پیامی برای نسل امروز؛ آزادی امروز، ثمره صبر دیروز
به گزارش نوید شاهد خراسان رضوی، جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، تنها صحنهای از نبرد در جبههها نبود؛ در پشت سیمهای خاردار اردوگاههای اسارت نیز حماسهای دیگر رقم خورد. آنجا که رزمندگان ایرانی، با وجود شکنجه و گرسنگی، ایمان و شجاعت خود را از دست ندادند و با ایستادگی، دشمن را در هم شکستند. در میان این روایتها، نامهایی میدرخشد که هر کدام نماد مظلومیت و مقاومتاند. یکی از این نامها، شهید محمدحسن حشمت مهدیخانی است؛ رزمندهای ساده و صمیمی که تنها به جرم گفتن حقیقت درباره آغازگر جنگ، جان خود را فدای آرمانها کرد.
در این گفتوگوی ویژه، آزاده سرافراز حسن صنعتینسب، که ۹ سال و ۷ ماه در اردوگاه موصل ۱ عراق اسیر بود، پرده از خاطرات تلخ و شیرین آن روزها برمیدارد؛ خاطراتی که نهتنها سندی زنده از تاریخ دفاع مقدس است، بلکه چراغی برای نسل امروز به شمار میآید.

جناب صنعتینسب، شما بیش از ۹ سال در اردوگاه موصل ۱ عراق اسیر بودید. از روزهای نخست اسارت برایمان بگویید.
۱۹ دی ۱۳۵۹ به اسارت درآمدیم. آن روزها هنوز ماههای آغازین جنگ بود. ما را ابتدا به تنومه بصره بردند؛ در میان ما خانوادههایی از خرمشهر هم بودند. جزو اولین اسرای جنگ بودیم و همین باعث میشد عراقیها با خشونت بیشتری با ما رفتار کنند. بعد از چند روز، ما را به بغداد منتقل کردند. در استخبارات، شکنجهها بهقدری شدید بود که هنوز صدای فریادها در گوشم میپیچد. سپس با واگنهای باربری به موصل برده شدیم و ۲۵ دی وارد اردوگاه شدیم. استقبالشان چیزی جز کابل و چوب نبود.
شرایط اردوگاه چگونه بود؟
در یک اتاق ۲۵ متری ۱۱۴ نفر را جا داده بودند. جایی برای خوابیدن نبود؛ بعضیها ایستاده میخوابیدند، بعضیها نوبتی دراز میکشیدند. هوا سرد بود و پتوها کم. گرسنگی و تشنگی هم بیداد میکرد.
زندگی روزمره در اردوگاه چگونه میگذشت؟
روزها به کندی میگذشت. غذای ما اغلب یک تکه نان خشک و کمی عدس یا برنج نیمپز بود. برای تقسیم غذا، باید با دقت عمل میکردیم تا کسی محروم نماند. گاهی یک تکه نان را به چهار قسمت میبریدیم و با افتخار میگفتیم: «این سهم برادری است.»
نامهها تنها دلخوشی ما بودند. هر چند ماه یکبار اجازه میدادند نامهای کوتاه بنویسیم. بیشتر وقتها نامهها سانسور میشد و فقط چند جمله ساده به دست خانوادهها میرسید. اما همان چند خط، امیدی بزرگ بود.
برای زنده ماندن، ابتکارات زیادی داشتیم. بعضیها کلاس قرآن برگزار میکردند، بعضیها زبان انگلیسی یا عربی یاد میدادند. حتی یکی از بچهها با نخهای پارهشده لباس، شطرنج درست کرده بود. این کارها روحیه ما را حفظ میکرد.
از فضای کلی جنگ ایران و عراق در آن سالها چه تصویری در ذهن دارید؟
جنگ فقط در خط مقدم نبود؛ در اردوگاه هم ادامه داشت. دشمن تلاش میکرد روحیه ما را نابود کند، اما ما با دعا، قرآنخوانی و یاد خانوادههایمان زنده میماندیم. وقتی خبر آزادسازی خرمشهر یا عملیاتهای بزرگ مثل والفجر و کربلای ۵ به گوشمان میرسید، دلهایمان پر از امید میشد.
شهید حشمت مهدیخانی چه ویژگیهایی داشت که هنوز بعد از سالها در ذهن شما زنده مانده است؟
او راننده تاکسی بود، ساده و صمیمی، اما در اردوگاه به نماد شجاعت تبدیل شد. وقتی همه از ترس سکوت کرده بودند، او حقیقت را گفت. صداقت و شجاعتش بهای سنگینی داشت. شهادتش برای ما یادآور این بود که حتی در دل اسارت هم میتوان آزاده ماند.
لطفا درباره روز شهادت شهید حشمت مهدی خانی برایمان بفرمایید.
یک روز سرهنگ عراقی برای بازدید آمد. سرهنگ عراقی به سراغ شهید محمدحسن حشمت مهدیخانی رفت و او را بلند کرد.از او چند سوال پرسید و میخواست کاری کند شهید برضد ایران صحبت کند اما شهید با شجاعت تمام از برحق بودن ایران گفت و اینکه عراق جنگ را شروع کرده است وحتی گفت: «آمریکا و اسرائیل بین مسلمانان جنگ میاندازند.» چند نفر دیگر هم صحبت کردند. سرهنگ ابتدا وانمود کرد که فضا دوستانه است، اما در پایان همان چهار نفر را بیرون بردند. دیگر هرگز آنها را ندیدیم. بعدها فهمیدیم که شهید حشمت مهدیخانی در همان روزها به شهادت رسیده است. شهید حشمت مهدی خانی تنها به دلیل آنکه حقیقت را درباره آغازگر جنگ بر زبان آورد، بعثیها او را به شهادت رساندند؛ صحنهای که هرگز از خاطرم محو نخواهد شد.
اگر بخواهید یک تصویر از آن روزها برای نسل امروز ترسیم کنید، چه میگویید؟
میگویم جنگ فقط میدان نبرد نبود؛ جنگ در دلها و روحها هم جریان داشت. ما در اردوگاهها با کمبود غذا، بیماری، شکنجه و دوری از خانواده دستوپنجه نرم میکردیم، اما ایمان و همبستگی ما را زنده نگه داشت. نسل امروز باید بداند که آزادی و امنیت امروز، نتیجه خون شهدا و صبر آزادگانی است که سالها رنج کشیدند.