کد خبر : ۶۰۳۶۱۲
۰۹:۴۶

۱۴۰۴/۰۸/۰۸
خاطره شهید «هوشنگ الهیاری» به نقل از پسرعمویش؛

ما وظیفه داریم انقلابمان را حفظ کنیم

پسرعموی شهید «هوشنگ الهیاری» می گوید: هوشنگ می گفت؛ من به فرمان رهبر عزيزمان به جبهه مي روم، مانع رفتن من نشويد اسلام ،دين و مذهب ما اكنون درخطر است وما وظيفه داريم انقلابمان را حفظ كنيم، برادران ما در جبهه تنها هستند ومگر در اين شرايط بهتر از دفاع از دين ومذهب و انقلاب و مملكت وجود دارد؟


به گزارش نوید شاهد لرستان، شهید هوشنگ الهیاری در سال ۱۳۴۴ در روستای اسلام آباد از توابع شهرستان پلدختر متولد شد. همزمان با آغاز جنگ تحمیلی وی با عشق و علاقه فراوان درس را رها کرد و به عضویت رسمی سپاه درآمد و در عملیات مختلف شرکت نمود و چندین بار مجروح شد و که پس از بهبودی بلافاصله به جبهه رفت تا اینکه در تاریخ بیست و نهم بهمن ماه ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۵ به آرزوی دیرینه خود رسید.

ما وظیفه داریم انقلابمان را حفظ کنیم

پسرعمومی شهید تعریف می کند: 

پس از پيروزي انقلاب اسلامي و در يكي از روزهاي دوران دفاع مقدس كه هواپيماهاي متجاوز عراقي  شهر پلدختر را بمباران كردند، در حالي كه هواپيماها هنوز آسمان شهر را ترك نكرده بودند و گرد و خاك زيادي به هوا بلند شده و صداي آه و ناله مادران و فرزندان آنها در شهر پيچيده بود. ناگهان پسر عمويم هوشنگ به قصد كمك به مجروحين با موتورسيكلت سپاه پاسداران حركت كرد.

من به او گفتم كجا مي روي؟ پاسخ داد: مگر نمي بيني شهر به خاك و خون كشيده شده؟ گفتم ولي هنوز خطر رفع نشده و او بي صبرانه گفت: مردم الان و در همين لحظه به كمك ما احتياج دارند و بايد هرچه سريعتر به كمك آنها برويم. سوار موتور شديم و رفتيم.

بعد از امدادرسانی هوشنگ گفت: من مرخصي ام تمام شده و بايد فردا به جبهه بروم. گفتم: عزيزم تو سرپرست خانواده و تنها پسر خانواده اي هستي اين بار اجازه نميدهم بروي. بگذار كساني كه چند فرزند دارند آنها بروند. تو مادر و خواهرانت بي سرپرست هستند.  الحمدالله مردان دلير و شجاع ديگري هستند كه جلوي اين متجاوزان بايستند.

اما هوشنگ گفت؛ من به فرمان رهبر عزيزمان به جبهه مي روم، مانع رفتن من نشويد اسلام، دين و مذهب ما اكنون در خطر است و ما وظيفه داريم انقلابمان را حفظ كنيم، برادران ما در جبهه تنها هستند. مگر در اين شرايط بهتر از دفاع از دين و مذهب و انقلاب و مملكت وجود دارد؟ هر كاري كردم نتوانسم او را از رفتن به جبهه منصرف كنم.

با هم خداحافظي كرديم، از يكديگر جدا شديم و او همان موقع به جبهه رفت. در يكي از روزهائي كه هوشنگ از سفر جبهه آمده بود، به استقبالش مقداري انار خريده بود در بين راه كه با هم صحبت مي كرديم به يكي از همسايه ها رسيديم، ايستاد و با او احوالپرسي كرد و همسايه مان كه زن بود گفت؛ عزيزم مي بينم هر موقع كه تشريف مي آئري با خودت سوغاتي داري و چه انار تازه اي آورده اي؟ هوشنگ هم با خنده اي كه بر لب داشت گفت؛ قابل شما را ندارند و ميوه‌ها را با اصرار زياد به او داد. سپس به خانه رفتيم و من از اينكه هوشنگ بعد از سه ماه دوري از خانه و كاشانه تنها سوغاتي اش كه مقداري انار بود را به آن خانم هديه كرد بسيار تعجب كردم. با خود گفتم واقعاً اينها انسان هاي وارسته و به خدا پيوسته اي هستند.

انتهای پیام/


گزارش خطا

ارسال نظر
تازه‌ها
طراحی و تولید: ایران سامانه