهر، از پشتیبانی جنگ تا سرپرستی خانواده
به گزارش نوید شاهد آذربایجان شرقی، به نقل از دفاعپرس از آذربایجان شرقی، مادر یعنی مهر یعنی صبر یعنی قناعت، با این واژه هاست که می توان مادر را شناخت، مادرانی که بیشتر آن ها گمنام هستند، مادرانی که شاغل نیستند، برجسته نیستند اما مادرند.
مادرانی که بیشتر ما از آن ها غافل هستیم،مادران خانه دار بخصوص مادرانی که با فوت همسرانشان بار زندگی بر دوش آن ها افتاده و در کنار مادری پدر هم برای فرزندان خود بودند.
مادرانی که سختی می کشند تا فرزندان شان درست تربیت و به جامعه تحویل داده شوند و از این قسم مادران در جامعه کم نداریم ولی هرگز به آن ها نپرداختیم.

در همین راستا و در هفته مقام مادر و روز زن با یکی از این مادران گفت و گویی انجام شده است، آنچه می خوانید حاصل این گفت و گوست که به صورت روایی تقدیم مخاطبان می شود.
علویه السادات شجاعی هستم، سال ۱۳۳۶ در یک خانواده کشاورز و تقریبا متمکن به دنیا آمدم، آخرین فرزند خانواده بودم و علاوه بر خانه و کار کشاورزی و دامپروری و مرغداری در روستا، در تبریز هم در محله مارالان خانه داشتیم و همین موجب شده بود زندگی شهری روستایی داشته باشیم.
دو خواهر و دو برادر هم داشتم که به جز برادر کوچکم، همه ازدواج کرده و خواهر کوچکم در تبریز زندگی میکرد و برادر و خواهر بزرگم هم مانند ما هم در روستا و هم در تبریز خانه داشتند.
دوران کودکیام مانند همه بچههای روستایی با کار در خانه و کمک به مادر و با توجه به وضعیت تحصیل آن زمان بی آن که طعم درس و مشق را بچشیم گذشت، تا اینکه وقتی ۱۲ ساله بودم پدرم از دنیا رفت، پدری که زیر زور نمیرفت و بارها توسط مأموران رژیم شاهنشاهی تهدید و دستگیر شده بود، پدرم با رژیم طاغوت مخالف بود و منشاء این مخالفت به زمان کشف حجاب که پدرم سرباز بوده و مجبورش میکردهاند چادر زنان را باز کند و از آن ممانعت کرده بود بازمی گشت.
دوره نوجوانیام نیز همراه با کار خانه و کمک به خواهر و برادر بزرگم با بچه داری آنها بود تا به امور دیگر خودشان برسند.
چند سالی گذشت و وقتی به ۱۶ سالگی رسیدم متوجه شدم خانه مان میهمانی است و سماور و وسایل آماده میکنند وقتی از زن داداشم پرسیدم گفت مراسم عقدت است.
نمیخواستم به این زودی ازدواج کنم و وقتی به مادرم گفتم و فهمیدم داماد پسر داییام است مادرم گفت؛ «عروس هرکسی هم میشدی دایی ات بزرگ فامیل است و او باید رضایت میداد و حالا که عروس خودش میشوی».
به این ترتیب عروس داییام شدم، خانواده داییام از ما پر جمعیت، اهل حال و مهربان بودند و مادر شوهرم که زن داییام بود زنی با درایت، دلسوز و با جرات بود و از کار مامایی، شکسته بندی سر در میآورد و در داروی گیاهی خبره و متبحر بود به طوری که بیماران زیادی را مداوا میکرد.
پس از چند سال از ازدواج با همسرم به تبریز آمدیم و خانهای اجاره کردیم آن هم درست زمانی که تحرکات انقلابی در تبریز بیشتر شده و همسرم هم با برادر شوهرهایم در تظاهرات و سخنرانیها شرکت میکردند و چندین بار هم تعقیب شده و کتک خوردند.
در همین شرایط سال ۵۷ بود قطعه زمینی ۱۰۰ متری آخر مارالان خریدیم و در حال ساخت آن بودیم که انقلاب پیروز و دخترم و اولین فرزندم به دنیا آمد.
همسرم که کارش بنایی بود روزها سر کار میرفت و شبها خانه را میساخت و، چون قسط زمین داشتیم و هزینه کارگر هم نداشتیم خودم کمک میکردم و گاهی هم اقوام و فامیل به کمک میآمدند تا خانه از آب و گل درآمد و بی آن که کامل خشک شود اسباب کشی کرده و ساکن شدیم.
اوایل پیروزی انقلاب بود و برخی مشکلات خواهی نخواهی پیش میآمد، از طرفی گاهی کار ساختمان راکد و همسرم بیکار میشد و گاهی به کمک افرادی که در تامین امنیت تلاش میکردند میرفت ولی نا شکر نبودیم و با اندک پس انداز و قناعت گذران زندگی میکردیم.
روزها به همین منوال میگذشت و خانه هم نسبتا تکمیل شد درست اواخر شهریور ۵۹ و همزمان با تولد پسرم؛ فرزند دوم مان بود که صدام جنگ علیه ایران را آغاز کرد.
با جنگ تحمیلی باز هم همسرم شب و روز نداشت و در پایگاه بسیج و در مسجد محل مان حضرت ابوالفضل (ع) فعالیت داشت و خودم هم در بافت لباس و تهیه مربا و دوختن گونی برای سنگر فعالیت داشتم و بچهها هم که کمی بزرگ شدند در اتاق پشتی مسجد که چند ساعت از روز در آن کلاس نهضت سواد آموزی برگزار میشد در بسته بندی کمکهای مردمی به کمک خانمها میرفتم.
جنگ هنوز هم ادامه داشت و مردم در صف کوپن برای اقلام ضروری میایستادند و من هم اگر وقت داشتم برای گرفتن روغن و قند و حتی نفت میرفتم، چون همسرم یا سر کار بود یا در مسجد و قسمتهای پشتیبانی جنگ فعالیت میکرد و خیلی از اوقات هم تا نوبت من برسد وسایل تمام میشد و بیشتر اوقات میرفتم میگفتند کوپن تان سوخته است.
شرایط سخت بود هم برای تهیه سهمیه اقلام، هم گاهی همسرم بیکار میماند بخصوص فصل پاییز و زمستان که کار ساختمان تعطیل میشد و از طرفی برخی صحبتهای مردم علیه ما که میگفتند حتما پول و چیزی میگیرند که به جبههها کمک میکنند و گاهی هم شماتت میکردند بیکار هستید خودتان گرفتاری دارید کمک کردن شما مگر لازم است چه نفعی دارد مفت و مسلم کمک میکنید.
با وجود این صحبتها همسرم، چون کارش ساختمانی و ساخت و ساز بود به عنوان جهادگر از طریق جهاد سازندگی راهی جبهه شد آن هم درست زمانی که فرزند سوم مان که پسر بود تازه میخواست راه برود.
همسرم در گیلانغرب خدمت میکرد و گاهی نامه مینوشت، گاهی تلگراف میزد و گاهی سراغش را از یکی از همرزمانش که در محله مان بود میگرفتیم.
پس از رفتن همسرم باز صحبتهای دوستان و برخی آشنایان نمک بر زخم بود که مدام میگفتند زن و بچه هایش را رها کرده و رفته جنگ، همسرم تنها در جبهه نبود بلکه سه برادر شوهرم هم در جبهه بودند یکی که پاسدار و همیشه در جبهه بود و دوتا برادر شوهر دیگرم هم مانند همه مردم برای دفاع رفته بودند یکی در هویزه و دیگری در آبادان بود.
پدر شوهرم گاهی از روستا میآمد و به خانوادههای ما سر میزد و میرفت، بنده خدا محصولش در زمین مانده بود و کمکی برای درو نداشت، اما گلایه نمیکرد و بیشتر دلتنگ و نگران پسران و بیشتر از آنها نگران نوهها و عروس هایش بود.
خلاصه همسرم پس از مدتی بازگشت و این بار در مسجد محل مان و هر جا که لازم بود به کمک افراد ستاد پشتیبانی میرفت و من هم دخترم که مدرسه میرفت راهی کلاس درس میکردم و با پسر بزرگ و پسر کوچکم به مسجد میرفتم و در بسته بندی وسایل رزمندگان کمک میکردم.
جنگ انگار تمام شدنی نبود و صدام این بار بمباران شهرها را شروع کرد که تبریز هم جزو آنها بود. تازه پسر سومم به دنیا آمده بود که همه فامیل گفتند جمع کنیم برویم روستا و من مخالف بودم و میگفتم خون ما که رنگینتر از دیگران و شهدا نیست.
ولی فامیل و اقوام و آشناها اصرار داشتند بچهها را بردارم و بروم روستا خانه مادر شوهرم، چون همسرم بیشتر شبها خانه نبود و از طرفی هم هواپیماها چندین بار مناطق مختلف مارالان را بمباران کرده بود.
یک هفته به روستا رفتیم، همه فامیل جمع بودند، چندین شهید و اسیر داشتیم، پسر داییهای همسرم و چند نفر از اقوام دیگر شهید شده، خواهرزاده خودم، خواهرزاده جاری کوچکم و برادر جاری بزرگم، نوه عمهام، پسر دایی همسرم و پسر یکی از عموزادههایم هم به اسارت دشمن درآمده و در عراق بودند.
