«آب…» آخرین واژه یدالله بر روی خاکهای گرم شلمچه
آزاده و جانباز سرافراز «عسکر قاسمی» در بخش دیگری از گفتوگوی خود با نوید شاهد فارس، از نحوه شهادت دوست و همرزمش شهید «یدالله حسینی» روایت میکند.
در آغاز این گفتوگو، نگاهی کوتاه خواهیم داشت به زندگی پُرافتخار شهید یدالله حسینی و سپس روایت عسکر قاسمی از لحظه شهادت این شهید بزرگوار.

از درس تا دانشگاه؛ از کلاس تا جبهه
شهید یدالله حسینی یکم مهر ۱۳۴۵ در روستای جَروق از توابع شهرستان کازرون چشم به جهان گشود. پنجمین فرزند خانوادهای مؤمن و زحمتکش بود. پدرش، کشاورزی ساده و پرتلاش، رنج کار را با ایمان و قناعت درهم آمیخته بود و یدالله در همان فضای پاک و صمیمی قد کشید.
شش ساله بود که راهی مدرسه شد. دوران تحصیل را با پشتکار و موفقیت گذراند و پس از دریافت دیپلم، در آزمون سراسری شرکت کرد و به دانشگاه راه یافت.
او دانشجوی تربیت معلم دانشگاه شهید مطهری شیراز در رشته علوم اجتماعی بود. اما زمزمه جنگ، اندیشه او را از کلاس درس به میدان نبرد کشاند.
سال ۱۳۶۵ هنوز دانشجو بود که تصمیم گرفت دفاع از میهن را وظیفه شرعی و انسانی خود بداند. بیدرنگ لباس خاکی پوشید و عازم جبهههای نبرد با دشمن بعث شد. در همان سال، در عملیات کربلای ۴ شرکت کرد و مردانه جنگید.

نوری که پیش از پرواز در چهرهاش درخشید
خواهرش روایت میکند: یدالله در کار خیر همیشه پیشقدم بود. از نوجوانی مسیر زندگیاش را برای خدا برگزیده بود. اگر به فقیری کمک میکرد، اجازه نمیداد کسی باخبر شود. بعدها که دفترچهاش را دیدم، نوشتههایی از آن کارهای پنهانی را یافتم.
جنگ تحمیلی که آغاز شد، یدالله روزشماری میکرد تا نوبت اعزامش فرا برسد. سه بار به جبهه رفت. بار دوم وقتی به خانه بازگشت، فهمیدیم مجروح شیمیایی شده است.
اندکی بعد با بهبودی نسبی دوباره عازم شد. هنگام خداحافظی چهرهاش روشن و آرام بود، نوری عجیب در نگاهش میدرخشید. همان لحظه دلم لرزید. گفتم یدالله برگشتی ندارد. بعد فهمیدم همه خانواده همان نور را در چهرهاش دیده بودند. همان سفر بود که او پر کشید.
وصیت نامهای که در شب یلدا نگاشته شد
هیچگاه وصیتنامهاش از خاطرم نمیرود. چهار روز پیش از شهادت، در خلوت نیمهشبی زمستانی قلم برداشت و چنین نوشت:
«وصیتنامه خود را با نام خالقی آغاز میکنم که جان در فرمان اوست. هدفم از رفتن به جبهه، یاری برادرانی است که برای خدا و دفاع از حریم مقدس اسلام قدم به میدان گذاشتهاند و از جان و آرزوهای خود گذشتهاند.
پیام من به امت شهیدپرور این است که دست از رهبر عزیز و بزرگوارشان، این پیر طریقت حسینگونه، برندارند و تا آخرین نفس از اوامر او تبعیت کنند که فرمانش فرمان خداست.
آنان که تاکنون خود را وقف انقلاب نکردهاند، پیش از آنکه رزمندگان از جبهه بازگردند، دل خود را با حقیقت اصلاح کنند.
به دوستانم سفارش میکنم جلسات قرآن و احکام را گرم نگه دارند و تا آخرین لحظه، پاسدار آن باشند. در برابر یاوهگویان سکوت نکرده و زبان خویش را مهار کنند.
از خداوند متعال میخواهم هرچه زودتر این جنگ را به پیروزی و پایان برساند. انشاءالله.» نیمهشب، ۳۰ آذر ۱۳۶۵

در ادامه، آزاده سرافراز هشت سال جنگ تحمیلی «عسکر قاسمی» از لحظه شهادت این شهید بزرگوار روایت میکند.
عملیات کربلای چهار
عملیات کربلای چهار بود؛ شبی آتشخیز در تاریخ دفاع مقدس. حدود ساعت ۲۲:۴۵، رمز «یا محمد» در دل تاریکی پیچید و نیروها بهسوی خطوط دشمن بعثی پیش رفتند. فرمانده ما، شهید محمد اسلامینسب بود. ما جزو گردان نفوذ در عمق بودیم؛ مأموریت داشتیم که تا قلب مواضع دشمن پیشروی کنیم.
صبح، هنگامیکه دشمن ضدحملهاش را آغاز کرد، آتش سنگین بعثیها سراسر دشت را پوشاند. در همان درگیری مجروح شدم. حدود ساعت ۱۰:۳۰ صبح، دیگر توان حرکت نداشتم و به اسارت نیروهای بعثی درآمدم.
ما را من و سه نفر دیگر از همراهان، پشت خاکریز بردند و دستهایمان را بستند. سرباز بعثیای با چهره خشن و نگاهی پر از نفرت، به سمت ما آمد. اسلحهاش را بالا گرفت و لولهی آن را درست روبهروی پیشانیام نشانه رفت. احساس کردم لحظه آخر است؛ مثل کسی که حکم اعدامش صادر شده. ذکر میگفتم و از زمین بریده بودم، منتظر بودم گلوله کجای پیشانیام را بشکافد.
همهچیز در کمتر از یک دقیقه رخ داد. صدای تِقّهای خشک آمد؛ اسلحه شلیک نکرد، خشاب خالی بود. سرباز با عجله خواست خشاب را عوض کند، اما پیش از آن، جیپ فرماندهی رسید. چند جمله کوتاه میان او و فرمانده رد و بدل شد و سپس سرباز را از محل دور کردند.
من و محسن خورشیدی که جراحت کمتری داشتیم، سوار جیپ شدیم. دو رزمنده، هنوز بر زمین افتاده بودند؛ زخمی و بیرمق. چند دقیقه بعد، فرمانده بعثی بیهیچ درنگ، آنان را هدف گرفت و به شهادت رساند. یکی از آن دو، یدالله حسینی بود؛ همکلاسم و دوستم.
دو دوست از یک دانشگاه / دانشجویی مبارز در خط مقدم
هر دو دانشجوی مرکز تربیت معلم شهید مطهری شیراز بودیم؛ مقطع کاردانی رشته علوم اجتماعی. مردی آرام، خداجو و پاکدل. یدالله از گردان امام رضا (ع) لشکر ۱۹ فجر بود که در آن عملیات حضور داشت. آن روز، چهارم دیماه ۱۳۶۵، در منطقه شلمچه، ترکشی به پهلویش اصابت کرد. مجروح بر خاک افتاد و تشنگی به جانش افتاد؛ خاک داغ و خونریزی بیامان جانش را میسوزاند. چندین بار به زبان خشکیده گفت: «آب…»، اما هیچکس نتوانست کمکی کند. ساعتی بعد، یکی از فرماندهان بعث نزدیکش شدند و با یک تیر بر سرش و به اصطلاح تیر خلاصی، آن جوان پاکدل را از زمین جدا کردند و به یاران شهیدش پیوست.
راستی چه صحنه آشنایی! انسان را به کوچه های مدینه و سپس به صحرای کربلا میبرد. همانند مادرش زهرا پهلوانش مجروح و همانند ارباش حسین(ع) با لبانی خشک آسمانی شد.
چهارسال گذشت. در سال ۱۳۶۹، هنگامیکه از بند اسارت آزاد شدم و به وطن بازگشتم، از یاران شنیدم که پیکر مطهر یدالله حسینی در جریان عملیات کربلای پنج بهدست رزمندگان سپاه بازگردانده و در شیراز به خاک سپرده شده است.
چند ماه پس از آزادی، به خانهی شهید یدالله حسینی رفتم. قرار بود جزئیات لحظهی شهادتش را برای خانواده بازگو کنم. فضای خانه آرام و سنگین بود. با دلی گرفته، هرآنچه دیده بودم شرح دادم. از جراحت پهلو تا لحظه اسارت.
وقتی سخن به پایان رساندم، خواهر شهید رو به من کرد و گفت: «آقای قاسمی، تمام این روایت را که گفتی، برای من تکراری بود؛ من آن را پیشتر در خواب دیده بودم. فقط یک نکته را نگفتی… در خواب دیدم یدالله، با لبانی تشنه به شهادت رسید.»
جملهاش قلبم را لرزاند. لحظهای نتوانستم حرفی بزنم. فقط سرم را پایین انداختم. همان لحظه فهمیدم آن رؤیای خواهر، آیینهای از حقیقتهای دیدهشده از لحظات آخر شهید بود. یدالله واقعاً با لبانی خشک و تشنه، اما دلی سرشار از ایمان و آرامش، به دیدار معبود خود رفت.
تنظیم گفتگو: صدیقه هادیخواه