اسرا عاشق محمود بودند
به گزارش نوید شاهد لرستان، شهید غریب اسارت «محمود امجدیان» در سال ۱۳۴۲ در شهر کرمانشاه به دنیا آمد و بزرگ شد. وی با شروع جنگ تحمیلی در سال ۱۳۶۱ داوطلبانه از طریق بسیج شهرستان مسجد سلیمان به پادگان کرخه دزفول جهت آموزش اعزام شد. در عملیات والفجر مقدماتی در منطقه شیب نیسان در تاریخ بیست و یکم بهمن ماه ۱۳۶۱ به همراه تعدادی از نیروهای لشکر ۷ ولیعصر به محاصره دشمن درآمد و اسیر شد. بیشتر سالهای اسارت محمود در اردوگاههای موصل ۳ و ۴ گذشت و در اواخر اسارت، یعنی در سال ۱۳۶۷ به همراه تعدادی از اسیران به اردوگاه تکریت، کمپ ۱۷ منتقل شد. سرانجام در تاریخ بیست و ششم تیرماه ۱۳۶۷ به شهادت رسید.

سیدحسن خاموشی جاماسبی از آزادگان سرافراز تهران که با این شهید عزیز همراه بوده روایت شهادتش را بیان کرد:
در اردوگاه، شهید محمود امجدیان با ما داخل یک آسایشگاه بود. شبها باید زود میخوابیدیم. محمود بدون اعتنا به تهدیدهای عراقیها تا صبح بیدار میماند و راز و نیاز میکرد. بیشتر اوقات به او میگفتیم مثل بقیه شب را به استراحت بپرداز ولی او قبول نمیکرد و در هر لحظهای از لحظات شب که چشم را باز میکردیم، محمود را رو به قبله، سر به زانو، یا در حال سجده و در حال خواندن قرآن میدیدیم.
بعد از مدتی که نتوانستیم با خواهش از او بخواهیم شبها استراحت کند، از یکی از برادران خواستم که با ایجاد رابطه با او، پس از رفاقت و صحبت کردن در پایان با هم استراحت کنند.
روز بیست و ششم تیر ۱۳۶۷ بود. ساعت حدود ۳ و ۴ بعدازظهر بود که محمود حوله را برداشت و به حمام رفت. به خاطر اخلاق خوش و مذهبی بودنش خیلی مورد علاقه همه اسرا بود. از طرفی بعضی از منافق ها هم از او متنفر بودند و هر لحظه منتظر بودند تا بلایی سر او بیاورند.
آن روز یکی از منافقین پشت یک ستون زندان پنهان شده بود و منتظر بیرون آمدن محمود نشسته بود. من به همراه دو سه نفر روی یک پتوی کهنه نشسته بودیم و مشغول مطالعه بودیم که محمود از کنار ما گذشت. به ما سلام کرد و برای پهن کردن حوله حمام به طرف طناب رفت. چند لحظه بیشتر نگذشت که سر و صدای زیادی در محوطه پیچید. تا بلند شویم به سمت صدا برویم چندین نفر آنجا اجتماع کردند.
وقتی رسیدم متوجه شدم که محمود روی زمین افتاده و رنگش پریده بود. آن شخص منافق از غفلت محمود استفاده کرده بود و با یک درفش ناجوانمردانه به قلبش فرو کرد. خودش هم ترسیده بود. دست و پایش میلرزید و چند نفر از اسرا او را از صحنه دور کردند.
یکی از بچه ها محمود را به دوش گرفت و خیلی تند از کنار ما گذشت و او را به بهداری برد. صدای خر خر گلوی محمود را به وضوح می شنیدم.
این اتفاق خیلی زود در اردوگاه پیچید و همه می گفتند محمود شهید شده است.
فرد منافق خودش را به اتاق عراقیها رساند. می ترسید که اسرا او را بکشند. همینطور هم بود. اگر دستمان به او می رسید امانش نمی دادیم.
عراقی ها از همهمه ای که در اردوگاه پیچیده بود ترسیدند و نیروهای زیادی وارد محوطه شدند و اسرا را به باد کتک گرفتند که وارد آسایشگاه شوند. وضعیت خیلی بحرانی شده بود.
چند ساعت که گذشت یکی از اسرا که داخل درمانگاه بود به آسایشگاه آمد و تعریف کرد. محمود خیلی مظلومانه شهید شد.
محمود در قلب حاج آقا ابوترابی جای خاصی داشت و بیشتر اوقات با او خلوت و درددل میکرد و حاج آقا ابوترابی که اسوه صبر و استقامت بود همان شب در یک سجده طولانی، نزدیک یک ربع ساعت عارفانه در فراق محمود گریست، به گونهای که وقتی شانههایش به هنگام سجده تکان میخورد، اندوه عجیبی فضای غم آلود سلول را صد چندان میکرد.
انتهای پیام/