در مدتی که روستا بودیم صبح یکی از روزها صدای بمب آمد همه وحشت زده بودند کهای داد روستاها را هم صدام بمباران میکند بعد چند روز متوجه شدیم صدام مدرسه زینبیه میانه را بمباران کرده و، چون روستای ما نزدیک میانه بود صدایش تا روستاهای اطراف هم آمده است. در آن بمباران دانش آموزان زیادی به خاک و خون کشیده شدند.
با این اوصاف بالاخره روستا را رها کرده به شهر تبریز بازگشتیم و زندگی خود را در شهر از سر گرفتیم. روزها به همین منوال همراه با جنگ، کار ما هم کمک در مسجد و بافت شال و کلاه و جوراب در خانه و کار همسرم روزها در ساختمانها و از عصر به بعد پایگاه بسیج و مسجد حضرت ابوالفضل بود تا اینکه در اخبار اعلام کردند امام خمینی (ره) قطع نامه ۵۹۸ را قبول کرده است.
همسرم دوران کودکی به خاطر شرایط روستا در آن زمان از تحصیل باز مانده بود ولی با توجه به علاقه اش درس و مشق را هر جا که ممکن بوده فرا گرفته و سواد خواندن و نوشتن داشت و کتاب و روزنامه مطالعه و همیشه اخبار را از رادیو تعقیب میکرد و به قول برادر شوهر کوچکم از سیاست زیاد سر در میآورد به طوری که همه زیرکی و آگاهی اش را تحسین میکردند و خبر قطع نامه را هم پیش از اینکه از تلویزیون ببینیم همسرم به فامیل داد که چنین قضیهای مطرح است.
پس از قبولی قطع نامه همسرم در کلاسهای نهضت سواد آموزی ثبت نام کرد و عصرها پس از کار به مدرسه رفت و در مدت کوتاهی کارنامه پنجم ابتدایی را گرفت، کسی که پیش از آن از جبهه نامه مینوشت و عکس میگرفت و میفرستاد.
سال بعد از قبولی قطع نامه هم، امام خمینی (ره) به رحمت خدا رفت و بار دیگر کشور داغ سنگینی را تجربه کرد همه غم زده و ماتم گرفته به خیابانها ریختند و به سر و سینه خود زدند و همه پیگیر رفتن به تهران بودند و من هم دست بچهها را گرفتم و به مصلی رفتیم.
دختر و پسر بزرگم مدرسه میرفتند و فصل امتحانات خرداد ماه بود که تعطیل شد و دو پسر دیگرم هم کوچک بودند.
زمان هرچه سخت، اما گذشت و این بار خبر آزادی اسرا در میان مردم پیچید و ما هم که کلی فامیل اسیر داشتیم سر از پا نمیشناختیم و درگیر آماده کردن خانه آزادگان و پذیرایی از مردمی که میآمدند و ابراز خوشحالی میکردند بودیم.
پس از بازگشت آزادگان اوضاع کشور آرام بود و همسرم برای کار و ساخت بیشتر به مناطق جنوب میرفت تا اینکه سال ۷۲ خداوند دختر دیگری به ما عطا کرد و خانواده مان هفت نفری شد.
اتفاق جالبی که پس از تولد دخترم افتاد آمدن آقای خامنهای به تبریز بود که دخترم یک ماهه بود و به استادیوم تختی به دیدار رفتیم و همه عین زمان جنگ مرا مذمت میکردند بیکار هستی با بچه یک ماهه خودت را به خطر میاندازی ولی برای من که راهپیمایی، تشییع شهدا رفته و در مسجد در بسته بندی کمکها فعالیت میکردم این کار سخت نبود و از طرف دیگر علاقه به دیدار رهبری هم بیشتر در ما وجود داشت چراکه حسرت دیدار امام را داشتیم.
سالها گذشت بچه هایم بزرگ شدند دخترم کنکور داد و پسرم سربازی رفت و دو پسر دیگر هم کلاس دوم و سوم راهنمایی بودند و دختر کوچکم هم دوم ابتدایی درس میخواند که همسرم وقتی از سر کار برگشت گفت سر معدهام درد میکند چند روزی دکتر و عکس و آزمایش رفتیم و مشخص شد واریس مری دارد و دکتر برای عمل به بیمارستان امام خمینی (ره) نوشت، ظهر بستری کردیم و آمدیم تا پس فردای آن که روز دوشنبه بود عمل شود.
روز یکشنبه به بیمارستان رفتم، پسرم هم از پادگان آمده و دخترم هم داروهایش را آورده بود نزدیک اذان مغرب وضو گرفت و اذان که دادند نماز خواند و قرآن خواست و دعا کرد و یک آن دیگر با دعایی که بر لب داشت سراغ پسرها و دختر کوچک را گرفت، گفتم وقت ملاقات نیست اجازه نمیدهند ما هم اتفاقی و برای آوردن دارو و ... آمدیم. گفت کاش میآوردید چند بار تکرار کرد و بعد عین یک شمع خاموش شد.
دخترم سراغ پرستار رفت، دکتر و پرستارها آمدند و ما را از اتاق خارج و همسرم را احیا کردند، همسرم از اذان مغرب کما رفت و ساعت ۱۰ شب کلا قلبش ایستاد به همین آرامی و سادگی.
پزشکان سوال کردند سیگار میکشید گفتیم نه و ... بعد مشخص شد ریه هایش شیمیایی بوده در حالی که ما اصلا متوجه نشده بودیم هر چند فصل سرما که میشد میدیدم همسرم به شدت سرفه میکند و میگفت انگار ریه هایم میسوزد.
با فوت همسرم همه دنیا سرم آوار شد آن هم درست زمانی که چند ماهی از مرگ خواهرم نمیگذشت و دوباره داغدار شدم، من بودم و پنج بچه که هیچ کدام باور نمیکردیم پدری مهربان و دلسوز را از دست دادیم.
همسرم مهربان بود و هر وقت از کار یا خارج از خانه باز میگشت با بچهها بازی میکرد بگو بخند هایش مشهور بود و دلسوزی اش آوازه همه، از کارگرانش گرفته تا اقوام و فامیل و همین موجب شد همه درد و غم بزرگی را متحمل شوند.
پس از درگذشت همسرم کارهای اداری مختلف بود که پیش میآمد از کار برقراری بیمه همسرم تا حصر وراثت و این اداره آن اداره رفتن که فرزندانم طفلکها درگیرش شدند.
یک ماه از بیمه همسرم بین دوماه قطع شده و همین گرهی بود که بیمه مستمری مان برقرار نشود و عدهای از اقوام نگران بودند و عدهای هم فشار میآوردند که نذار بچهها درس بخوانند و بروند سر کار در حالی که پسر بزرگم سرباز بود و دو پسر دیگرم هم دانش آموز حتی اگر درس هم نمیخواندند سن کار نداشتند و من با هزار مصیبت ایستادم و گفتم حتی شده فرش زیر پایم را بفروشم و روی چادرم زندگی کنم باید بچهها درس بخوانند بچه هایم درسخوان بودند و حق داشتند به جایی برسند.
زندگی بدون همسرم و بدون درآمد دایم سخت بود ولی با قناعت و اندک پس اندازی که همیشه داشتم و در روز مبادا از آن استفاده میکردم، زندگی میکردیم تا اینکه چند ماه از درگذشت همسرم پسر کوچکم جلوی دبیرستانش تصادف کرد و هر دو پایش شکست با این اوضاع زندگی سخت شد و از آن سختتر زمانی بود که پسر بزرگم که خدمت سربازی را تمام کرد درد کلیه گرفت و سه بار جراحی شد و هر دو پسرم تا سالگرد همسرم کنار هم در بستر بودند و هرکسی چیزی میگفت و من با شنیدن این حرفها بیشتر از درد مرگ همسرم و رنج بیماری بچه هایم، از حرفها آزرده خاطر میشدم ولی باز هم امید به خدا داشتم و خسته نمیشدم.
با همه سختیهایی که داشتم بچههایم در کارها بخصوص در فصل تابستان که رب، رشته پلویی و بلغور درست میکردم همراهیام میکردند و بخشی از سختیها را به دوش میکشیدند و روحیه میدادند تا اینکه با گذشت سالها مستمری مان برقرار شد.
بچهها با همه مشکلاتی که داشتیم دانشگاه رفتند و در دانشگاه هم کارهای جهادی میکردند به مناطق محروم میرفتند و خدمت به مردم این مناطق را دوست داشتند و هنوز هم که هنوز است پای کار هستند و در زمان کرونا هم شب و روز نداشتند و من افتخار میکردم که بچه هایم مسجدی و مردمی تربیت شدند و هریک برای خود در جامعه مسئولیتی دارند، دختر بزرگم فعال در حوزه رسانه و شعر است و در این خصوص هم آثار و مقامهای بسیاری کسب و کتابهایی چاپ کرده است.
دختر کوچکم اهل هنر است و پس از اتمام دانشگاه در کنار خانه داری و بچه داری به علاقه اش میپردازد و در نمایشگاههای هنری شرکت میکند.
پسر بزرگم در کار صنعتی است و دو پسر کوچکم قاری قرآن، دبیر و مشغول تعلیم و تربیت دانش آموزان هستند و داماد و عروس هایم هم تحصیل کرده و در حوزه مهندسی، علمی و آموزشی فعالیت دارند و همانند همسران خود علاقه به کار جهادی دارند و فرصتی باشد دریغ نمیکنند.
انتهای پیام/