آخرین اخبار:
کد خبر : ۶۰۶۸۶۸
۱۰:۵۴

۱۴۰۴/۰۹/۲۳

اسفندیار کُرد، شهیدی که مظلوم و صبور بود

احمد چلداوی، از آزادگان سرافراز خوزستان بیان کرد: اسفندیار کرد، از شهدای غریب در اسارت و بسیار مظلوم و صبور بود.


به گزارش نوید شاهد مازندران، شهید اسفندیار کُرد، هفتم اسفند ۱۳۴۵ در روستای کوهستانی و سردسیر کدیر در جنوب شرقی شهرستان نوشهر در یک خانواده مذهبی متولد شد. وی به عنوان تک تیرانداز و مسئول دسته در تاریخ ۲۷ خرداد سال ۱۳۶۲ به جبهه اعزام شد. در عملیات کربلای ۴ در ۴ دی ماه ۱۳۶۵ در‌ام الرصاص به کمر شهید ترکش اصابت می‌کند و او مجروح و اسیر می‌شود. شهید اسنفدیار کرد در حین اسارت در عراق در اثر جراحات وارده به شهادت رسید و در عراق دفن شد و بعد‌ها توسط گروه تفحص در حین جست‌و‌جو شناسایی می‌شود و از عراق به ایران منتقل شد.

اسفندیار کرد، شهیدی که مظلوم و صبور بود

در ادامه، احمد چلداوی، از رزمندگان و آزادگان دوران دفاع مقدس، اهل خوزستان در روایت از اسارت و شهادت «اسفندیار کُرد» به عنوان یکی از شهدای غریب اسارت گفت: در سال ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۴ در جزیره سهیل روبروی جزیره مینوی آبادان به اسارت درآمدیم، پس از شروع عملیات، غواص‌ها خط را شکستند و ما با قایق وارد خط شدیم و خط‌های دوم و سوم عراقی‌ها را پاکسازی کردیم.

وی با اشاره به اینکه در نزدیکی صبح متوجه شدیم نیروی پشتیبانی وجود ندارد و عقب نشینی کردیم، افزود: مجدداً بر خط اول مستقر شدیم و در همان جا یک تیر به ریه‌ام اصابت کرد و زخم مکنده‌ای به وجود آورد که بلافاصله بیهوش شدم و وقتی به هوش آمدم در اسارت عراقی‌ها بودم.

چلداوی با عنوان اینکه یکی از عراقی‌ها به بالای سرم آمد و گفت اشتباه کردیم و او هنوز زنده است، تصریح کرد: فرمانده آنها گفت مواظب باشید تا نارنجکی نندازد و آنها گفتند او حالش بد است و نمی‌تواند نارنجک بیندازد و مرا در ماشینی که تازه نان خالی کرده بود، انداختند.

نجات معجزه آسا با جراحت شدید

وی با اذعان به اینکه خون زیادی از دست داده بودم، خاطرنشان کرد: به سختی بدن چسبیده به زمینم را جدا کردند، زیرا خون ریخته شده با خاک ترکیب گل را داد و گل به بدنم چسبید و به درون زخم ریه رفت و خون آن را بند آورد که این یکی از معجزات خداوند بود.

دم درب بیمارستان زبیر در بصره ما را پیاده کردند، مرا برای جراحی بردند و لوله‌ای به ریه وصل کردند تا بتواند خون را تخلیه کند، اما آن لوله به درستی عمل نکرد و خون بیشتری در ریه‌ام جمع شد. بدون بیهوشی مجدداً ریم را پاره کردند تا لوله وصل کنند، اما باز هم نتوانستند و مرا به بیمارستان بغداد فرستادند.

وی ادامه داد: بیمارستان بغداد تخت خالی نداشت و به بیمارستانی در نزدیکی بغداد که مربوط به نیروی هوایی آنها بود منتقل شدم. استفراغ خونی بسیار شدیدی داشتم و در آن بیمارستان یکی از پزشکان توانست محل تجمع خون در ریه را تشخیص دهد و خون ریه را تخلیه کند.

روایت تونل مرگ عراق

چلداوی با بیان اینکه پس از دو ماه تحت درمان بودن در بیمارستان، بنده را به اردوگاه ۱۱ منتقل کردند، ذکر کرد: تعدادی از سربازان عراقی که کابل و میلگرد در دست داشتند، پس از ورود ما به تونل ما را می‌زدند تا از تونل خارج شویم.

او یادآور شد: تونل مرگ روال قانونی و عادی آنها بود و انگار خداوند کمک می‌کرد تا ضربه‌های آنها به جای حساس ما نخورد. سال‌ها پس از اسارت جای کبودی آن ضربات بر بدنم مانده بود.

شهیدی که مظلوم و صبور بود

احمد چلداوی با بیان اینکه در بین مجروحان یکی از بسیجی‌هایی که توی سالن بستری بود و توفیق خدمتش نصیبم شد فردی نوشهری به نام اسفندیار بود، گفت: گلوله و ترکش به کمر و پایش خورده بود و از کمر به پایین، فلج شده بود.

وی افزود: اسفندیار نمی‌توانست ادرار و مدفوعش را نگه دارد؛ زخم‌هایش هم عفونی شده بود و بوی بدی می‌داد و برای همین کسی به او نزدیک نمی‌شد. خیلی کم غذا می‌خورد و بسیار پژمرده و لاغر شده بود.

شکنجه دردناک بعثی‌ها

چلدوای ادامه داد: بعثی‌ها هر روز صبح او را روی تُشک پلاستیکی‌اش، که پر از چرک و خون شده بود، روی زمین می‌کشیدند، بیرون می‌بردند و تنش را در هوای سرد با فشار آب سرد می‌شستند. وقتی او را برمی‌گرداندند، همه بدنش از سرما می‌لرزید.

این آزاده سرافراز خاطرنشان کرد: نمی‌دانم پیش آنهایی که این کار را می‌کردند اصلاً انسان بودن معنایی داشت یا نه! هرکسی که بویی از انسان بودن برده بود حاضر نمی‌شد این رفتار را با یک حیوان داشته باشد، چه رسد با یک انسان.

چلدوای اظهار کرد: وقتی یاد رفتار وحشیانه اجداد این ظالمان با مولایمان حضرت اباعبدالله‌الحسین (ع) و خانواده‌اش می‌افتادم، کمی تحمل این مصیبت برایم آسان‌تر می‌شد؛ به‌هرحال آنها دست‌پروردگانِ به‌حق یزید زمان بودند، با همان سبعیت و شقاوت.

وی اعلام کرد: بعضی‌وقت‌ها، خودمان اسفندیار را بیرون می‌بردیم و بعثی‌ها او را می‌شستند و دوباره برمی‌گرداندیم و رویش پتو می‌انداختیم. گاهی بالاسرش می‌رفتم و دردِ‌دل می‌کردم. باهم انس گرفته بودیم. هر کاری داشت صدایم می‌کرد تا کارهایش را انجام دهم.

احمد چلداوی اظهار کرد: او هم مثل بقیه بچه‌هایی که نمی‌توانستند حرکت کنند فقط با نگاهش مرا دنبال می‌کرد. وقتی نگاه‌هایش را می‌دیدم، شرمندگی عمق وجودم را می‌گرفت؛ شرمندگی از اینکه نمی‌توانستم برایش کاری کنم. می‌دانستیم با آن وضعیت شهادتش حتمی است.

شهادت در غربت

این آزاده سرافراز با بیان اینکه یک روز حال اسفندیار خیلی بد شد، مرتب استفراغ می‌کرد و حتی آب هم که می‌خورد بالا می‌آورد، گفت: دو روز به همان حال گذشت. هرچه به بعثی‌ها گفتیم حداقل سِرم به او وصل کنید، گوششان بدهکار نبود.

وی افزود: روز سوم یکی از پرستار‌های عراقی به نام حمید، که آدمی مهربان بود، سرمی آورد و با زحمت رگ اسفندیار را پیدا و آن را وصل کرد. امیدوار بودیم که با سرم حالش بهتر شود. با خوشحالی به اسفندیار گفتم: «حالا دیگه بهت سرم زدن و حالت خوب می‌شه، باید قول بدی وقتی سرمت تموم شد، بلند شی ورزش کنی.»، اما مثل‌اینکه او می‌دانست فایده‌ای ندارد. این بار حتی همان لبخند تلخ همیشگی را هم تحویلم نداد.

چلدوای با اشاره به اینکه چند ساعت بعد، حمید یک پرتقال با خودش آورد و از من خواست که آن را پوست بکنم، ادامه داد: پوست پرتقال را که کندم، پرتقال را از من گرفت و تکه‌تکه در دهان اسفندیار گذاشت. اسفندیار سعی می‌کرد با چرخاندن سرش پرتقال‌ها را نخورد. می‌گفت نمی‌توانم! استفراغ می‌کنم. ولی حمید از روی دل‌سوزی چند قاچ پرتقال توی دهانش گذاشت و از او خواست که بجود.

او خاطرنشان کرد: اسفندیار چند بار سعی کرد پرتقال‌های نیمه‌جویده را قورت بدهد، ولی نتوانست. خیلی ترسیده بودم. اسفندیار بازهم سعی کرد، ولی نشد. پرستار هول شده بود و نمی‌دانست چه‌کار کند. اسفندیار نفس نمی‌کشید و چشمان بی‌حرکتش باز مانده بود.

چلدوای با اظهار اینکه دکتر را خبر کردند، بیان کرد: تمام‌مدت بالاسرش بودم و فقط به چشمان زیبایش خیره شده بودم. کاری از دستم برنمی‌آمد جز دعا و انابه.

وی افزود: دکتر بعداز مدتی لنگ‌لنگان آمد و طلبکارانه نگاهی به پیکر نحیف اسفندیار انداخت و چشمان بازش را برانداز کرد و گفت: «این که مرده! چرا مزاحمم شدین و من رو تا اینجا کشوندین؟!» حمید که ترسیده بود با دستپاچگی گفت: «قربان، همین الان زنده بود.» این را که گفت، به من اشاره کرد و گفت: «قربان، این هم شاهده!» من هم تأیید کردم.

این جانباز سرافراز با عنوان اینکه در همین موقع اسفندیار آخرین نفسش را با صدایی بلند کشید، گفت: شاید می‌خواست آن پرستار بدبخت را از تنبیه نجات بدهد. حمید خوشحال شد، من هم خوشحال شدم؛ حمید از اینکه تنبیه نمی‌شد و من از اینکه شاید اسفندیار زنده بماند. دکتر بالاسر اسفندیار رفت و چند بار قفسة سینه‌اش را فشار داد.

احمد چلداوی تصریح کرد: اسفندیار هم پر کشید و رفت و از آن ظلم طاقت‌فرسا راحت شد. دیگر مجبور نبود هر روز صبح بدن برهنه‌اش را به هوای سرد و آب یخ حیاط بسپرد و طعنه بعثی‌ها را بشنود که می‌گفتند «چقدر بوی گند می‌دی ...!».

او با تاکید بر اینکه اسفندیار از این زندان که انسان به اعتبار انسانیتش بی‌اهمیت است آزاد شد، ذکر کرد: او از جایی که حُب خمینی (ره) جرم بود راحت شد؛ او رفت تا در جشن شادی شهدا با آنها هم‌سفره شود؛ او رفت تا با پیروان راستین حضرت محمد مصطفی (ص) محشور شود؛ آری، او رفت و از میان آن گروه بیش‌از همه مرا، که با او مأنوس بودم، تنها گذاشت، چون فقط من از نام و نشانش اطلاع داشتم و گهگاه که می‌توانست صحبت کند، با من درددل می‌کرد.

چلدوای اظهار کرد: فامیلی‌اش را به خاطر نداشتم، فقط می‌دانستم از نوشهر و از خطه شمال بود.

پشیمانی از یک رفتار

او با اذعان به اینکه، چون در رده حال من از بقیه بهتر بود و کارهایش را می‌توانستم انجام دهم، گفت: مرتب چشمش دنبالم بود و هر بار از کنارش رد می‌شدم، تمام مسیر حرکتم را دنبال می‌کرد.

چلدوای تصریح کرد: یک بار از دستش عصبانی شدم و گفتم: «چی از جونم می‌خوای؟ چرا این‌قدر نگام می‌کنی؟ چرا با چشات عذابم می‌دی؟ منم مثل تو اسیرم و کاری از دستم برنمیاد.» او هم جوابی نداد و با چشمان مظلومش فقط نگاهم کرد. انگار با سکوتِ معنادارش تیری بر قلبم نشاند. از کارم پشیمان شدم و خودم را نفرین کردم. خیلی زود با بوسه‌ای بر گونه‌های استخوانی‌اش دوباره با او آشتی کردم.

امروز که بعد از ۲۵ سال مشغول مرور خاطراتم هستم، از آن فریادی که بر سرش کشیدم به‌شدت در عذاب هستم. کاش زمان به عقب برمی‌گشت، حتی برای لحظه‌ای دوباره اسفندیار را می‌دیدم.

مراسم ترحیم اسفندیار

احمد چلداوی با بیان اینکه عکاسی آوردند و از پیکر مطهر اسفندیار عکس گرفت و بعد، تن بی‌جانش را بردند، یادآور شد: کمی بعد، توی همان اتاق برای اسفندیار مراسم ترحیم گرفتیم. یکی از بچه‌هایی که صدای خوبی داشت برایش قرآن خواند و بغضی غم آلود گلویمان را گرفته بود.

وی گفت: ناگهان یکی از نگهبان‌ها وارد شد و با تعجب نگاهمان کرد و دقیق که شد، فهمید مراسم برای شهید است و یکی مشغول تلاوت قرآن. آن لحظه کاری نکرد، اما بعداز مراسم، وارد سالن شد و با تحکم گفت: «کسی حق نداره اینجا از این کارا بکنه!» این را گفت و تهدیدمان کرد و رفت.

زیارت مزار شهید

احمد چلداوی با ذکر اینکه در تابستان سال ۱۳۸۹ و در دومین گردهمایی آزادگان اردوگاه ۱۱ در مشهد مقدس عکسی را دیدم که روی آن نوشته شده بود شهید اسفندیار کُرد، گفت: سال بعد، بچه‌های نوشهر و چالوس به‌خصوص شمس‌الله هریجی تماس گرفتند و از من خواستند برای دیدن خانواده و زیارت قبر شهید به رویان نوشهر بروم.

وی ادامه داد: بنده نیز در بهار سال ۱۳۹۰ به زیارت پدر و مادر و مزار آن شهید رفتم و جلسه دیدار با خانواده شهید بسیار نورانی بود. اما من خاطره‌هایم را برایشان نگفتم و بیشتر به درد‌دل پدر و مادرش گوش کردم.

چلدوای بیان کرد: پسرم نیز در آن جلسه بسیار منقلب شده بود، گریه می‌کرد و دست پدر شهید را بوسید.

وی تصریح کرد: سال‌هاست که اسفندیار در خاطره‌هایم مانده و خیلی دلم می‌خواهد بدانم آیا خانواده‌اش اطلاعی از سرنوشتش دارند یا نه؟

این جانباز سرافراز بیان کرد: هنوز هم با اسفندیار در خاطره‌هایم و سرِ مزارش حرف می‌زنم. او هم مثل همان روز‌ها بازهم سرِ صحبت و درددل را با من باز می‌کند.

وی یادآور شد: حالا دیگر هروقت به شمال می‌روم سعی می‌کنم هرطورشده سری به اسفندیار بزنم. الان دیگر این من هستم که خیلی به اسفندیار احتیاج دارم. اگرچه تقریباً هیچ‌کس مرا در رویان نمی‌شناسد، اما قبرستان این شهر مرا خیلی خوب می‌شناسد.

انتهای پیام/


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه