کد خبر : ۶۰۳۲۲۱
۱۴:۴۳

۱۴۰۴/۰۸/۰۴
گفت‌وگو با برادر شهیده زهرا اسماعیلی در سالروز حمله تروریستی شاهچراغ (ع)

چادر نماز خونین، یادگار به جا مانده از زهرا / تماس تلفنی که زندگی‌ام را دو نیم کرد

به مناسبت سومین سالگرد شهادت مظلومانه‌ی عده‌ای از زائران بی‌دفاع در حمله‌ی تروریستی حرم مطهر احمدبن موسی‌الکاظم(ع) به دیدار برادری می‌رویم که داغِ یکی از آن شهیدان را بر دل دارد. با ما همراه باشید.


به گزارش نوید شاهد فارس، به مناسبت سومین سالگرد شهادت مظلومانه‌ی عده‌ای از زائران بی‌دفاع در حمله‌ی تروریستی حرم مطهر احمدبن موسی‌الکاظم شاهچراغ (ع) به دیدار برادری می‌رویم که داغِ یکی از آن شهیدان را بر دل دارد. برادری از جنسِ ایثار که جوانی را در خاکریز‌های نبرد برای دفاع از آرمان‌های گذرانده است. او با واژه‌ی «شهید» بیگانه نیست؛ خوب می‌داند شهادت، پرنده‌ای‌ست که خود بر شانه‌ی برگزیدگان می‌نشیند، بر آنان که شهیدانه زیسته‌اند. در روایتش از خواهری می‌گوید مهربان و دل‌سوز؛ زنی که همواره دل در گروِ آرامش عزیزان و همسایگانش داشت و مهر را به رسم زندگی معنا می‌کرد.

«عباس اسماعیلی» برادر شهیده زهرا اسماعیلی و دایی شهید نوجوان آرشام سرایداران است. او از سال ۱۳۶۰ تا ۱۳۶۷ در جبهه‌های دفاع مقدس حضور داشته و هنوز هم دل در گرو آرزوی شهادت دارد. خودش می‌گوید خواهرش زهرا در این مسیر از او پیشی گرفت. اسماعیلی در این گفت‌و‌گو از ناگفته‌های زندگی خواهر و خواهرزاده شهیدش می‌گوید؛ روایت‌هایی از عشق، ایمان و ایستادگی با ما همراه باشید.

شبِ آبان و صدای تلفنی که زندگی‌ام را دو نیم کرد /  چادر نمازی آغشته به خون یادگار به جا مانده از زهرا

فرمانده تانک در عملیات فتح‌المبین

عباس اسماعیلی هستم. برادر شهید زهرا اسماعیلی از شهدای ترور حرم مطهر احمدبن موسی الکاظم (ع). سال ۱۳۴۲ در شیراز به دنیا آمدم و اکنون بازنشسته نیرو‌های مسلح هستم. سال ۱۳۶۰ بنا بر وظیفه‌ای که در آن زمان احساس کرد عازم جبهه‌ی نبرد شدم و در عملیات‌های «والفجر یک و مقدماتی»، «فتح‌المبین» و «کربلای ۴» حضور داشتم. در عملیات فتح‌المبین، فرمانده تانک بودم و لحظه‌به‌لحظه آن روز‌ها هنوز در ذهنم زنده است.
یکی از خویشاوندان مادری‌ام به نام «غلامحسین کرمی» که او را عمو صدا می‌زدم، هم‌زمان با من در جبهه بود. او رئیس بنیاد شهید و امور ایثارگران فراشبند بود و در جبهه فرماندهی غواصان گردان امام علی (ع) را بر عهده داشت. در عملیات کربلای ۴ به شهادت رسید و پیکرش پس از عملیات کربلای ۵ در رودخانه پیدا شد.

مدرسه تا ازدواج

خواهرم زهرا اسماعیلی دومین دختر خانواده بود؛ متولد ۲۲ شهریور ۱۳۵۵ . دوران کودکی‌مان در دامنه‌های سرسبز و هوای پاک سیخ‌دارنگون گذشت. ما شش خواهر و برادر بودیم. هنوز تصویر قدم‌های کوچک او در راه مدرسه شهید علیرضا قاسمی شیراز در ذهنم مانده است؛ مدرسه‌ای که از هفت‌سالگی تحصیل را آن‌جا آغاز کرد. دوران راهنمایی‌اش را هم در مدرسه نوروزانی ادامه داد. سال دوم راهنمایی بود که نخستین خواستگار برای زهرا به خانه‌مان آمد. همان زمان من درگیر رفت‌و‌آمد به جبهه بودم. خانواده پس از گفت‌و‌گو، پاسخی ندادند و ماجرا بی‌صدا گذشت.

