پرواز خاموش استوار حسن چوپانکاره در سپیدهی اردوگاه تکریت یازده / نامی آشنا در میان غریبهها
به گزارش نوید شاهد فارس، مهران پاسالاری متولد سال ۱۳۴۹ از نسل معلمان است؛ مردی که سالها در کلاس درس خدمت کرد و امروز با همان آرامش و صداقت، از روزهای جبهه سخن میگوید. در بهار ۱۳۶۷ زمانی که آتش عملیات بیتالمقدس ۷ افق جبهه را روشن کرده بود در خط مقدم حضور داشت. امروز، او روایتگر روزهایی است که رزمندگان با تمام وجود برای پاسداری از خاک و عزّت وطن ایستادند؛ از مردانی میگوید که زیر شکنجههای دشمن بعث، قامتشان خم نشد و هیچگاه به کشور پشت نکردند. مردانی که در میان درد و سختی، چشم به آیندهای روشن دوختند و با امیدی عمیق به فردایی بهتر برای فرزندان این سرزمین، آرام و با ایمان چشم بر جهان بستند و آسمانی شدند.

اعزام به جبهه
آبان سال ۱۳۶۶ بر خود واجب دانستم که راهی جبهه شوم. آن زمان تنها هفده سال داشتم که از طریق دانشسرای تربیت معلم گراش و بسیج لارستان داوطلبانه اعزام شدم و چهلوپنج روز در جبهه واحد مهندس رزمی خدمت کردم. روزهایی پر از تلاش و سرشار از شور و ایمان. پس از چند ماه، دل بیقرار دوباره مرا به راه انداخت. این بار، اردیبهشت ۱۳۶۷ از جهرم عازم جبهه شدم و در لشکر ۳۳ المهدی، گردان ابوذر مستقر شدم. دوره آموزشی را در تنگهی چهار زبر باختران گذراندیم و پس از آن عازم جبهه های جنوب شدیم.
عملیات بیتالمقدس هفت
بامداد ۲۳ خرداد ۱۳۶۷ عملیات بیتالمقدس هفت با رمز «یا اباعبدالله (ع)» آغاز شد. در میانهی درگیری، تیر مستقیم به فکم و سپس به زانویم اصابت کرد. کنار خاکریز افتادم و بیهوش شدم. لحظهای بعد، نیمهجان چشمانم را باز کردم و دیدم یکی از بعثیها به دست دوستم دستبند میزند و او را با خود بردند و دوباره از هوش رفتم و دیگر دوستم را ندیدم.
نزدیک غروب، مجدد به هوش آمدم. صدای تانکها نزدیک بود. همان لحظه، دردی تند در پاهایم پیچید. اندکی تکان خوردم و همان کافی بود تا بعثیها بفهمند هنوز زندهام. نزدیکم آمد، به عربی گفت: «بلند شو». گفتم: «نمیتوانم». یکیشان دست زیر بازویم انداخت، مرا بلند کرد و روی تانک نشاند. در رفتوبرگشت هوشیاری، نمیفهمیدم چه رخ داده است و هنوز متوجه اسارت نبودم. شب را تا صبح روز بعد در همان خط مقدم بعثیها ماندیم. تشنه، گرسنه با زخمها و خونریزی فراوان. فقط یادم مانده که کسی میان همهمه گفت «۲۷ نفر هستیم».
بیشتر رزمندههایی که به اسارت درآمده بودند، همچون من زخمی بودند. حدود ساعت هفت یا هشت صبح، کامیونهای بعثی از دور پیدا شدند. ما را سوار کردند، اما راه تا بصره طولانی و طاقتفرسا بود. چندین بار در میانهی مسیر، پیادهمان کردند و دوباره سوار، بیآنکه بدانیم چرا.
بیمارستانی در بصره
وقتی به بصره رسیدیم، ما را به پادگانی منتقل کردند. دیگر توانی در بدنم نمانده بود. هر لحظه بیهوش میشدم و هر بار که چشمانم را باز میکردم، دنیا تیرهتر از پیش بود. از شدت خونریزی و ضعف، نور چشمهایم کم شده بود؛ فاصلهی چند قدمی را هم به سختی میدیدم.
