آخرین اخبار:
کد خبر : ۶۰۶۳۳۴
۱۰:۳۸

۱۴۰۴/۰۹/۱۰

جوان دریادل اراکی که از پایگاه خرمشهر تا بندر ماهشهر مسیر شهادت را پیمود

شهید "غلامرضا نقاشی"، تنها پسر خانواده‌ای مؤمن در اراک، پس از پیوستن به ارتش و خدمت در نیروی دریایی، هم‌زمان با روزهای سخت جنگ تحمیلی راه جبهه‌ها را برگزید. او که تازه زندگی مشترک را آغاز کرده بود، در پنجم آذر ۱۳۶۰ بر اثر اصابت ترکش در بندر ماهشهر به شهادت رسید و پیکرش در گلزار شهدای اراک آرام گرفت.


به گزارش نوید شاهد استان مرکزی، شهید غلامرضا نقاشی در بیست‌وششم مرداد ۱۳۳۹ در شهر اراک دیده به جهان گشود. او فرزند اول و تنها پسر خانواده نقاش بود؛ فرزندی که چنان مهر و محبت الهی را برای پدر و مادرش به همراه داشت که نبودنش سال‌ها بعد، داغی سنگین بر دل خانواده گذاشت. غلامرضا از کودکی بسیار باهوش، خوش‌رو و مهربان بود. احترام عمیق او به پدر و مادر و رفتار محبت‌آمیزش با خواهرانش، متانت و شخصیتش را زبانزد خانواده و فامیل کرده بود.

جوان دریادل اراکی که از پایگاه خرمشهر تا بندر ماهشهر مسیر شهادت را پیمود  

دوران نوجوانی و جوانی او با روزهای ملتهب انقلاب اسلامی هم‌زمان شد و مانند بسیاری از جوانان آن دوران، در مسیر انقلاب حرکت می‌کرد. پس از پایان کلاس سوم راهنمایی، به دلیل علاقه‌ به خدمت در لباس ارتش، وارد نیروهای مسلح شد و پس از طی آموزش‌های مقدماتی به نیروی دریایی پیوست.

غلامرضا در اوایل سال ۱۳۶۰ زندگی مشترک خود را آغاز کرد و مسئولیت خانواده را بر دوش گرفت؛ اما شعله غیرت و دفاع از میهن که در رگ‌های جوانان آن روزگار جاری بود، او را دوباره به سمت جبهه‌ها فراخواند. در همان زمان خرمشهر زیر فشار دشمن بعثی بود و ایرانیان از سراسر کشور برای آزادسازی آن تلاش می‌کردند. یکی از همین دلاوران، مهناوی دوم غلامرضا نقاشی بود که در پایگاه دریایی خرمشهر مشغول خدمت بود.

او در پنجم آذر ۱۳۶۰، هنگام انجام مأموریت در بندر ماهشهر، بر اثر اصابت ترکش از ناحیه سر به شهادت رسید و به کاروان شهدای راه حق پیوست. پیکر مطهر این شهید والامقام در گلزار شهدای اراک آرام گرفت.

پدر شهید روایت می‌کند:
«وقتی قرار بود غلامرضا به منطقه اعزام شود، دلم طاقت نیاورد. گفتم باید او را ببینم. به بندرعباس رفتم. دیدم آماده اعزام است. به او گفتم: پسرم، تو بیمار هستی، صبر کن خوب شوی بعد برو. گفت: اگر من نروم، مردم چه می‌گویند؟ من باید بروم جبهه، تا وقتی حلوای صدام را نخورم، برنمی‌گردم.»

مادر شهید نیز با چشمانی پرخاطره می‌گوید:
«حدود بیست روز مانده به شهادتش تماس گرفت. گفتم چرا بی‌خبر رفتی؟ گفت مادرجان، حالا خداحافظ و مرا حلال کنید. همیشه می‌گفت برادر ندارم، اما اشک خواهرم را نمی‌توانم ببینم. یک‌بار به او گفتم رضا جان، می‌روی جبهه شهید می‌شوی. گفت مادر، اگر تو مرا در پنبه هم بخوابانی، اگر قسمت من شهادت باشد، می‌شوم. عکسش را داد و گفت بعد از شهادتم این را روی مزارم بگذار.»

 

منبع: اداره هنری، اسناد و انتشارات بنیاد شهید و امور ایثارگران استان مرکزی


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه