اگر صد بار دیگر هم تاریخ تکرار شود، باز همان راه را میروم
به گزارش نوید شاهد استان مرکزی، در میان روایتهای جانبازان دفاع مقدس، قصهی فلاح ملکحسینی رنگ و بویی ویژه دارد؛ مردی که در نخستین روز بهار سال ۱۳۴۲ در شهر مقدس کربلا چشم به جهان گشود، اما تقدیر او را در هیاهوی جنگ و مهاجرت به سرزمین مادری کشاند. او سالهای کودکی را در کوچههای خاکی کربلا گذراند، فارسی را پس از بازگشت به وطن از نو آموخت و جوانیاش را با آوای خمپاره و شعار ایمان سپری کرد. اکنون، پس از گذشت بیش از چهار دهه از روزی که در عملیات بیتالمقدس مجروح شد، هنوز با آرامش و یقین از آن دوران یاد میکند؛ از همرزمانش که به شهادت رسیدند، از پدر و مادری که دو سال بالای سرش ایستادند و از همسری که چهار دهه است شریک درد و افتخار اوست. روایت او، نه از رنج که از ریشه است؛ ریشهای در خاک ایمان، غیرت و وطندوستی.
تولد در سرزمین کربلا و ریشههای ایرانی
بسمالله الرحمن الرحیم. فلاح ملکحسینی هستم، جانباز هفتاد درصد دفاع مقدس. در نخستین روز فروردین سال ۱۳۴۲ در شهر مقدس کربلا چشم به جهان گشودم. پدرم در کودکی، حدود هشتسالگی، به آنجا رفته بود تا در کنار برادرش زندگی و کار کند و همانجا ماندگار شد و خانواده تشکیل داد. من فرزند سوم خانوادهام. دوران کودکیام در دو بخش گذشت؛ بخشی در کوچههای کربلا و مدرسهای عربزبان، و بخشی پس از کوچ اجباری به ایران. در عراق تا کلاس دوم ابتدایی درس خوانده بودم، اما ناگهان ورق روزگار برگشت. با بالا گرفتن اختلافات بغداد و تهران، حکومت صدام حسین بیش از شصتهزار ایرانی را از کشورش اخراج کرد. ما هم در میان آن کاروان بزرگ بیخانمانها بودیم که دست خالی و با دلی پرآشوب راهی وطن شدیم؛ تا در جنگی که در پیش بود در صف دشمن نایستیم و در سرزمین خودمان دوباره ریشه بدوانیم.
بازگشت دشوار به وطن و روزهای سخت آوارگی
از مرز خسروی وارد ایران شدیم. در آن سوی مرز، اردوگاههایی موقت برپا کرده بودند تا ایرانیان بازگشتی را سامان دهند. چند روزی در همانجا ماندیم تا سرانجام ما را به اراک فرستادند؛ شهری که پدر و عمویم از اهالی آن بودند. دولت محلی مکانی کوچک و ساده برایمان در نظر گرفت تا سرپناهی داشته باشیم. همان چهاردیواری تنگ، برای ما جهانی از امید بود. حدود یک سال در آنجا ماندیم و بعد، یکی از بستگان خانهای را برای دو خانواده ما واگذار کرد تا بتوانیم زندگیمان را از نو بسازیم. سختی پشت سختی میآمد. مدرک دبستانی من که از مدرسهای عربی گرفته بودم در ایران معتبر نبود و ناچار شدم از کلاس اول دوباره آغاز کنم. فارسی نمیدانستم، اما با شور کودکی و پشتکار زبانی تازه را یاد گرفتم. مادرم نگران بود و میگفت: «چطور مدرسه بروی وقتی زبان بلد نیستی؟» اما به یاری خدا و تکرار روزانه کلمات، خیلی زود فارسی را یاد گرفتم. روزها درس میخواندم و عصرها در کارگاهها شاگردی میکردم تا خرجی برای خانواده بیاورم. سه برادر بودیم و پدر، و هر سه ناچار به کار تا چرخ زندگی بچرخد. وقتی به دبیرستان رسیدم، درسها سنگین شد و کار را کنار گذاشتم تا با جدیت ادامه تحصیل دهم.
شعله جنگ و بیداری حس وطندوستی
سال ۱۳۵۹ بود که از رادیو خبر حمله ارتش عراق به ایران را شنیدیم. در آن روزها تلویزیون هنوز در همه خانهها نبود و رادیو تنها پنجرهمان به جهان بود. شنیدن خبر حمله هممیهنان دیروزمان به خاک ایران برایم تکاندهنده بود. سه دایی من در همان سالها در عراق بهدست صدام به شهادت رسیده بودند. این خاطرات و ریشههای خونین باعث شد تصمیم بگیرم در دفاع از دین و میهن قدمی بردارم. بهزودی عضو پایگاه بسیج «حجت بنالحسن عسکری» در خیابان سعدی اراک شدم. فضای پرشور پایگاه و آموزشهای نظامی، روح تازهای در من دمید و مفهوم واقعی دفاع از وطن را لمس کردم. اما مسیر رفتن به جبهه آسان نبود؛ پدرم رضایت نمیداد. او دل نگران بود و جدایی از فرزندان برایش سخت بود. شش ماه تمام با او گفتوگو و خواهش کردم تا بالاخره رضایت داد. شهادت پسرعمویم در عملیات «بازیدراز» انگیزهام را صدچندان کرد و من در هفدهم فروردین ۱۳۶۱ عازم پادگان آموزشی حمزه تهران شدم.
آموزشهای فشرده و اعزام به عملیات بیتالمقدس
آموزش ما کوتاه ولی فشرده بود. عملیات «فتحالمبین» تازه پایان یافته بود و همه در تبوتاب آغاز عملیات بزرگ بعدی، یعنی «بیتالمقدس»، بودند. دهم اردیبهشت همان سال، ما را به جبهه اعزام کردند. همراه گروهی از رزمندگان استان مرکزی، زیرمجموعه تیپ ولیعصر دزفول، به خطوط مقدم رفتیم. من بهعنوان تکتیرانداز در گردان مشغول خدمت شدم. حدود هفت تا هشت روز در پشت خط مقدم مستقر بودیم و در این مدت صدای غرش توپخانه و خمپاره را از نزدیک میشنیدیم. کمکم آموختیم چطور در میان خاکریز و دود و آتش خود را پنهان کنیم. بامداد ۱۸ اردیبهشت، مرحله دوم عملیات آغاز شد. ساعت چهار صبح با یورش نیروها از خاکریز عبور کردیم. پنجاه تا شصت نفر از بچهها جلوتر رفتند و من هم در میانشان بودم.
لحظه مجروحیت و بازگشت از خط مقدم
هنوز در دید مستقیم دشمن نبودیم که ناگهان خمپارهای از پشت سر در نزدیکیمان منفجر شد. ترکش سنگینی به لگنم خورد و وارد شکمم شد؛ روده و رگها را پاره کرد. ترکش دیگری به دست راستم خورد و آسیب به ستون فقراتم زد. پای چپ و دست راست دیگر کار نمیکردند. نمیتوانستم حتی سینهخیز برگردم. رفقایی که سالمتر بودند به عقب رفتند تا امدادگر بیاورند. جوانی آمد و مرا روی دوش گرفت. بعدها فهمیدم او «آقای گلکار»، یکی از بچهمحلههایمان بوده است. بیش از پانصد متر مرا در میان گل و آتش حمل کرد. چند بار مرا زمین گذاشت تا نفسی تازه کند و باز بلند شد. بالاخره مرا به پشت خاکریز رساند. دوستانم جمع شدند، خداحافظی کردند و گمان میکردم دیگر زنده نمیمانم. آمبولانس نبود، مرا روی تانک گذاشتند تا به عقب ببرند. بعد از آن فقط بیهوشی به یاد دارم.
درمان در اهواز و شیراز؛ دو سال جنگ با درد
وقتی به هوش آمدم، در بیمارستان گلستان اهواز بودم. تشنه بودم، از خونریزی زیاد ضعف داشتم. سه روز بعد ما را با هواپیمای C-130 به شیراز منتقل کردند. پزشکی که بیماران را به بخشها تقسیم میکرد وقتی به من رسید، گفتم: «آقای دکتر، زحمت نکشید، من زنده نمیمانم.» لبخند زد و گفت: «نه، میمانی، مطمئن باش.» و همانطور شد. مرا در بیمارستان شهید چمران بستری کردند و بعد از چند عمل جراحی، آخرین عملها در بیمارستان نمازی انجام شد. نزدیک دو سال در رفتوآمد بین اتاق عمل و تخت نقاهت بودم. پدرم مثل کوهی استوار بالای سرم بود، مادر شب و روز نمیشناخت. مردم شیراز هم واقعاً مردمی گرمدل و مهربان بودند؛ هر هفته برای عیادت مجروحان میآمدند و دلگرمی میدادند. پدرم در آن روزها از بس نخورد و نخوابید، لاغر شد، اما کمکم با پرستارها دوست شد و فضای بیمارستان برایش قابلتحمل گردید.
سالهای بعد از جنگ؛ عملهای پیاپی و درد ماندگار
بعد از دو سال، بهبودی نسبی پیدا کردم اما درد و محدودیت همچنان ماند. بیتحرکی باعث شد کلیههایم سنگ بیاورد. در بیمارستان ولیعصر اراک عمل شدم. پای چپم بیحس بود و در کفش جا نمیشد. زمستانها از سرما میسوخت. در سال ۱۳۷۱ چهار عمل دیگر در بیمارستان ساسان تهران انجام دادند تا پا را ثابت کنند. هنوز هم پیچهایی در مچم هست که خارجشان نکردهام. با کوچکترین نسیم، پاها تیر میگیرند، اما درد برایم بخشی از زندگی شده است؛ مثل سایهای که همیشه همراه من است.
ازدواج، همراهی همسر و فرزندان
در سال ۱۳۶۳، وقتی کمی بهتر شدم، از مادرم خواستم برایم آستین بالا بزند. خدا خواست و با دختری از همسایههای قدیمی ازدواج کردم. حالا نزدیک چهل سال است که همسرم همراه همیشگی من است. او در تمام این سالها بار زندگی را به دوش کشیده، کارهایی را که من باید انجام میدادم، خودش انجام داده و بدنش از زحمتها فرسوده شده. همیشه میگویم خدا پاداش صبرش را بدهد. دو دختر دارم؛ یکی دانشجو و دیگری کارشناسیارشد گرفته و شاغل است. خانوادهام ستون زندگیام هستند، همانطور که پدر و مادرم دو سال تمام در بیمارستان مراقبم بودند.
برادر شهید و داغ بازگشت پیکر
برادرم صالح، جوانی دیندار و موذن مسجد بود. در عملیات والفجر ۸ مفقود شد و سال ۱۳۷۸ پیکر مطهرش را به اراک آوردند. تشییعش برایمان غریبانه بود؛ خانواده هنوز باور نداشت که شهید شده است. من و برادر کوچکم پیکر را به خاک سپردیم. غم سنگینی بود، اما سربلند بودیم که در خانوادهمان نام شهید داریم.
یاد یاران و خاطرات محو اما زنده
از همرزمانم فقط نامهایی در ذهنم مانده: آقای ملکی که در رمضان شهید شد، محسن کریمی که بعدها سردار شد، سیدعلی میرجعفری از بستگان که در همان عملیات شهید شد، و خانمحمدی فرهنگی خوشنام. خیلیها به شهادت رسیدند و خیلیها زخمی ماندند. از آن روزها بیش از چهل سال گذشته، اما هنوز صدای توپخانه، بوی خاک خیس و آوای اذان در خط مقدم در ذهنم زنده است. در پشت خط، نماز جماعت میخواندیم، نان ساده میخوردیم و دعا میکردیم عملیات پیروز شود. ساده میزیستیم، اما دلهایمان روشن بود.
آزادی خرمشهر و روزهای امید
سوم خرداد ۱۳۶۱ در بیمارستان شهید چمران شیراز بستری بودم که خبر آزادسازی خرمشهر رسید. شادی عجیبی در بیمارستان پیچید. پرستارها، مجروحها، همه اشک شوق میریختند. با وجود ضعف جسمی، دلم پر از غرور بود. چند سال بعد که خبر آزادی اسرا آمد، هر اتوبوسی که وارد شهر میشد میرفتم تا ببینم شاید برادرم بینشان باشد. نبود. تا اینکه سالها بعد پیکرش بازگشت و داغم دوباره تازه شد.
بازگشت به زندگی و معنای جانبازی
حالا سالها از آن روزها گذشته است. گاهی فکر میکردم شاید رفتنم به جبهه تصمیمی احساسی بوده، اما وقتی دیدم جوانانی برای دفاع از حرم به سوریه و عراق میروند، فهمیدم آن تصمیم ریشه در ایمان و غیرت داشت، نه احساس لحظهای. اگر صد بار دیگر تاریخ تکرار شود، باز همان راه را میروم. امروز بهخاطر دیابت و درد پا توان رفتوآمد ندارم، اما دلتنگ رفقای جبههام هستم؛ دلتنگ نماز جماعتهای خاکی، دلتنگ غذاهای سادهای که با لبخند تقسیم میکردیم، دلتنگ صفا و صمیمیتی که در آن خاکریزها موج میزد.
پایان سخن؛ عهدی که هنوز پابرجاست
زندگی من با درد گره خورده، اما درد، مانع شکر نیست. به گذشتهام افتخار میکنم. از پدر و مادرم که دو سال کنار تخت من ایستادند، از همسرم که چهار دهه یار و یاور من است، و از دخترانم که ادامه لبخند زندگیام هستند، سپاسگزارم. یاد شهیدان همیشه با من است. هرگاه به مزارشان میروم، تنها یک خواسته دارم: دستم را بگیرند تا عاقبتبهخیر شوم. من همان رزمندهای هستم که اردیبهشت ۱۳۶۱ پشت جادههای خرمشهر مجروح شد و با درد ساخت، اما ایمانش را از دست نداد. اگر دوباره تاریخ تکرار شود، باز هم به همان مسیر میروم، چون آن تصمیم نه از احساس، بلکه از ریشههای ایمان و خاک برآمد.
انتهای پیام/