فقط یادم است که آن روز، بعثیها ما را برای فیلمبرداری روی زمین نشاندند؛ طوری فاصله بینمان را زیاد کردند تا وانمود کنند اسیرها زیادند. بعد از آن دیگر چیزی بهدرستی نفهمیدم. بیهوشی و درد درهم آمیخته بود تا شب که صدای درهای آهنی بلند شد و ما را داخل اتاقی بردند. هوای آنجا سنگین و خفهکننده بود. یک لامپ بالا سرمان میسوخت. عدهای بیهوش روی زمین افتاده بودند. نفسکشیدن دشوار بود. در میان سر و صدا شنیدم که بچهها با مشت به در میکوبیدند و فریاد میزدند: «چند نفر حالشان وخیم است!» تکرارِ التماس، بالاخره نگهبان را وادار کرد در را باز کند. مرا همراه چند نفر دیگر بیرون آوردند و به بیمارستانی در بصره بردند.
وقتی رسیدیم، بیدرنگ به اتاق عمل بردند. صبح که چشم باز کردم، پرستاری کنار تخت ایستاده بود. گفت: «این تیررا از بدن تو درآوردهایم.» لحظهای مکث کردم، ذهنم خالی بود. آنوقت بود که تازه فهمیدم اسیر شدهام.
به خاطر خونریزی شدیدی که داشتم، فقط وقتی کاملاً در حالت درازکش بودم هوشیاریام برقرار میماند. همین که سعی میکردم سرم را کمی بلند کنم، بیاختیار بیهوش میشدم. مرا روی برانکارد گذاشتند تا با قطار به بغداد بفرستند. با هر تکان و هر پله قطار چشمهایم سیاهی میرفت و دوباره از هوش میرفتم. مرا کف راهروی قطار انداختند. با همان حال زخمخورده و ناتوان، خود را با سختی به داخل یکی از کوپهها کشاندم.
قطار بهطرف بغداد حرکت کرد. پس از ساعاتی طولانی، به مقصد رسیدیم. از آنجا، بعثیها ما را با اتوبوسهای هلالاحمر (که صندلی ندارند و مخصوص حمل بیمار هستند) به بیمارستان تموز منتقل کردند. چند روزی در آنجا بستری بودم. سرم به شدت عفونی و متورم شده بود، طوری که فکم کاملاً قفل شده بود و حتی نمیتوانستم جرعهای آب بنوشم.
روزی پزشکی همراه با یک فرد دیگری بالای سرم آمدند. بدون گفتوگو، سر و صورتم را فشار دادند خون و عفونت از محل تیرخوردگی در فک خارج میشد. درد مانند برق از چهرهام گذشت. راه نفس کشیدنم باز شد و توانستم دهانم را اندکی باز کنم. چند لقمهی نرم خوردم و مزهی زندگی را، هرچند تلخ و سنگین، دوباره حس کردم. چند روز دیگر هم در همان بیمارستان ماندم.
آتل، انبار دارو / گرمای سلول و دهانهای خشکِ رزمندهها
در آن بیمارستان، بعثیها باند و دارو را کم و دیر به دیر توزیع میکردند. یکی از بچههای جهرم به نام محمدهادی موحد که حالش نسبت به بقیه بهتر بود به همراه یک بهیارِ بعثی به دیگران کمک میکرد و در حین کمک کردن باند و دارو برمیداشت و در آتل پای من که بزرگ بود مخفی میکرد. وقتی بهیار از اتاق بیرون میرفت، داروها را از آتل بیرون میآورد و میان بچهها تقسیم میکرد.
مدتی بعد، گروهی از مجروحان لشکر ۹۲ زرهی را که آنان هم اسیر شده بودند، به همان بیمارستان آوردند. فضا دیگر گنجایش نداشت و بیمارستان به سولهای بزرگ تبدیل شد. ما را به سلولهای پادگان الرشید منتقل کنند.
از غروب تا عصر فردای آن روز در سلولها بودیم و بعد ما را در اتاقی کوچک، حدود سه در سه متر، جا دادند. ۴۴ یا ۴۵ نفر بودیم. بدنها زخمی، فضا تنگ، هوا سنگین. بچهها گفتند: «کسانی که پایشان سالم است، بایستند تا جای همهی بچهها بشود.» گروهی در گوشه ایستادند. در واقع ایستاده خوابیدند. بهقدری فشرده بودیم که بدنها روی هم افتاده بود.
نه آب بود نه غذا. تنها شانسمان وجود سرویس کوچکی در گوشهی اتاق بود. اما ازدحام آنقدر زیاد بود که کسی نمیتوانست از جایش تکان بخورد. در آن جمع سیدعلی خادم از بچههای باصفای بیضا که فقط از ناحیهی چشم زخمی شده بود، شیشهی کوچک شربتی را شست و پر از آب کرد. قرار شد با همان، دهان تشنهی همه را تر کند. تصور کنید در گرمای آن اتاق در میان مجروحان بیجان، بخواهد ۴۴ نفر را با یک شیشهی کوچک آب سیراب کند؛ کاری محال بود.
دیدیم این وضع به جایی نمیرسد و بچهها از فرط عطش در حال جان دادناند. ناچار، همان رزمنده آفتابهای را که گوشهی سرویس افتاده بود شست، آن را با آب پر کرد و یکییکی میان ما گرداند. آن آب، هرچند تلخ و گرم، جان تازهای در تنها میریخت.

اردوگاه مفقودین
یک یا دو روز بعد در گرمای سوزان تابستان، ما را سوار اتوبوس کردند و به سمت اردوگاه تکریت ۱۱ بردند؛ اردوگاهی که مخصوص مفقودین بود. صلیب سرخ هیچ اطلاعی از ما نداشت و نامی از ما در فهرست اسرا ثبت نشده بود. همانجا، در حصار خاک و سیمخاردار، بیش از دو سال ماندیم. گاهی آسایشگاهها را تغییر میدادند؛ اما در اصل، زندگیمان میان دیوارها ثابت مانده بود.
یکی از پررنگترین خاطراتم در آن اردوگاه، جریان سوادآموزی میان اسرا بود؛ کاری که اگر میخواستیم آن روزها روایت کنیم، شاید هیچکس باور نمیکرد. در جایی که همهچیز ممنوع بود، داشتن تکهای کاغذ یا نوک مدادی کوچک، رویایی دور محسوب میشد. بعثیها اگر کاغذ یا قلمی در دست کسی میدیدند، او را تا مرز مرگ شکنجه میکردند.
با این حال، در هر آسایشگاه دو یا سه نفر از بیسوادها را مخفیانه شناسایی کردیم و شبها یا ساعات خلوت با آنها کار میکردیم. برای پنهانکردن کاغذ، هر ترفندی به کار میرفت؛ از تا کردن در پارگی پتو گرفته تا جاسازی میان خردهنانها. حتی دوستانمان هم نباید میفهمیدند، چون اگر بعثیها کسی را شکنجه میکردند، زیر ضربه مجبور به لو دادن ما نشود.
در آن سلول با آن همه فشار و سختگیری یک نوک مداد به اندازه یک سانتی متر داشتم. در پلاستیکی نازک پیچیده بودم تا خراب نشود. نانی که در اردوگاه به ما میدادند، شبیه نان ساندویچی بود ولی ضخیم و بدپخت. آن نوک مداد را با انگشت در دل نان فرو میکردم تا هنگام تفتیش دیده نشود. هر وقت فرصت پیدا میکردم، آن را بیرون میآوردم و روی تکهای کاغذِ، الفبا را برای یکی از بچهها مینوشتم.
بعد از دو سال و اندی، یک روز لباسهایی بین ما توزیع کردند؛ لباسهایی گشاد و بزرگ که هیچکدام به تنمان اندازه نبود. با همان وسایل اندک لباس را تنگ کردیم. فردای آن روز ناگهان صلیب سرخ آمد. نامهایمان را ثبت کردند و وقتی همان عصر خورشید پایین رفت، فهمیدیم آزاد شدهایم.

حسن چوپانکاره، از دیار امام رئوف
علی ابلیس فرمانده بخشی از اردوگاه یازده تکریت بود؛ فردی سنگدل و بیرحم و در کنارش جلادی به نام قیس. در آنجا از هر نقطهی ایران اسیر بود؛ پیر و میانسال و جوان، حتی نوجوانهایی که هنوز بوی زمین وطن از لباسشان میآمد. میان ما ارتشی و سپاهی و بسیجی بود، سنی و شیعه، بلوچ و لر و کُرد و ترک و عرب؛ هرکدام با لهجه و یاد زادگاهش، اما با دردی یکسان: اسارت و آرزوی رهایی.
در میان همهی آنها، چهرهی مردی در ذهنم مانده که هرگز فراموش نمیشود؛ استوار حسن چوپانکاره، مردی از دیار امام رئوف، با بدنی زخمی و پُرترکش.
روزهای اول اسارت که ما را به اتاقی کوچک، حدود سه در سهونیم متر بردند، حسن چوپانکاره هم میان جمع ما بود. بدنش پر از ترکش بود. از بچههای گردان ما نبود، روزهای اول نمیشناختمش، فقط میدانستم که از نیروهای ارتش است؛ مردی خسته، اما استوار که درد را در درونش پنهان میکرد.
در اردوگاه یازده تکریت، حسن در آسایشگاه ما بود. حالش وخیم بود، اما چون صحبتکردن میان اسرا ممنوع بود، نمیتوانستم از حالش باخبر شوم. تنها از فاصلهای دور با نگاه او را میدیدم که میان پتوهای پر از خون و عرق، نفسنفس میزد.
علی ابلیس و جلادش قیس / خودفروختهها بی رحمتر از بعثیها
چند شبانهروزی را ناخواسته، مهمان میزبانانی بودیم که نامشان خود بوی شکنجه میداد؛ علی ابلیس و قیس. روزها که نوبت به هواخوری میرسید، درِ سلولها را باز میکردند، اما بیرون خبری از هوا نبود؛ کابلها بالا میرفت و بر تن خستهمان فرود میآمد. ضربهها پشت سر هم بود، بیوقفه، همراه دشنامهایی که تا عمق جان فرو میرفت. هیچکس از این «سهم روزانه» بینصیب نمیماند؛ نه آنکه سالمتر بود و نه آنکه با آخرین رمق روی زمین افتاده بود.
در بازگشت به آسایشگاه، شکنجه رنگ دیگری پیدا میکرد. مسئول آنجا مردی بود خودفروخته و ضعیفالنفس که از بعثیها بیرحمتر شده بود. با همان خباثت درونی، آسایشگاه را به جهنمی تبدیل کرده بود. سیلی و فحش برایش مثل نفسکشیدن بود. گاهی عصای یکی از مجروحان را برمیداشت و بر تنمان میکوبید، گاه دمپایی لاستیکیاش را بر سر و صورتمان مینشاند؛ بیهیچ دلیل، بیهیچ توقفی.
سهم حسن چوپانکاره از این جهنم، دردناکتر از همه بود. بدن زخمی و بیجانش دیگر توان نداشت، اما آن فرد بیرحم با تهمت تظاهر و تمارض بر زخمهایش میتاخت. هر بار با سیلی و لگد، بر پیکری میزد که دیگر حس نداشت.
من از دور نگاه میکردم؛ حسن ساکت بود، آرام، بیآنکه حتی سرش را برگرداند. فقط نگاه میکرد، با چشمانی باز و خیره به نقطهای دور، نگاهی که هنوز، پس از اینهمه سال از یادم نرفته است و هیچ گاه فراموش نخواهم کرد.

پرواز خاموش استوار حسن چوپانکاره در سپیدهی اردوگاه تکریت یازده
صبح زودِ ۱۳ تیرماه ۱۳۶۷ پیش از روشنشدن هوا، صدای آشفتهی اسماعیل چاوشی ما را بیدار کرد. او برای نجات جان چوپانکاره تلاش میکرد، احیای قلبی میداد، میکوشید او را از مرگ بازگرداند تا شاید روزی طعم آزادی را بچشد. اما دیگر دیر شده بود. حسن چوپانکاره با همان بدن پرزخم و نفس خاموش، درجهی استواری خود را با مدال جاودانهی شهادت معاوضه کرد و به جمع یاران شهیدش پیوست.
سالها بعد، پیکر پاکش از دل غربت بازگشت؛ روز ۳۰ تیرماه ۱۳۸۱، با استقبال همرزمان و اشکهای مردم. در مشهدالرضا، در جوار دوستانش آرام گرفت؛ جایی که دعای هر رهگذری، بر مزار آن شهیدِ غریبِ اسارت، نغمهای از وطن و ایمان است.
زیارت پدر در خاک غربت // نامی آشنا در میان غریبهها
سالها پیش، پیش از آنکه پیکر مطهر شهید حسن چوپانکاره و دیگر شهدای در اسارت به میهن بازگردد، دختر آن شهید بزرگوار به زیارت عتبات عالیات مشرف شد. در یکی از روزهای سفر، هنگام قدمزدن در قبرستانی آنسو از مرز، ناگهان چشمانش بر سنگ مزاری افتاد که بر آن نوشته بود: «اسیر ایرانی ـ حسن چوپانکاره».
دلش لرزید. با بغض و دلتنگی از مزار پدر عکس گرفت و پس از بازگشت به ایران، این ماجرای شگفت و اندوهبار را برای خانواده و یاران پدر بازکرد.
گفتگو از صدیقه هادیخواه