کوچکترین سرباز
به گزارش نوید شاهد بوشهر؛ شهید نادر مهدوی نیز یکی از فرماندهان شجاع این نیرو بود که ناوگروه ذوالفقار را تشکیل داده و تا لحظه شهادت آن را فرماندهی میکرد.
این ناو گروه در خلیج فارس ضربات سنگینی بر آمریکا وارد ساخته بود. زدن کشتی بریجتون در پیش چشم نیروهای آمریکایی و دهها خبرنگاری که برای پوشش عبور آن از خلیج فارس حاضر شده بودند، یکی از این ضربات دردناک به شمار میرود.
در عصر روز پنج شنبه شانزدهم مهرماه ۱۳۶۶، شهید نادر مهدوی همراه با عدهای از همرزمانش نظیر شهید غلامحسین توسلی، شهید بیژن گرد، شهید نصرالله شفیعی، شهید آبسالانی، شهید محمّدیها، شهید مجید مبارکی و عدهای دیگر، جهت گشت زنی و انجام ماموریت حفاظت از امنیت دریایی، با استفاده از دو قایق تندرو به نام بعثت و یک فروند ناوچه به نام طارق به سمت جزیره فارسی حرکت میکنند. آنها پس از رسیدن به جزیره و همزمان با غروب آفتاب با صدای انفجار مهیبی رو به رو میشوند.
در آن لحظه نادر و یارانش با دیدن بالگردهای آمریکایی متوجه حمله دشمن و انفجار رادار جزیره شدند و این آغازی بود برای مقاومتی شجاعانه. تبادل آتش به شدت ادامه پیدا میکرد. زدن یک بالگرد آمریکایی با موشک دوش پرتاب، روحیه بچهها را بالابرده و فضا را پر از طنین تکبیر و صلوات ساخته بود. اما پس از مقاومتی جانانه، نادر و نیروهایش که اکنون تلفاتی بر نیروهای آمریکایی وارد کرده بودند، شهید یا اسیر شدند.
نادر خود نیز به اسارت درآمده بود؛ اما اسارتی که ختم به شهادت شد.

بخشی از خاطره شهید نادر مهدوی:
سالن آموزشی پر بود از صدا. حدود هفتاد، هشتاد نفر جمع شده بودیم. جوان، نوجوان، با چهرههایی آفتابسوخته و چشمهایی پر از کنجکاوی. من کمی جلوتر نشسته بودم و با دقت گوش میدادم به برادر فریدونی که داشت طرز کار تفنگ ۱۰۶ را توضیح میداد. صدایش محکم و شمرده بود، از آن صداهایی که آدم بیاختیار دنبالش میکند. بیش از یک ساعت و نیم از آموزش گذشته بود که گفت: «بچهها!» همه با صدای واحد جواب دادیم: «بله؟» نگاهش را از روی جمع گذراند و ادامه داد: «حالا میخواهم از شما امتحان بگیرم.» صدای خندهای در جمع پیچید. یکی از بچهها با شوخی گفت: «برادر! مگر اینجا مدرسه است که امتحان بگیرید؟» همه خندیدند. اما فریدونی حتی لبخند هم نزد، جدی گفت: «از میان شما چه کسی میتواند توضیحات مرا درباره ۱۰۶ تکرار کند؟» کسی چیزی نگفت. فضا ساکت شد، سنگین. حتی من هم که جلو نشسته بودم، سکوت کردم. راستش درس را خوب یاد نگرفته بودم. فریدونی با لحنی گلایهآمیز گفت: «از میان این همه آدم، کسی درس امروز را یاد نگرفته است؟» ناگهان صدای نازک و جوانی از پشت سرم بلند شد: «آقا، من بگویم؟» برادر فریدونی گفت: «بگو!» صدا با اعتمادبهنفس و تسلطی عجیب شروع به توضیح کرد. کلمه به کلمه، عین فریدونی. تن صدا برایم آشنا بود. برگشتم و نگاه کردم… باورم نمیشد. نادر بود. برادرم. خشکم زد. چهطور خودش را به پادگان آموزشی سپاه در بوشهر رسانده بود؟ من مدتها بود او را ندیده بودم. برادرم با مهارت کسی که بارها درس را مرور کرده باشد، تمام توضیحات فریدونی را تکرار کرد. وقتی تمام شد، فریدونی لبخندی زد و گفت: «تو جزء برنامه نیستی… هنوز خیلی کوچکی!» نادر با همان نگاه مصمم گفت: «مهم نیست، انشاءالله بزرگ میشوم.» خنده در چشمان فریدونی نشست، جلو رفت و او را تشویق کرد. جلسه که تمام شد، نادر به سمتم دوید، بغلم کرد و بوسید. گفتم: «مگه قرار نبود پیش پدر و مادر بمونی و مواظبشون باشی؟ قرار بود مغازه رو اداره کنی… چرا اومدی؟» لبخند زد و ساده گفت: «دیدم باید بیام، اومدم. مثل خودت که اومدی.» به او گفتم: «تو باید همین امروز برگردی خونه.» با تعجب گفت: «چرا باید برگردم؟» گفتم: «پدر و مادر تنها هستن. من به امید تو اومدم، تو باید پیششون بمونی.» سرش را پایین انداخت، چند لحظه سکوت کرد و بعد آرام گفت: «میترسم جنگ تموم بشه و من توش نباشم…» حرفش تیر بود، مستقیم نشست در دلم. رفتم جلو، صورتش را بوسیدم و گفتم: «مطمئن باش، این جنگ حالا حالاها تموم نمیشه. بعیده صدام و این عربها به این راحتی دست بردارن. نوبت تو هم میرسه. برو خونه.» نادر به من احترام میگذاشت. تنها برادر بزرگش بودم، برای همین هیچوقت روی حرفم حرف نمیزد. سرش را پایین انداخت، آهی کشید و با اکراه گفت: «باشه.» همان روز برگشت، ولی آن جملهاش تا امروز در گوشم مانده… «میترسم جنگ تموم بشه و من نتونم شرکت کنم …»
منبع کتاب «بار دیگر نادر» (ص ۵۱)