کد خبر : ۶۰۴۳۳۲
۱۴:۱۳

۱۴۰۴/۰۸/۱۷
گفت‌و‌گو با همرزم شهید مختار دهباشی

شهادت غریبانه در سومین روز از عملیات مرصاد

احمد تقی زاده از شهید مختار دهباشی روایت می‌کند: شهادت او در سومین روز از عملیات مرصاد به طور غریبانه‌ای رقم خورد و پیکر مطهرش پس از ۱۲ سال به میهن بازگشت.


 به گزارش نوید شاهد بوشهر؛ احمد تقی زاده سرهنگ بازنشسته نیروی دریایی سپاه و همرزم شهید دهباشی در عملیات مرصاد، روایت نمونه ای از ایستادگی های مومنانه در روزهای دفاع مقدس را در سینه دارد. او نه تنها در جبهه جنگ با بعثی‌ها بلکه در مقابله با نفاق داخلی نیز تا آخرین نفس پای ایمان خود ایستاد. صبح روز سوم عملیات مرصاد پنجم مرداد ۱۳۶۷، ماموریت وی پاکسازی ارتفاعات تنگه مرصاد از عناصر باقی مانده منافقین بود که به اسارت دشمن درآمد و در همان روز به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

شهیدی که غریبانه در عملیات مرصاد نامش جاودانه ماند

فصل غریب اسارت درعملیات مرصاد

آن روز در باختران بودیم که حدود ساعت چهار بعدازظهر به ما اطلاع دادند: «سریع آماده شوید، مأموریت دارید.» هماهنگ‌کننده مأموریت‌مان آقای سردار سعید نوربخش بود. وی گفت: شما باید ساعت چهار و نیم در جاده کمربندی کرمانشاه به آقای مرید محمدی ملحق شوید. آن زمان عراق از سمت سومار و صالح‌آباد فشار زیادی وارد می‌کرد و قرار بود ما برای کمک به نیروهای لشکر امیرالمؤمنین(ع) ـ که بیشترشان بچه‌های ایلام بودند ـ اعزام شویم.

تیم ما شامل بنده، آقای اسماعیل راحمی از کاشان، شهید دهباشی از بوشهر و شهید قاسمی از لرستان بود اما کمی بعد آقای خزایی و آقای لطیفی هم آمدند و گفتند: «ما هم با شما می‌آییم.» آقای خزایی مسئول امور پرسنلی واحد و اهل نهاوند کرمانشاه بود.

آقای لطیفی هم از تهران و مسئول ماکت‌سازی واحد، یعنی درست کردن نقشه‌های برجسته بود. ما ابتدا قبول نکردیم، ولی خیلی اصرار کردند. حتی آقای خزایی شروع کرد به گریه. همکارمان مختار گفت: «آقای خزایی دارد گریه می‌کند!» در همین لحظه آقای نوربخش که جانشین اطلاعات بود، آمد و گفت: «این دو نفر را هم ببرید، هر جا کاری نداشتند همان‌جا بمانند.» ما هم پذیرفتیم. البته مختار و قاسمی شوخی کردند و گفتند: «به شرطی می‌گذاریم بیایید که یک جعبه کمپوت بیاورید!» آقای محمدعلی خزایی هم واقعاً رفت و یک جعبه کمپوت آورد. سوار شدیم و از مقر لشکر، در شهرک فرهنگیان کرمانشاه حرکت کردیم. باید در جاده کمربندی که از مسیر شهرک الهیه می‌گذشت، به تیم آقای مرید محمدی ـ که جانشین عملیات بود ـ ملحق می‌شدیم اما در مسیر خبری از او نشد و ما به سمت اسلام‌آباد ادامه دادیم. فضای جالب و صمیمی‌ای بود.

در بین راه، شهید قاسمی با شیطنت گفت:«ان‌شاءالله دهباشی شهید می‌شود و ما می‌رویم بوشهر، حسابی می‌خوریم و شکمی از عزا درمی‌آوریم!» مختار در جواب خندید و گفت: «من تا گمنه‌ی تو را نخورم، هیچ باکی ندارم!» همه خندیدیم. بعد از چند لحظه سکوت، مختار گفت: «اتفاقاً دیشب نماز شب را با حالی خواندم که تا حالا آن‌طور حال نکرده بودم؛ شاید هم شهادت نزدیک باشد. دعا کنید…»

کمی بعد وارد منطقه شدیم… حدود ساعت هفت بعد از ظهر به سه‌راهی اسلام‌آباد رسیدیم. تصمیم گرفتیم شام بخوریم و نمازی بخوانیم. جلوی چلوکبابی‌ای ایستادیم، اما وقتی دست در جیب‌هایمان کردیم دیدیم هیچ پولی نداریم! شهید قاسمی گفت: «بیایید لااقل بنزین بزنیم، واجب‌تر است.» رفتیم سمت پمپ‌بنزین؛ خیلی شلوغ بود اما مأموری برای خودروهای نظامی بدون نوبت بنزین می‌زد.

شهید قاسمی رفت بنزین زد و برگشت. حرکت کردیم تا از جلوی سپاه اسلام‌آباد رد شویم. ناگهان مختار گفت: «آقای مرید محمدی دم در سپاه است!» مرید اهل کرمانشاه بود. برگشتیم پیش او. ایشان آن‌زمان به همراه فرمانده سپاه اسلام‌آباد بود. خبر داد: «منافقین شهر کرند را تصرف کرده‌اند و در حال حرکت به‌سمت اسلام‌آباد هستند. شما بروید و گردانی را که عازم ایلام است نگه دارید تا با حاج صادق محصولی (فرمانده لشکر) تماس بگیرم و هماهنگ کنیم در همین‌جا موضع بگیریم.» بعد هم شروع کرد برای فرمانده سپاه طرح دادن که نیروها چه آرایشی بگیرند و چگونه از شهر دفاع کنند. رفتیم در جاده‌ای که از جنوب شهر به ایلام می‌رفت اما هرچه ماندیم، آنها را ندیدیم. فکر کردیم شاید زودتر از ما حرکت کرده‌اند. برگشتیم جلوی سپاه، اما مرید محمدی رفته بود به طرف میدان اصلی شهر؛ جایی که یک سمت به «کرند» و سمت دیگر به «باختران» می‌رفت. در این حین دهباشی و خزایی گفتند: «می‌خواهیم نماز بخوانیم.» من گفتم: «خب همین‌جا بخوانیم.» گفتند: «نه، می‌رویم وضو می‌گیریم و همین‌جا می‌آییم نماز می‌خوانیم.» اوضاع شهر عجیب بود؛ مردم آشفته و نگران بودند، برخی از شهر خارج می‌شدند و برخی دیگر می‌آمدند سپاه تا اسلحه بگیرند.

وضعیت آشوب و روحیه در هم شکسته مردم ایلام

منافقین با شایعات خود، روحیه مردم را درهم شکسته بودند. وقتی دهباشی و خزایی نمازشان را خواندند، برگشتند. جلو سپاه، خودرویی توقف کرده بود. مقداری فشنگ و نارنجک از آن گرفتیم و حرکت کردیم به سمت میدان شهر. شهید قاسمی راننده بود. وقتی رسیدیم میدان، قاسمی خواست دور بزند. گفتم: «لازم نیست، از سمت چپ برو.» همان مسیر را رفتیم. چند نفر لباس‌ شخصی مسلح را دیدیم که در میدان ایستاده بودند. به دهباشی و خزایی گفتم: «بروید اینها را شناسایی کنید.» ناگهان یک دستگاه مینی‌کاتیوشا که در حال حرکت به سمت کرند بود از مسیر منحرف شد و به داخل میدان برخورد کرد؛ ظاهراً راننده‌اش با تیر دشمن زده شده بود. در همان لحظه صدای تیراندازی شدیدی بلند شد. به‌دنبال منشأش می‌گشتیم که دیدیم یک تانک منافقین از فاصله‌ی حدود بیست متری به سمت ما می‌آید.

ما در سمت چپش بودیم و تانک شروع به تیراندازی کرد. گلوله‌هایش به‌طرف یک پاترول و یک کامیون ارتشی می‌رفت که مشغول دور زدن میدان بودند. شهید قاسمی با مهارت جیپ را از میان رگبار گلوله‌ها به خیابان سمت راست هدایت کرد. دهباشی و خزایی پیاده بودند؛ حدود سیصد متر دویدند تا به ما رسیدند. با هم تصمیم گرفتیم که باید سریع به باختران برگردیم و وضعیت را گزارش کنیم. 

از مسیر خاکی سمت راست شهر حرکت کردیم تا وارد جاده‌ی پل‌دختر ـ خرم‌آباد شویم. به سه‌راهی که در ابتدای اسلام‌آباد بود نزدیک شدیم اما چون بین ما و جاده‌ی اصلی کانالی وجود داشت، ناچار شدیم از مسیر چپ و از میان جاده‌ای خاکی دور بزنیم. در مسیر به روستایی رسیدیم، مردم جلوی ما را گرفتند و گفتند: «اسلحه و خودرو بدهید، ما می‌خواهیم مقاومت کنیم.»قاسمی و خزایی با لهجه‌ی لَکی با آنها صحبت کردند، توضیح دادند که اوضاع چطور است و در نتیجه مردم راه را باز کردند.

رسیدیم به همان جایی که ابتدا برای شام آمده بودیم. شهید قاسمی با سرعت بالا رانندگی می‌کرد. حدود پنجاه متری سه‌راهی بودیم که صدای ایست شنیدیم. فکر کردیم نیروهای خودی هستند. قاسمی گفت: «خودی هستیم!» و به سمت یک خودرو که توپ ۱۰۶ رویش نصب بود نزدیک شد. موقعیت‌شان مشکوک بود: خودروهایشان با ما فرق داشت، شاسی بلندتر بود و پارچه‌های سفید روی بازوهایشان بسته بودند. تازه آنجا فهمیدیم که منافقین‌اند. چند دقیقه بدون حرکت ایستادیم؛ ما و آن‌ها هر دو در سکوت بودیم. یک آرپی‌جی‌زن و تيربارچی دقیقاً روبه‌روی ما قرار داشتند. به قاسمی گفتم: «حرکت کن، برو!» او دنده‌ی یک زد، چند قدم جلو رفت که ناگهان آرپی‌جی‌زن فریاد زد: «اگر حرکت کنید، پودرتان می‌کنیم!» صدایش تمام نشده بود که گلوله‌ی آرپی‌جی شلیک شد. در یک لحظه انفجار عظیمی رخ داد و آتش همه‌جا را گرفت. من در میان شعله‌ها خودم را به پشت دیواری در سمت راست، نزدیک پمپ‌بنزین سه‌راهی رساندم. بلافاصله طبق اصول نظامی تغییر موقعیت دادم و وارد گندم‌زار شدم. گندم‌ها بلند بودند، حدود یک متر، آنجا در کمین نشستم. فقط هفت‌تیر و یک قطب‌نما همراهم بود. منتظر بودم ببینم منافقین پیگیری می‌کنند یا نه. شاید همه‌اش چند ثانیه طول کشید، ولی زمان برایم ایستاده بود. دو، سه دقیقه بعد از میان دود و آتش، دیدم کسی در حال نزدیک شدن است. آهسته اسلحه را مسلح و نفس‌هایم را کنترل کردم. لحظه‌ی شلیک که رسید، صدایی شنیدم: «یا حسین… یا ابوالفضل!» همان صدا باعث شد دستم متوقف شود.

دوباره فریاد آمد و در فاصله‌ی حدود چهل تا پنجاه متری صدایش را بهتر شنیدم. وقتی به بیست متری‌ام رسید، از روی صدا و قامتش شناختم: حاج اسماعیل راحمی بود. موج انفجار خورده بود؛ پشت کمرش و موی سرش کاملاً سوخته بود. خودرو در شعله‌ها می‌سوخت.از سه‌راهی تا گردنه‌ی حسن‌آباد صدای گلوله، انفجار و آتش‌سوزی به گوش می‌رسید. دود غلیظ همه‌جا را فرا گرفته بود. خودروهای زیادی را دیدم که به سمت ارتفاعات شرقی اسلام‌آباد می‌رفتند و در دامنه‌ها متوقف می‌شدند. به اسماعیل گفتم: «باید از همین ارتفاعات بالاتر برویم و از سمت راست روستای حسن‌آباد عبور کنیم تا برسیم به کوهستان یا جاده‌ی کرمانشاه.» با اینکه حالش خیلی بد بود، پذیرفت. تصمیم ما درست بود، چون از نظر نظامی، ارتفاعات شرقی بر شهر و جاده‌ی اصلی کرمانشاه اشراف و تسلط کامل داشتند. من همه‌ی بچه‌های تیم شناسایی‌ام را از دست داده بودم.

مختار، که صمیمی‌ترین دوستم و همشهری‌ام بود، همراه سه نفر دیگر هیچ خبری ازشان نداشتم. دلم حسابی گرفته بود. با اسماعیل پیاده از میان گندم‌زارها حرکت کردیم تا پیش از روشن شدن هوا به نقطه‌ای امن برسیم. تشنگی امانمان را بریده بود، لب‌ها خشک شده و خاک حاصل از گندم‌ها، نفس کشیدن را سخت کرده بود. اول صدای موتورسیکلت شنیدیم. گذاشتیم نزدیک شود، وقتی بلند شدیم، موتورسوار تا ما را دید ترسید و با سرعت دور شد. کمی بعد، مردی را دیدیم که سوار اسب بود و کودکی چهار، پنج ساله را پشت خود داشت، ایستاد، چند سؤال از او پرسیدم درباره وضعیت جغرافیایی منطقه. گفت خودروهایی که کنار کوه دیده می‌شود، ماشین‌های مردم‌اند که به کوه پناه برده‌اند. تشکر کردیم و او به سمت گردنه حسن‌آباد رفت و ما برعکس مسیر او، یعنی به سمت جنوب، رفتیم.در دامنه کوه به جمعی از مردم رسیدیم.

راننده یکی از خودروها، قمقمه آبی از پشت صندلی‌اش درآورد. با آن رو و صورت شستیم و کمی نوشیدیم. جان تازه‌ای گرفتیم. او گفت: «به سمت جاده آسفالته بروید، از آنجا بروید پل‌دختر و خرم‌آباد.» ما خداحافظی کردیم و همان مسیر را پیش گرفتیم. پس از مدت زیادی پیاده‌روی و انتظار، یک کامیون مایلر به ما رسید، نگه داشت، و ما را به اولین روستا رساند. خیلی گرم. پیرمردی خوش‌اخلاق از خانه‌اش برایمان آب آورد و پذیرایی کرد. وقتی فهمید ما از نیروهای سپاه هستیم، گفت: «همین‌جا بمانید تا برگردم.» نیم ساعتی بعد برگشت؛ جوان قدبلندی همراهش بود، کت‌وشلواری. خودش را فرمانده پایگاه بسیج روستا معرفی کرد و گفت: «بهتر است تا صبح اینجا بمانید.»ما را به مرغداری واقع در شمال روستا برد.

در را باز کرد، نگهبان لال آنجا بود. برایمان چای آماده کرد. نزدیک ساعت چهار صبح بود. ولی قبل از خواب منطقه را بررسی کردم. مسیرهای دفاعی و فرار را مشخص کردیم. با اسماعیل قرار گذاشتیم اگر منافقین به این سمت آمدند، از مسیر درختی سمت ارتفاعات بالا برویم و همان‌جا همدیگر را پیدا کنیم. از شدت خستگی و سردرد به خواب فرو رفتم. ناگهان با صدای حرف‌زدن چند نفر در اتاق بیدار شدم. چشم باز کردم دیدم چند مرد مسلح بالای سرمان ایستاده‌اند. آقای راحمی آرام گفت: «نگران نباش، این‌ها خودی‌اند، بچه‌های بسیج هستند.» نماز صبح را خواندیم. هوا هنوز گرگ‌ومیش بود. همان جوان فرمانده بسیج آمد و گفت: «به منزل بیایید، چند نفر از نیروهای سپاه هم آنجا هستند.» رفتیم. دو خودروی تویوتا و استیشن بیرون خانه پارک بود.

داخل که رفتیم سلام کردیم. پیرمردی خوش‌روح و پرانرژی آنجا بود؛ خودش را «حاج عیوضی» معرفی کرد، از نیروهای قرارگاه نجف. وقتی فهمید ما با آقای مرید محمدی بوده‌ایم، از او پرسید. آخرین وضعیتش را گفتیم، دو دستی زد روی سر خودش و گفت: «خداحافظ مرید!» واقعاً ناراحت بود و پیداست چقدر دوستش داشت. بعد از صبحانه، با یک خودروی محلی و بلدچی راه افتادیم از مسیر خاکی ارتفاعات تا برسیم کرمانشاه. از وضعیت، تا چهارزبر خبر داشتند که منافقین پیشروی کرده‌اند. یکی از خودروها را هم دادند به همان فرمانده بسیج. او مداحی کرد، ما هم همراهی‌اش کردیم. وقتی رسیدیم کرمانشاه، مستقیم رفتیم مقر لشکر. همان شب در واحد استراحت کردیم. گزارش مأموریت را نوشتم. صبح زود همکاران گفتند: «علی شیروانی و مهندس احمدی آمدند، در خواب تو را بوسیدند و رفتند به چهارزبر.»

روز دوم عملیات مرصاد

با آقای محمود راست‌کردار، از نیروهای واحد و اهل تهران، سوار خودرو شدیم و به چهارزبر رفتیم. آن روز دوم عملیات بود. بیشتر نیروهای واحد به سمت ایلام رفته بودند. من با محمود تقی‌زاده، فرمانده گردان، و حشمت عشوری فرمانده محور، روبرو شدم. با اینکه اوضاع سخت بود، خیلی از ما دلجویی کردند؛ می‌دانستند که مختار دوستم بود و چقدر برایم عزیز بود. منافقین کنار تانک فرم‌ها زمین‌گیر شده بودند و سعی می‌کردند از جناح ارتفاعات و جاده به‌صورت انتحاری بالا بیایند. اما نیروهای ما دید و تیر کامل داشتند. بین حسن‌آباد تا چهارزبر، حجم زیادی از تجهیزات دشمن منهدم شده بود. ما از پشت خاکریز با آرپی‌جی و تیر‌بار شلیک می‌کردیم. نزدیک ظهر بود که هواپیماهای عراقی هم آمدند و منطقه را بمباران کردند. مردم کرمانشاه هم خودجوش آمده بودند برای کمک. عصر خبر آوردند حشمت عشوری شهید شده.

بعد از نماز مغرب و عشا رفتم پیش محمود تقی‌زاده به او تسلیت گفتم. تصمیم داشتم با محمود راست‌کردار جزو اولین نفراتی باشم که دوباره به سه‌راهی اسلام‌آباد می‌رویم تا خبری از تیم خودمان بگیریم. چند روز بعد، آقای لطیفی که قبلاً با ما بود، به کرمانشاه آمد. گفت: «اسیر شدم و بعد آزاد شدم.» خبر داد که شهید قاسمی دو پایش قطع شده، و خزایی که کنار باک ماشین نشسته بود، کاملاً سوخته و در جا شهید شده است.دهباشی زخمی بوده و هنوز با او حرف می‌زدند، اما بعدها دیگر هیچ‌وقت او را ندیدم

لحظه شهادت مختار دهباشی

روز سوم عملیات، منافقین کاملاً شکست خورده یا در حال فرار بودند. از تنگه چهارزبر تا گردنه امام حسن (ع) و بعد تا سه‌راهی اسلام‌آباد، همه‌جا پر از خودروهای منهدم‌شده‌ی دشمن بود.وقتی به سه‌راهی رسیدیم، گودال ناشی از انفجار آرپی‌جی هنوز پیداست. جیپی که سوار بودیم ذوب شده بود. پیکر شهید محمدعلی خزایی را تنها از روی دندان‌هایش شناختیم؛ کاملاً سوخته بود.

شهید علیرضا قاسمی را آنجا پیدا کردیم، هر دو پایش قطع شده بود. منافقین زخمی‌ها را برده بودند بیمارستان، اما بعد همان‌جا را آتش زده بودند. بعد هرجا احتمال می‌دادیم سر زدیم: ایلام، اسلام‌آباد، اهواز، اندیمشک، ستاد معراج باختران، بیمارستان طالقانی، ستاد کل معراج تهران؛ حتی سراغ کانکس‌هایی که در گلزار شهدای اسلام‌آباد اجساد ناشناس را نگه می‌داشتند. دانه‌به‌دانه نگاه کردیم، اما خبری از مختار نشد.شهید دهباشی هنگام درگیری لباس کردی بر تن داشت. ما تا مرز پیش رفتیم و در عملیات تعقیب منافقین از چهارزبر تا گردنه پاتاق و سرپل‌ذهاب و مرز، شرکت کردیم. بالاخره پس از دوازده سال، در سال ۱۳۷۹، پیکر مطهر شهید مختار دهباشی، از آن‌سوی مرز به وطن بازگشت. خبر بازگشتش حال و هوای شهر خورموج را عوض کرد. مردم در فضای معنوی ویژه‌ای پیکر گلگون‌کفن او را بر دوش گرفتند و در گلزار شهدا به خاک سپردند.

انتهای پیام/


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه