کد خبر : ۶۰۶۹۱۸
۱۱:۴۶

۱۴۰۴/۰۹/۱۷
روایت یک پدر و مادر از فرزند شهیدشان که یوسف زمانه و چراغ ایمان بود

عطر شهادت در اروند، آرامش در آغوش خدا

حاج آقا احمد ابراهیمی و حاجیه خانم صفیه بیات غلامی با حس دلتنگی از شهیدشان، ابوالحسن ابراهیمی این گونه روایت می‌کنند. پدر و مادری که عاشق فرزندشان بودند و هنوز بعد از گذشتن سال ها از دفاع مقدس یاد شهیدشان زنده است. نوجوانی سرشار از ایمان و محبت که از کودکی با احترام به والدین و عشق به خدا شناخته می‌شد. او در ۱۷ سالگی، در جزیره مجنون، با قلبی آرام و باور به رضای الهی به شهادت رسید و یادش چراغ راه نسل جوان مانده است.»


تنها برای خدا / روایت یک پدر و مادر از فرزند شهیدشان که یوسف زمانه و چراغ ایمان بود

به گزارش نوید شاهد شهرستان‌های استان تهران؛ شهید ابوالحسن ابراهیمی، فرزند احمد ابراهیمی و صفیه بیات غلامی، در تاریخ ۳۱ شهریور ۱۳۴۶ به دنیا آمد. او فرزند سوم خانواده بود و از همان کودکی با مهربانی، ایمان و احترام به والدین شناخته می‌شد. به تعبیر خانواده‌اش «یوسف زمانه» بود؛ نوجوانی خوش‌اخلاق، شیرین‌زبان و محبوب که همه اطرافیان به او علاقه داشتند. از ۱۴ سالگی به جبهه رفت و بیش از ۱۰ بار اعزام شد. او بار‌ها مجروح شد، اما با ایمان و شوق دوباره بازگشت. سرانجام در عملیات بدر، جزیره مجنون، کنار رود اروند، در تاریخ ۲۲ اسفند ۱۳۶۳ با اصابت توپ دشمن به شهادت رسید.

در ادامه از پدر و مادر شهید خواستیم تا درباره فرزندشان صحبت کنند: حاج آقا احمد ابراهیمی می‌گوید: «پسرم ابوالحسن، جوانی مؤمن، بااخلاص و همیشه با احترام رفتار میکرد. از همان کودکی نشان داد که روح بزرگی دارد؛ اهل نماز شب، اهل دعا و همیشه در فکر خدمت به مردم. در نوجوانی مسئول پخش کوپن در محله شد و با صداقت و امانت این کار را انجام می‌داد. در مسجد و انجمن اسلامی مدرسه فعال بود و همه او را به پاکی و ایمان می‌شناختند. مادر شهید حاجیه خانم صفیه بیات غلامی ادامه می‌دهد: «ابوالحسن، پسر مهربان و شیرین‌زبانی که همه زندگی‌ام به او گره خورده بود. او را همیشه یوسف زمانه می‌نامیدم، چون مثل یوسف پیامبر هم زیبا بود، هم شیرین‌زبان و مهربان. هر جا می‌رفت همه دلشان به او جذب می‌شد، چه در خانه و چه در میان فامیل. از کودکی پاک و بااخلاص بود، به نماز و دعا پایبند، و هیچ‌وقت بی‌احترامی به پدر و مادر نمی‌کرد. همان‌طور که یوسف عزیزترین فرزند برای پدرش بود، حسن هم برای من عزیزترین و نور چشمم بود. وقتی نگاهش می‌کردم، می‌دیدم که خداوند او را برای راهی بزرگ آماده کرده است. به همین خاطر همیشه در دل می‌گفتم: این پسر من یوسف زمانه است؛ هم زیبایی ظاهر داشت، هم پاکی دل، و هم محبوبیت میان مردم.»

تنها برای رضای خدا میروم

پدر شهید می‌گوید: «پسرم بار‌ها به من گفت: بابا، من به جبهه می‌روم فقط برای رضای خدا، نه برای رئیس‌جمهور، نه برای مقام و نه برای هیچ‌کس دیگر. این جمله برای من روشن می‌کرد که او ایمانش را خالص کرده و هدفش تنها انجام وظیفه الهی است. باور داشت که اگر خدا بخواهد، شهید می‌شود و اگر نخواهد، هیچ قدرتی نمی‌تواند او را از زندگی بگیرد. همین یقین، آرامش و افتخار بزرگی برای من بود.» مادر شهید ادامه می‌دهد: «هر بار که می‌خواست به جبهه برود، من با اشک و دل‌شوره بدرقه‌اش می‌کردم. وقتی می‌گفتم: پسرم، چرا می‌روی؟ جواب می‌داد: «مادر، فقط برای رضای خدا می‌روم.» این جمله برای من هم سخت بود و هم آرامش‌بخش؛ سخت، چون می‌دانستم ممکن است دیگر او را نبینم، و آرامش‌بخش، چون می‌دیدم فرزندم راهش را با ایمان انتخاب کرده است. او هیچ‌گاه به دنبال نام و مقام نبود، فقط می‌خواست وظیفه‌اش را در برابر خدا و دین انجام دهد.»

فروتنی در رفتار، توسل به شهید

پدر شهید روایت می‌کند: «پسرم ابوالحسن همیشه اهل خضوع و فروتنی بود. هر چیزی که مورد علاقه‌اش بود، حتی لباس‌های نو و کاپشن‌هایی که برایش می‌آوردیم، بیرون نمی‌پوشید تا مبادا به رخ دیگران بکشد. می‌گفت: بابا، شاید دوستانم توان خرید چنین لباسی را نداشته باشند، من نمی‌خواهم دل کسی بشکند. بسیاری از لباس‌های مورد علاقه‌اش را بین دوستانش تقسیم می‌کرد و همین روحیه‌ی ایثار و فروتنی باعث شده بود همه او را دوست داشته باشند. از همان سال‌های نوجوانی، همسایه‌ها و دوستان قدیمی به او ارادت خاصی داشتند. یکی از همسایه‌های ما که از کودکی با حسن بزرگ شده، هنوز هم هر وقت مشکلی برایش پیش می‌آید به سر مزار شهید می‌رود. می‌گوید هر بار که گرهی در کارش افتاده، با توسل به حسن حاجتش برآورده شده است. این محبت و ارادت، ریشه در همان خضوع و پاکی فرزندم دارد؛ چون از کودکی دل‌ها را به خود جذب کرده بود و امروز هم پس از شهادتش، مزارش مأمن دل‌های نیازمند است.»

عطر شهادت در اروند، آرامش در آغوش خدا

پدر و مادر شهید از نحوه شهادت فرزندشان روایت می‌کنند: «فرزندمان در جبهه آن‌قدر با ایمان و شجاعت عمل می‌کرد که دوستانش او را حسین صدا می‌زدند؛ چون می‌گفتند این پسر مثل امام حسین علیه‌السلام آماده‌ی جان دادن در راه خداست. ابوالحسن از کودکی عاشق امام حسین (ع) بود، همیشه در عزاداری‌ها شرکت می‌کرد و نام حسین برایش مقدس بود. وقتی در جبهه این نام را بر او گذاشتند، خودش هم خوشحال بود و می‌گفت: این افتخار من است که به نام حسین (ع) شناخته شوم. پسرم در آخرین اعزامش به جبهه، با ایمان و آرامش رفت. همیشه می‌گفت: «خدا بخواهد شهید می‌شوم.» در عملیات بدر، در جزیره مجنون، کنار رود اروند، بر اثر اصابت توپ دشمن از ناحیه سر به شهادت رسید. خبر شهادتش برای ما سنگین بود. دنیا برایمان تیره شد. اما وقتی شنیدم پیکرش پس از دو روز در آفتاب و آب همچنان بوی عطر می‌داد و چهره‌اش آرام بود، یقین کردم که خداوند او را در آغوش رحمت گرفته است. برای ما افتخار است که فرزندم راه خدا را انتخاب کرد و با ایمان و صداقت شهید شد.»

گفت‌و‌گو از آرش سلیمی‌فر

تنظیم از سعیده نجاتی


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه