آخرین اخبار:
کد خبر : ۶۰۳۲۱۶
۰۹:۵۶

۱۴۰۴/۰۸/۰۴
گفت‌وگوی اختصاصی با آزاده سرافراز حسین امید

رفیق روستایم را در استخبارات بردند و دیگر برنگشت

شهید محمدرضا آسیابی، جوان ساده و غیرتمند فوشنجان، تنها سه روز پس از اسارت در عملیات خیبر، در سکوت شکنجه‌گاه‌های عراق به شهادت رسید؛ روایتی که حسین امید، هم‌سنگر و هم‌ولایتی‌اش، هنوز با بغض بازگو می‌کند.


به گزارش نوید شاهد خراسان رضوی، در دل روستای فوشنجان از توابع نیشابور، جایی میان مزارع سبز و خاطرات خاک‌خورده، مردی زندگی می‌کند که هفت سال از عمرش را در اسارت گذرانده؛ اما هنوز با صدای آرام و نگاهی پر از خاطره، از روزهایی می‌گوید که مرز میان زندگی و مرگ، تنها یک ضربه شلاق بود. حسین امید، کشاورز امروز و رزمنده دیروز، مهمان گفت‌وگوی ماست.

رفیق روستایم را در استخبارات بردند و دیگر برنگشت

جناب آقای امید، لطفاً خودتان را برای مخاطبان ما معرفی کنید.
من حسین امید هستم، اهل روستای فوشنجان نیشابور. امروز کشاورزی می‌کنم و در کنار آن در کاروان‌های زیارتی کربلا هم فعالیت دارم. اما بخش مهمی از زندگی من به دوران جنگ ایران و عراق برمی‌گردد. آن زمان عضو تیپ ۲۱ امام رضا (ع) بودم. در عملیات خیبر به اسارت نیروهای بعثی درآمدم و هفت سال تمام را در اردوگاه موصل ۱ عراق گذراندم.

از لحظه اسارتتان بگویید. چه شد که به دست نیروهای بعثی افتادید؟
عملیات خیبر بود. من و محمدرضا آسیابی، که از بچه‌های روستای خودمان بود، کنار هم می‌جنگیدیم. محمدرضا از ناحیه دست و سر به شدت مجروح شده بود. وقتی حلقه محاصره دشمن تنگ‌تر شد، دیگر راهی برای عقب‌نشینی نداشتیم. همان‌جا بود که اسیر شدیم. ما را مستقیم بردند استخبارات عراق؛ جایی که نه فقط برای شکنجه، بلکه برای گرفتن اعتراف و شناسایی فرماندهان و نیروهای کلیدی از میان اسرا استفاده می‌کردند.

شهید گرانقدر محمدرضا آسیابی را چگونه به شهادت رساندند؟
محمدرضا واقعاً پسر خوبی بود. مهربان، با غیرت، اهل کمک. در استخبارات، سه روز تمام بدون آب و غذا نگه‌مان داشتند. هرچه فریاد زدیم و التماس کردیم که به وضعیت مجروحان رسیدگی کنند، جز شلاق و چوب چیزی نصیبمان نشد. بعد از سه روز، آمدند و محمدرضا را بردند. دیگر هیچ‌وقت او را ندیدیم. بعدها فهمیدیم که همان‌جا به شهادت رسیده است.

پیکر ایشان چه زمانی به وطن بازگشت؟
سال‌ها بعد، وقتی عراق آزاد شد، پیکر محمدرضا را آوردند و در همان روستای فوشنجان دفن کردند. حالا هر وقت دلم برای آن روزها تنگ می‌شود، می‌روم سر مزارش. گاهی با خودم فکر می‌کنم چطور یک جوان روستایی، با آن همه صفا و سادگی، در دل استخبارات عراق، با آن همه شکنجه، ایستاد و جان داد.

فضای اردوگاه موصل ۱ چگونه بود؟
اردوگاه موصل ۱ مثل یک زندان بزرگ بود، اما با قوانینی که هر لحظه تغییر می‌کرد. صبح‌ها ما را با فریاد و ضرب و شتم بیدار می‌کردند. غذای روزانه‌مان چیزی جز کمی عدس آبکی یا نان خشک نبود. زمستان‌ها سرمای استخوان‌سوز و تابستان‌ها گرمای طاقت‌فرسا داشتیم. اما سخت‌تر از همه، دلتنگی بود. دلتنگی برای خانواده، برای خاک وطن، برای یک سلام ساده از مادرم.

در اردوگاه چه چیزهایی به شما امید می‌داد؟
امید ما به هم‌دیگر بود. وقتی یکی از بچه‌ها بیمار می‌شد، همه دورش جمع می‌شدیم. وقتی کسی دلتنگ می‌شد، برایش شعر می‌خواندیم یا خاطره تعریف می‌کردیم. حتی گاهی با تکه‌های نان خشک، شطرنج درست می‌کردیم تا ذهنمان مشغول شود. قرآن و دعا هم پناهگاه ما بود. هر بار که یکی از بچه‌ها آیه‌ای می‌خواند، انگار همه دوباره جان می‌گرفتیم.

آیا خاطره‌ای خاص از اردوگاه دارید که همیشه در ذهن‌تان مانده باشد؟
بله، یک بار یکی از بچه‌ها به شدت بیمار شد. هیچ دارویی در اردوگاه نبود. همه نگران بودیم. یکی از اسرا که کمی از پزشکی سررشته داشت، با پارچه‌های کهنه و آب جوش برایش درمانی ابتدایی درست کرد. همه با هم دعا کردیم و او بعد از چند روز بهتر شد. آن لحظه فهمیدم که حتی در دل تاریکی، نور همبستگی می‌تواند معجزه کند.

بازجویی‌ها و شکنجه‌ها چگونه بود؟
بازجویی‌ها بیشتر برای گرفتن اطلاعات بود. آن‌ها می‌خواستند بدانند فرماندهان ما چه کسانی هستند، یا نقشه عملیات‌ها چگونه بوده. اما بیشتر بچه‌ها سکوت می‌کردند. شکنجه‌ها هم سخت بود: شلاق، بی‌خوابی، محرومیت از غذا. اما چیزی که بیشتر آزار می‌داد، تحقیر و توهین بود. آن‌ها می‌خواستند روحیه ما را بشکنند، اما نمی‌دانستند که ایمان و عشق به وطن چیزی نیست که با شلاق از بین برود.

لحظه آزادی و بازگشت به وطن را چگونه به یاد دارید؟
هیچ‌وقت آن روز را فراموش نمی‌کنم. وقتی گفتند قرار است آزاد شویم، باورمان نمی‌شد. سال‌ها انتظار کشیده بودیم. وقتی پایم به خاک ایران رسید، اولین کاری که کردم این بود که خم شدم و خاک وطن را بوسیدم. اشک‌هایم بی‌اختیار جاری شد. آن لحظه همه سختی‌ها، همه دردها، همه شب‌های تاریک اردوگاه، مثل بادی که می‌وزد، از ذهنم گذشت.

خانواده‌تان در این سال‌ها چه کشیدند؟
خانواده من، مثل همه خانواده‌های اسرا، سال‌ها در بی‌خبری بودند. نه نامه‌ای، نه خبری. مادرم هر روز چشم به در می‌دوخت. پدرم با وجود سختی‌ها، مزرعه را سرپا نگه داشت. وقتی برگشتم، دیدم که آن‌ها هم پیرتر شده‌اند، هم خسته‌تر. اما در چشمانشان برق شادی بود.

امروز وقتی به آن سال‌ها نگاه می‌کنید، چه احساسی دارید؟
گاهی با خودم می‌گویم چطور توانستیم آن همه سختی را تحمل کنیم. اما بعد یادم می‌آید که ایمان، رفاقت، و عشق به وطن بود که ما را سرپا نگه داشت. امروز وقتی در مزرعه‌ام کار می‌کنم یا در کاروان‌های زیارتی خدمت می‌کنم، همیشه به یاد دوستانی هستم که دیگر در کنارمان نیستند.

اگر بخواهید یک جمله برای نسل جوان بگویید، چه می‌گویید؟
می‌گویم آزادی، امنیت، و آرامش امروز، حاصل خون و درد کسانی‌ست که حتی نامشان را نمی‌دانید. قدر بدانید. و همیشه یادتان باشد که محمدرضا آسیابی‌ها، بی‌صدا رفتند تا شما با صدا بخندید.


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه