آخرین اخبار:
کد خبر : ۶۰۷۲۴۷
۱۱:۵۱

۱۴۰۴/۰۹/۲۲
روایتی از شهدای غریب اسارت/قسمت اول

آغاز جنگ، شهادت، غربت و اسارتی که بعد‌ها رقم خورد

«سیدجلال میرنورانی» یک رزمنده حاضر در نخستین مأموریت سپاه آذربایجان شرقی در جنگ تحمیلی، از لحظاتی می‌گوید که تصمیم‌های ساده، اما شجاعانه، سرنوشت نبرد را تغییر داد؛ از حمله پیشگیرانه در فارسیات تا محاصره سوسنگرد و بستان.


به گزارش نوید شاهد آذربایجان شرقی، «سیدجلال میرنورانی» از رزمندگان حاضر در نخستین مأموریت عملیاتی سپاه آذربایجان شرقی در آغاز جنگ تحمیلی است؛ کسی که در روز‌هایی پرالتهاب، شاهد و همراه تصمیم‌هایی بود که در عین سادگی، با شجاعتی مثال‌زدنی اتخاذ شد و مسیر نبرد را تغییر داد. او در روایت خود، از حمله پیشگیرانه و غافلگیرانه در منطقه فارسیات تا روز‌های سخت محاصره سوسنگرد و بستان می‌گوید؛ روز‌هایی که آغازگر مسیری شد پر از ایستادگی، غربت و سرنوشت‌های بزرگ.

آغاز جنگ، شهادت، غربت و اسارتی که بعد‌ها رقم خورد

 

به صورت نیمه‌وقت با سپاه همکاری داشتم

سی‌ویکم شهریورماه ۱۳۵۹، روزی است که آتش جنگ تحمیلی شعله‌ور شد. در آن مقطع، بنده در سپاه استان آذربایجان شرقی، که هنوز ساختار لشکر عاشورا شکل نگرفته بود، خدمت می‌کردم. مسئولیت من در آن روزها، ریاست دفتر فرماندهی سپاه استان بود و فرمانده ما، برادر ارجمند رحمان دادمان، مردی مؤمن و انقلابی، بود که سال‌ها بعد به قافله شهدا پیوست.

پس از پیروزی انقلاب، دانشگاه‌ها برای مدتی کوتاه فعالیت خود را از سر گرفتند، اما فضای کشور، به‌ویژه فضای دانشگاه‌ها، به‌شدت ملتهب بود. بنده که در دانشگاه تبریز، در رشته علوم آزمایشگاهی تحصیل می‌کردم، تقریباً هر روز شاهد درگیری، تنش و التهاب‌های سیاسی و اجتماعی بودم. سرانجام، با آغاز انقلاب فرهنگی، دانشگاه‌ها تعطیل شدند. در این مقطع حساس، بر اساس باورهای درونی، آرمان‌های انقلابی و احساس تکلیف شخصی، به دنبال مسیری بودم که بتوانم بیشترین نقش را در دفاع از انقلاب اسلامی ایفا کنم. مدتی به صورت نیمه‌وقت با سپاه همکاری داشتم؛ عمدتاً در فعالیت‌های فرهنگی یا در مجموعه‌هایی همچون جهاد سازندگی و گاه در دادگاه انقلاب اسلامی که هیئت‌های هفت‌نفره خاصی برای رسیدگی به امور ویژه داشتند؛ تشکیلاتی که به ابتکار شهید مظلوم، آیت‌الله دکتر بهشتی، شکل گرفته بود. با این حال، محور اصلی فعالیت‌های من سپاه بود، هرچند در ابتدا به شکل نیمه‌وقت. با شروع جنگ و حتی اندکی پیش از آن، هم‌زمان با آغاز انقلاب فرهنگی، به پیشنهاد برادر دادمان، فعالیت من در سپاه به صورت تمام‌وقت درآمد و تمرکز کامل خود را وقف این مسیر کردم.

 

نخستین مسئولیت و اعزام به جبهه جنوب

نخستین مسئولیت رسمی من همان ریاست دفتر فرماندهی سپاه استان بود. با آغاز جنگ تحمیلی، در همان روز‌های ابتدایی، یگانی متشکل از نیرو‌های آموزش‌دیده و آزموده تشکیل شد؛ نیرو‌هایی که عمدتاً سابقه درگیری در جبهه‌های کردستان را داشتند و برخی نیز دوره‌های رزمی را در خارج از کشور، از جمله افغانستان، گذرانده بودند. این نیرو‌ها در واقع، زبده‌ترین نیرو‌های سپاه استان محسوب می‌شدند. در قالب گروهی حدود ۱۰۰ نفره، مجهز به بی‌سیم، به فرماندهی شهید نادر برپور و با حکم رسمی، عازم جبهه جنوب شدیم. بنده نیز به عنوان جانشین فرمانده، توفیق همراهی این جمع را داشتم.

نخستین توقف ما در اهواز بود. چند روزی برای هماهنگی‌های عملیاتی در این شهر ماندیم. مرکز فرماندهی در دانشگاه شهید چمران اهواز مستقر بود و شورایی نیز برای تصمیم‌گیری‌های کلان وجود داشت که شهید مصطفی چمران در رأس آن قرار داشت. اولین حکم عملیاتی که برای نیروهای ما صادر شد، استقرار در منطقه فارسیات، در حاشیه رودخانه کرخه و در نزدیکی اهواز بود. در آن منطقه موضع گرفتیم، سنگر مستقر کردیم و خط دفاعی تشکیل دادیم. نیروهای بومی نیز در کنار ما حضور داشتند.

 

نخستین نبرد رودررو

چند روزی از استقرار ما نگذشته بود که نشانه‌های تحرک دشمن آشکار شد. نیرو‌های محلی روایت می‌کردند که عراقی‌ها پیش‌تر این مناطق را اشغال کرده بودند، اما در پی یک شبیخون موفق از سوی سپاه اهواز، مجبور به عقب‌نشینی شده بودند. در حمله اول، نیروهای عراقی با سرعتی خیره‌کننده و بدون مواجهه با مقاومت جدی، وارد شهرهایی چون هویزه، سوسنگرد و شبستان شده بودند. اما در مرحله دوم، از کناره‌های رودخانه و با احتیاط بیشتری پیشروی می‌کردند. با اطلاع از استقرار ما، به‌وضوح شروع به آرایش نظامی، جابه‌جایی گسترده و آماده‌سازی برای حمله کردند.

با توجه به برتری دشمن در تجهیزات زرهی و تعداد نیرو، و بنا به دستور شهید نادر برپور، تصمیم بر انجام یک حمله پیشگیرانه و غافلگیرانه گرفته شد. با استفاده از توپ ۱۰۶، چند شلیک دقیق انجام شد که به نفربرها و انبار مهمات دشمن اصابت کرد. دود غلیظی که منطقه را فرا گرفت، بهترین گواه بر اصابت موفق گلوله‌ها بود.

دشمن آشفته و سردرگم شد. تحرکات بی‌هدف آن‌ها از دور کاملاً قابل مشاهده بود. همین لحظه، نقطه‌عطف نبرد شد. آتش نیروهای ما شدت گرفت و تعدادی از رزمندگان از رودخانه عبور کرده و به سمت مواضع عراقی‌ها پیشروی کردند. یگان‌های زرهی دشمن تا فاصله‌ای نزدیک، حدود ۲۰ متر یا بیشتر، جلو آمدند، اما با آتش دقیق نیروهای ما زمین‌گیر شدند. با چشمان خود دیدیم که رانندگان تانک‌ها خودروها را رها کرده و پا به فرار گذاشتند. دیگر نیروهای دشمن نیز ناچار به عقب‌نشینی شدند.

به گفته نیروهای بومی، این نخستین شکست مستقیم و آشکار ارتش عراق تا آن مقطع بود؛ شکستی که برای آن‌ها غیرقابل باور بود، چراکه تا آن زمان، عراقی‌ها فقط پیشروی را تجربه کرده بودند و نیروهای ما عمدتاً با عملیات‌های شبانه ضربه می‌زدند. باید در نظر داشت که ارتش صدام، بزرگ‌ترین نیروی زرهی منطقه را در اختیار داشت.

 

بازتاب پیروزی و اعزام به سوسنگرد

خبر این پیروزی به‌سرعت به اهواز رسید. هم شورای فرماندهی به ریاست شهید چمران و هم صداوسیمای مرکز اهواز به منطقه آمدند. با فرمانده ما و تعدادی از نیرو‌ها مصاحبه شد و این موفقیت بازتاب گسترده‌ای یافت. ایستادگی و شجاعت نیرو‌های آذربایجان مورد تحسین قرار گرفت. 

یک روز دیگر در منطقه فارسیات باقی ماندیم. سپس دستوری جدید از سوی شورای فرماندهی صادر شد. در این دستور تأکید شده بود که با توجه به کیفی بودن نیروهای اعزامی و کاهش خطر حمله در منطقه فارسیات، و در مقابل، با توجه به شرایط بسیار بحرانی سوسنگرد که در آستانه سقوط دوباره قرار گرفته بود، لازم است این نیروها فوراً به سوسنگرد اعزام شوند. بدین ترتیب، مأموریت جدید آغاز شد؛ مأموریتی که سوسنگرد را به یکی از حساس‌ترین نقاط حضور ما بدل کرد…

 

استقرار در سوسنگرد و محاصره شدید

در سوسنگرد، یک مدرسه بزرگ را به عنوان پایگاه انتخاب کردیم. شهید نادر برپور نیرو‌ها را به سه بخش تقسیم کرد:

  • گروهی به سمت بستان که به‌شدت در محاصره بود
  • گروهی به سمت هویزه که آن هم در محاصره قرار داشت
  • گروهی نیز در خود سوسنگرد ماندند که آنجا نیز زیر آتش سنگین دشمن بود

باران توپ و خمپاره لحظه‌ای قطع نمی‌شد. همان‌طور که پیش‌تر اشاره کردم، برخی از این شهرها قبلاً هم به اشغال دشمن درآمده بودند. پیش از این حوادث، در اوایل جنگ، سپاه اهواز به فرماندهی شهید علی غیور اصل که سابقه ارتشی داشت و فردی بسیار شجاع و کارآمد بود، عملیات‌های شبیخون سنگینی علیه عراقی‌ها انجام داده بود؛ عملیاتی که باعث عقب‌نشینی وحشت‌زده دشمن تا نزدیکی مرز شده بود.

اما دشمن دوباره با احتیاط و این‌بار با آرایش نظامی سنگین بازگشت و سوسنگرد، بستان و هویزه را به محاصره کامل درآورد. صدام آن‌قدر به توان ارتش خود مغرور بود که گفته بود ظرف سه روز خوزستان و یک هفته بعد تهران را خواهد گرفت.

چای در زیر آتش

برای تنوع این خاطرات، بد نیست به یک صحنه ساده، اما ماندگار اشاره کنم. آذربایجانی‌ها عاشق چای هستند؛ حتی بیشتر از غذا. در آن شرایط سخت، مسئول چای ما شهید احمد گلچین بود. بدون امکانات، بدون کتری و استکان. وقتی آب را می‌جوشاند، نیروهای سایر استان‌ها می‌آمدند و به شوخی می‌گفتند: «الان یه خمپاره دقیقاً می‌افته روی این چای!» اما احمد با خونسردی می‌گفت: «عیب نداره، بذار چای دم بکشه.» بعد با صدای بلند و به ترکی می‌گفت: «اوشاخلار، گلین چایا!» (بچه‌ها، بیایید چای!)

با هر ظرفی که پیدا می‌کردیم، چای می‌خوردیم؛ چایی که به خوشمزگی‌اش در عمرم نخورده بودم. همان‌هایی که اول مسخره می‌کردند، بعد با التماس می‌آمدند سهمی از چای بگیرند. احمد گلچین تا روز اسارت، هیچ‌وقت چای را ترک نکرد.

 

محاصره بستان و آغاز مأموریت سرنوشت‌ساز

نیرو‌هایی که به بستان رفته بودند، درگیری مستقیم داشتند. ارتباط کاملاً قطع شده بود؛ نه مهمات می‌رسید، نه غذا. اخبار ضدونقیض از سقوط یا مقاومت شهر می‌رسید. شهید نادر برپور من را صدا زد و گفت: «می‌خواهم نیرو به تو بدهم، خودت برو بستان.»

با گروهی از نیروهای زبده حرکت کردیم. نزدیک بستان، به یک سرگرد ارتش با تعدادی سرباز برخورد کردیم. او گفت شهر کاملاً در محاصره است و امکان ورود وجود ندارد. با وجود خطر، تصمیم گرفتیم نفوذ کنیم. هرچه بادا باد. زمانی که وارد حاشیه شهر شدیم، با شهری ارواح‌گونه روبه‌رو شدیم؛ حتی به حیوانات هم رحم نشده بود. اجساد گاو، گوسفند و مرغ همه‌جا پراکنده بود. با زحمت خود را به مسجدی رساندیم. تعدادی از همرزمان، که بیشترشان از آذربایجان و نیروهای شهید چمران خلخال بودند، در آنجا مقاومت می‌کردند. گفتند بیش از یک هفته است در محاصره‌اند و مهماتشان تمام شده.

فرماندهان جمع شدند و به این نتیجه رسیدند که اگر بمانند، در حمله بعدی همگی شهید خواهند شد. قرار شد شبانه و با سینه‌خیز، بدون امکان انتقال شهدا، از شهر خارج شویم.

 

بازگشت به سوسنگرد و تصمیمی سرنوشت‌ساز

پس از خروج، در پل صدرا تجمع کردیم و برای سازماندهی مجدد به سوسنگرد بازگشتیم. وقتی خبر جا ماندن پیکر شهدا را دادیم، غم سنگینی پایگاه را فرا گرفت. آن شب نماز خواندیم و به پیشنهاد جمعی، دعای توسل خوانده شد. حال و هوایی وصف‌ناپذیر داشت؛ بهترین دعای توسل عمرم. شهید برپور بسیار متأثر بود و می‌گفت: «به خانواده‌هایشان چه بگویم؟»

صبح حوالی ساعت ۸، شهید برپور مرا صدا زد و گفت: «می‌خواهم راهی پیدا کنم تا شهدا را برگردانیم.»

او به همراه شهید احمد گلچین آذر سوار خودرو شد. من که جانشین فرمانده بودم، احساس کردم این مأموریت به نفر سوم نیاز دارد؛ مأموریتی بسیار خطرناک. دلم نیامد کسی را از گردان همراهشان بفرستم. به شهید برپور گفتم: «من هم می‌آیم…»

ادامه دارد ... 

 

انتهای پیام/

 


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه