پرویز به پدرش گفت: برای آزادی من التماس نکن
به گزارش نوید شاهد لرستان، شهید غریب اسارت «پرویز پورباقری» هفتم بهمن ۱۳۴۰، در شهرستان كرج به دنيا آمد. پدرش محمد، كارمند نيروي دريايي ارتش بود و مادرش طاهره نام داشت. تا پايان دوره متوسطه در رشته حسابداري درس خواند و ديپلم گرفت. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور يافت. دوازدهم آذر ۱۳۶۰، در محور بانه ـ سردشت توسط نيروهاي حزب دمكرات اسير شد و پس از يك سال اسارت در زندان آلواتان به شهادت رسيد.

حسن تقی آبادی از آزادگان سرافراز خراسان رضوی در بیان نحوه شهادت این شهید عزیز می گوید:
من به عنوان سرباز در ارتش خدمت می کردم. پرویز خدمتش تمام شده بود و قرار بود که به خانه برگردد ولی با وجود اتمام سربازی همچنان در منطقه ماند. تقریباً یکماه بعد ما را برای یک عملیات به سمت بانه فرستادند. در بین راه گروهک دمکرات ما را محاصره کردند. با وجود نبردی که با آنها داشتیم و تعدادی از بچه ها به شهادت رسیدند، من، پرویز و تعدادی دیگر به اسارت آنها درآمدیم.
ما را به زندان آلواتان در پیرانشهر بردند. شکنجه های آنها را نمیتوانم توضیح دهم که با چه شرایطی بچه ها را اذیت می کردند.
چندین مرتبه پرویز را برای بازجویی بردند. وقتی به سلول برمیگشت او را روی زمین پرت می کردند. از شدت کتک و شکنجه آنقدر بی حال بود که با کمک چند نفر او را سر جایش می نشاندیم.
تقریباً چند ماه از اسارت ما گذشته بود که یک روز سربازی به سلول ما آمد. من، پرویز و چند نفر دیگر را صدا زد. گفت ملاقاتی دارید. تعجب کردیم که چه کسی ممکن است به اینجا آمده باشد تا ما را ببیند. وقتی وارد اتاق شدیم پرویز با تعجب گفت: پدر تو اینجا چکار میکنی؟
فهمیدم که آن مرد، پدر پرویز است. ایشان ارتشی بود و بخاطر بی خبری از پسرش پیگیر شده بود و به کردستان و مقر دمکرات ها آمده بود که متوجه شده بود پرویز در زندان آلواتان زندانی است. ایشان با ما هم احوالپرسی کرد. انگار که پدر خودم را دیده بودم. با توجه به جو زندان و دوری از خانواده هایمان، دیدار ایشان برایمان خیلی زیبا بود.
آقای پرویزپور رو به پسرش کرد و گفت پدر چطوری؟ پرویز گفت: خوبم. فقط یک انتظار از شما دارم. اول اینکه اشتباه کردی به اینجا آمدی و اینهمه زحمت متحمل شدی! چون من برای شما کاری نکردم.
دوم اینکه مبادا به اینها التماس کنی که مرا آزاد کنند، که اینطوری حرمت من از بین برود. اینها هیچی ندارند. نه دین دارند، نه ایمان دارند، نه وجدان دارند، نه انسانیت سرشان می شود.
پدرش با وجودی که اشک درچشمانش بود، گفت: چشم پسرم، تا تو راضی نباشی من کاری انجام نمی دهم.
وقت خداحافظی پدرش به او گفت: پسرم مراقب خودت باش. پرویز با اطمینان خاطر و صلابتی که در کلامش بود، گفت: چیزی که به اسلام میدهی خودش آن را نگه میدارد. نیاز به سفارش نیست.
تقریباً یکسال با پرویز در آن زندان بودیم. روزهای زیادی آزار دیدیم و شکنجه شدیم ولی تحمل کردیم. پرویز نماز می خواند. همیشه با من و بقیه بچه ها صحبت میکرد. از صبر و استقامت میگفت. بنوعی به همه روحیه می داد.
یک روز درگیری بین زندانیان و دمکرات ها پیش آمد. پرویز در آن درگیری مورد اصابت گلوله قرار گرفت و همانجا به شهادت رسید.




انتهای پیام/