شبِ آبان و صدای تلفنی که زندگی‌ام را دو نیم کرد /  چادر نمازی آغشته به خون یادگار به جا مانده از زهرا

مریم هدیه امام رضا(ع)

سال ۱۳۷۱ یکی از همسایه‌ها، زهرا را به مادر علیرضا معرفی کرد. چند روز بعد او به خانه‌مان آمد و گفت: «پسرم فعلاً شیراز نیست، مرخصی که بگیرد، با خانواده خدمت می‌رسیم.» مدتی بعد، طبق وعده‌اش به همراه خانواده به خواستگاری آمدند.

علیرضا جوانی آرام و متین بود؛ کم‌حرف، اما باوقار و خوش‌برخورد. دو سالی از خدمتش در نیروی دریایی ارتش می‌گذشت و از همان برخورد نخست، معلوم بود که نظم و وقار نظامی در رفتار و نگاهش ریشه داشت.

اردیبهشت‌ماه ۱۳۷۲ زهرا و علیرضا عقد ساده و صمیمی گرفتند و یک سال بعد جشن عروسی‌شان را برپا کردند. زندگی‌شان با آرامش و محبت پیش می‌رفت. سال‌ها گذشت تا اینکه خدا ابتدا دختری و پس از آن دو پسر به آنها عطا کرد. زهرا همیشه از تولد فرزند اولشان با احساسی عمیق یاد می‌کرد و می‌گفت: «وقتی مریم به دنیا آمد به امام رضا (ع) متوسل شدم و او را هدیه‌ی امام می‌دانم.» همین باور، پیوندی محکم میان دل زهرا و اهل‌بیت ایجاد کرده بود.

شبِ آبان و صدای تلفنی که زندگی‌ام را دو نیم کرد /  چادر نمازی آغشته به خون یادگار به جا مانده از زهرا

آغاز فصل تازه‌ای از زندگی‌

در بندرعباس با همه‌ی گرما و سختی از باورش کوتاه نیامد. در ماه رمضان روزه می‌گرفت و شب‌های قدر را با دعا و مناجات تا سحر بیدار می‌ماند. محرم که می‌رسید، بچه‌ها را به هیئت‌های سینه‌زنی و زنجیرزنی می‌برد. می‌گفت: «می‌خواهم بچه‌ها با محرم و عاشورا بزرگ شوند؛ با نام حسین(ع) و اشک بر مظلومیتش.»

چند سال قبل از اینکه به شیراز بیاید، علیرضا با من تماس گرفت و گفت: «به امید خدا تا مدتی دیگر بازنشسته می‌شوم. دلم می‌خواهد در شیراز ساکن شوم، اگر توانستی برایم دنبال خانه‌ای بگرد.» آن روز‌ها با حساب و کتابی که کردم، دیدم با پس‌اندازی که دارد تنها در منطقه شاپورجان (حاشیه‌ی جنوبی شیراز) می‌شود خانه‌ای تهیه کرد. موضوع را با خودش در میان گذاشتم و بی‌درنگ پذیرفت.

خرداد ۱۴۰۰ پس از سال‌ها خدمت در نیروی دریایی ارتش، بازنشسته شد. همان روز‌ها همراه خانواده به شیراز آمدند و در خانه‌ای کوچک و ساده در شاپورجان ساکن شدند؛ جایی که قرار بود آغاز فصل تازه‌ای از زندگی‌شان باشد.


زهرا تنها یک سال در شاپورجان زندگی کرد، اما در همان مدت کوتاه چنان جای خود را در دل اهالی کوچه باز کرد که هنوز همه از مهربانی‌اش یاد می‌کنند. خلق‌وخوی آرام، رفتار صمیمی و دست‌بخیر بودنش باعث شده بود با بیشتر زنان محل دوست شود. یکی از همسایه‌ها بعد‌ها می‌گفت: «زهرا خانم را خیلی وقت‌ها با ظرفی پر از غذا جلوی در خانه‌ها می‌دیدیم. می‌گفت بوی غذا در کوچه پیچیده، شاید کسی دلش بخواهد.» چنین روحیه‌ای کم پیدا می‌شود؛ در زمانی که بسیاری حتی از حال همسایه دیواربه‌دیوارشان بی‌خبرند.

بعد از شهادتش تازه فهمیدیم کار‌های خیری که در سکوت انجام می‌داد چقدر زیاد بود. خیلی از همسایه‌ها برایمان تعریف کردند که چه‌طور به فکرشان بوده. هر جمعه، بدون استثنا، تلفن می‌زد تا حالمان را بپرسد؛ انگار دلش آرام نمی‌گرفت تا صدایمان را نشنود.

شبِ آبان و صدای تلفنی که زندگی‌ام را دو نیم کرد /  چادر نمازی آغشته به خون یادگار به جا مانده از زهرا

تشییعی همچون حاج قاسم

در خانه، مادری مهربان و همسری دلسوز بود. هیچ‌گاه دنبال چشم‌وهم‌چشمی نرفت و در زندگی دیگران دخالت نکرد؛ خصلتی که علیرضا هم در آن شبیه او بود. خوش‌اخلاق و خندان بود و هر بار که تماس می‌گرفت، صدایش پر از انرژی بود. توجه ویژه‌ای به درس بچه‌ها داشت و مرتب به مدرسه‌شان سر می‌زد. زندگی برایش یعنی محبت، سادگی و دغدغه‌ی خیر دیگران.

زهرا با همسرم رابطه‌ای فراتر از صمیمیت معمول داشت؛ مثل دو خواهر یا شاید حتی نزدیک‌تر. هر بار که به شیراز می‌آمد، ساعت‌ها کنار هم می‌نشستند، حرف می‌زدند، می‌خندیدند و از هر دری سخن می‌گفتند. هیچ‌وقت گفت‌وگویشان تمام نمی‌شد، انگار زمان برایشان می‌ایستاد.

او همیشه دل‌تنگ این دیدار‌ها بود. روز‌های قبل از بازگشت به شیراز، با ذوق خاصی می‌گفت: «ان‌شاءالله وقتی برگشتیم شیراز و مستقر شدیم، دوباره دور هم جمع می‌شیم، آش می‌پزیم، می‌ریم تفریح، مثل قدیما.»

زهرا ارادت ویژه‌ای به حاج قاسم داشت؛ او را مظهر صداقت، شجاعت و ایمان می‌دانست. شبی که خبر شهادت حاج قاسم را شنید، بی‌اختیار گریه‌اش گرفت. همان لحظه با همسرم تماس گرفت و نزدیک به یک ساعت با هم صحبت کردند. صدایش لرزان بود و میان حرف‌هایش فقط گریه می‌کرد.
روز تشییع پیکر حاج قاسم مراسم تشییع را از تلویزیون دیده بود. بعد از مراسم، دوباره زنگ زد و گفت: «چه تشییع باشکوهی… یعنی می‌شود روزی تشییع من هم مثل این باشد؟» همان جمله در ذهنم ماند؛ ساده، اما پرمعنا؛ و سرانجام، چنان شد که خودش گفته بود. زهرا در حرم امن الهی به آرزویش رسید؛ در مکانی مقدس و در زمانی که به شهادت ختم شد. آن روز، برای بدرقه‌اش از جای‌جای ایران آمدند؛ مردم با دل، نه فقط با قدم، به مراسمش پیوستند.

چادر نماز خونین، یادگار به جا مانده از زهرا / تماس تلفنی که زندگی‌ام را دو نیم کرد

چادر نمازی آغشته به خون یادگار به جا مانده از زهرا

چهارشنبه، چهارم آبان ۱۴۰۱ بود؛ روزی که هرگز از یادم نمی‌رود. نماز مغرب و عشا را که خواندم، نشستم روبه‌روی تلویزیون. زیرنویس نوشت: «حمله تروریستی در حرم شاهچراغ (ع)». همان لحظه تلفن زنگ خورد؛ نوه‌ام بود، گفت: «بزنید شبکه فارس به حرم حمله شده!» کانال را عوض کردم. زیر نویس شبکه فارس نوشته بود: پانزده نفر شهید و بیست‌ویک نفر زخمی. بی‌اختیار زیر لب گفتم: «ای کاش من هم جزو این شهدا بودم…»

بچه‌ها گفتند: «دور از جون!» گفتم: «مگر از شهادت بالاتر هم چیزی هست؟» آن موقع نمی‌دانستم که خواهرم زهرا در میان همان شهداست. نمی‌دانستم که پیش از من به آرزویش رسیده؛ پیش از من راه آسمان را در پیش گرفته است. من سال‌ها آرزوی شهادت داشتم، اما این افتخار نصیب زهرا شد. 

کمی بعد برادرم تماس گرفت. گفت عکسی از آرتین در فضای مجازی با دستی باندپیچی‌شده منتشر شده است. با عجله خودش را زودتر از ما به بیمارستان رساند. وقتی ما رسیدیم، آرتین در اتاق عمل بود. پسر کوچکی که همان روز، صحنه‌ی شهادت پدر، مادر و برادرش را با چشمان خود دیده بود… داغی که حتی گفتنش سخت است. 

علیرضا، پدر آرتین، علاقه‌ای عمیق و پدرانه به او داشت، عشقی که همه می‌دیدند. حالا همان پسر تنها روی تخت بیمارستان بود. زهرا برای آینده آرشام برنامه‌های زیادی داشت. می‌گفت آرشام آینده‌ی روشنی در پیش دارد. آرشام واقعاً نابغه بود؛ پسری مؤدب و بی‌ادعا، آرام و باوقار. اما حالا او هم در کنار پدر و مادرش آرمیده است… در آغوشی که دیگر فراق ندارد.

گفتگو از صدیقه هادی خواه


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه