کد خبر : ۶۰۶۳۴۰
۱۰:۰۵

۱۴۰۴/۰۹/۱۹
روایت شهادت شهید «محمدرضا دشتی رحمت آبادی»؛

شهید غریبی که نمی‌خواست اسیر شود

«مسعود مونسی» همرزم شهید غریب «محمدرضا دشتی رحمت آبادی» می‌گوید: محمدرضا با چشمهایش به من التماس می‌کرد که نگذار اسیر شویم. در حالت نیمه بیهوش بود. من هم شهید شدن را به مراتب بهتر از اسارت می‌دیدم.


به گزارش نوید شاهد لرستان، شهید «محمدرضا دشتی رحمت آبادی»، یکم شهریور ۱۳۴۸، در شهرستان زاهدان به دنیا آمد. پدرش علی اکبر، کشاورزی می‌کرد و مادرش زهرا نام داشت. دانش آموز چهارم متوسطه بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. هشتم بهمن ماه ۱۳۶۵، در عراق به شهادت رسید. پیکر وی را در بهشت مصطفی زادگاهش به خاک سپردند. برادرش محمدتقی نیز شهید شده است.

ن

مسعود مونسی از آزادگان سرافراز آذربایجان شرقی در خصوص لحظه اسارت و شهادت این شهید نوجوان روایتی را به شرح زیر بیان کرده است:

اوایل بهمن ماه ۱۳۶۵ بود که قرار بود برای انجام عملیات به منطقه برویم. محمدرضا کم سن و سال‌ترین نیروی حاضر در دسته ما بود. به خاطر چهره معصوم و سن کمش مورد علاقه همه بود. خود من بنوعی عاشقش بودم. مدام زیر لب ذکر می‌گفت. در وقت‌های خاصی نماز می‌خواند. شب قبل از عملیات بچه‌ها همه به او می‌گفتند: اگر شهید شدی ما را شفاعت کن یا بعضی‌ها می‌گفتند: التماس دعا.

موقع حرکت محمدرضا پیش فرمانده دسته رفت و گفت؛ من با نیرو‌ها نمیرم! وقتی علتش را جویا شدند، گفت؛ همه اینها می‌خواهند من شهید بشم و شفاعتشان کنم. حالا که اینطور است من نمیام.

فرمانده هم گفت: ایراد ندارد، یک ماشین می‌خواهد به عقب برگردد، تو هم با آنها برو.

بچه‌ها که دیدند وضعیت اینطوری شده، همه از او عذرخواهی کردند و گفتند با تو شوخی کردیم. بعد محمدرضا راضی شد که با ما به عملیات بیاید.

روز بعد وسط معرکه درگیری با دشمن محمدرضا که کنار من بود زخمی شد. سرش را روی پایم گذاشتم. سعی می‌کردم دلداریش بدهم. بدنش غرق در خون بود. عراقی‌ها داشتند به خاکریز ما نزدیک می‌شدند. چند نفر داد کشیدند که بیا به عقب برگردیم ولی من دلم نمی‌آمد او را تنها بگذارم. مثل برادر بزرگتری او را در بغلم گرفته بودم و با حالتی که از سر بیچارگی بود فقط به او نگاه می‌کردم. دستهایم را به محل زخمهایش می‌گرفتم که کمتر خونریزی کند.

هرچند دقیقه هم تلاش می‌کردم چند قدم به عقب برگردم و او را هم با خودم ببرم ولی صدای داد و ناله‌اش که بلند می‌شد منصرف می‌شدم. تلاش برای عقب رفتن ناکام بود.

شاید اگر او را رها می‌کردم، می‌توانستم فرار کنم و اسیر عراقی‌ها نشوم، ممکن هم بود موقع به عقب برگشتن کشته شوم. خیلی لحظه سختی بود و تصمیم گیری سخت تر، ولی من تصمیم گرفتم محمدرضا را از خودم جدا نکنم.

یکباره چند سرباز عراقی بالای سر ما حاضر شدند. یکی از آنها نارنجکی در دست داشت که می‌خواست آن را پرتاب کند. قبلش فریاد زد که اسلحه ات را دور بنداز. چاره‌ای نبود. محمدرضا با چشمهایش به من التماس می‌کرد که نگذار اسیر شویم. در حالت نیمه بیهوش بود. من هم شهید شدن را به مراتب بهتر از اسارت می‌دیدم. ولی به خاطر او نتوانستم کاری انجام دهم.

اسلحه‌ام را چند متر جلوتر پرتاب کردم و آنها ما را اسیر کردند. لحظه‌ای که ما را سوار ماشین کردند که به عقب ببرند نگه محمدرضا به من پر از حرف بود. مستأصل مانده بودم و تنها با سکوت به همدیگر نگاه می‌کردیم. در طول مسیر مدام زمزمه قرآن خواندنش به گوشم می‌رسید. زیر لب مدام قرآن می‌خواند. عراقی‌ها چشمهایم را بسته بود. او را نمی‌دیدم ولی صدایش در گوشم دلنشین بود.

ما را به بصره بردند و وارد پادگانی شدند که از ما بازجویی کنند. آنجا بود که ما را از هم جدا کردند. از آن لحظه از او خبری نداشتم تا بعد از مدت‌ها شنیدم به شهادت رسیده.

بعد از آزادی هم تا الان آن نگاه هایش را فراموش نمی‌کنم.

انتهای پیام/


گزارش خطا

ارسال نظر
تازه‌ها
طراحی و تولید: ایران سامانه