آخرین اخبار:
کد خبر : ۶۰۲۶۴۳
۱۴:۵۹

۱۴۰۴/۰۷/۲۶
گفتگو با جانباز 70 درصد مرتضی سلمانی؛

از تنگه حاجیان تا سال‌های پیوند و پرستاریِ عشق

مرتضی سلمانی، جانباز ۷۰ درصد متولد ۱۳۳۳ و منقضی‌خدمتِ ۵۶، پس از فراخوان دوباره به جبهه رفت؛ از آموزش فشرده مشهد تا محورها‌ی سرپل‌ذهاب و گیلان‌غرب جنگید و در تنگه حاجیان با ترکش به فک و کتف راست مجروح شد؛ سال‌ها جراحی و پیوند در کرمانشاه، تهران و آلمان، و چهار دهه پرستاری همسر، روایت او را به نماد ایستادگی بی‌ادعا بدل کرده است.


 به گزارش نوید شاهد استان مرکزی، روایت زندگی مرتضی سلمانی، تصویری روشن از نسلی است که در سکوت و بی‌ادعایی، سنگین‌ترین بار دفاع را بر دوش کشید. او که در جوانی از میان سربازان منقضی فراخوانده شد، داوطلبانه راه جبهه را برگزید و در محورهای غرب کشور از سرپل‌ذهاب تا گیلان‌غرب جنگید. اصابت ترکش به فک و کتف راست، سال‌ها بستری، پیوندهای متعدد و دردهای ماندگار، نتوانست او را از حرکت بازدارد. اکنون پس از بیش از چهار دهه جانبازی، با چهره‌ای آکنده از آرامش از روزهایی می‌گوید که ایمان، همدلی و غیرت مردان ایرانی را به حماسه‌ای ماندگار بدل کرد.

از تنگه حاجیان تا سال‌های پیوند و پرستاریِ عشق  

معرفی

بسم‌الله الرحمن الرحیم. من مرتضی سلمانی، جانباز ۷۰ درصد، فرزند محمدحسن، متولد ۱۳۳۳ هستم. دوره سربازی‌ام را در زمان طاغوت گذراندم (منقضی ۵۶) و پس از فراخوان منقضی‌ها، دوباره به خدمت بازگشتم.

فراخوان، آموزش و اعزام

پس از معرفی در ژاندارمری، برای ۱۵ روز به مشهد اعزام و دوره فشرده گذراندم. به‌دلیل آشنایی با تیراندازی، از آنجا با قطار به قزوین و سپس به کرمانشاه و سرپل‌ذهاب رفتیم. در پادگان ابوذر و محور‌های قصرشیرین و گیلانغرب مستقر شدیم. خانواده نگران بودند؛ برادرم که نظامی بود تذکر می‌داد «جنگ شوخی ندارد»، اما هم‌رزمان رفته بودند و من هم رفتم.

یگان‌ها و محور‌های حضور

در لشکر ۷۷ مشهد تقسیم شدیم و من در گردان ۱۰ سبز قرار گرفتم. از سرپل‌ذهاب تا کوره‌موش و تک‌درخت و سپس مجدداً گیلانغرب و محور دینارکوه ـ تنگه حاجیان جابه‌جا شدیم. در همان روز‌های اعزام، دور حرم امام رضا (ع) پیمودم و عهد کردم: «اگر شهید نشدم، دست‌وپایم سالم بماند»؛ تقدیر چیز دیگری بود.

عملیات در تنگه حاجیان

محور تنگه حاجیان دو گلوگاه سخت داشت. یکی از تنگه‌ها را گرفتیم. حدود ساعت ۳ بعدازظهر برای حمله به تنگه دوم آماده می‌شدیم. کنار رودخانه وضو گرفتیم تا نماز بخوانیم؛ همان‌جا ترکش به فک و کتف راست من خورد. با جمعی از بچه‌های قم و دوستان ساوه همراه بودم: دایی‌خانمم ابوالفضل وکی‌محمد (رحمه‌الله)، مرتضی برومند و دیگران. مرا با قاطر و سپس آمبولانس به پشت جبهه بردند.

مداوای میدانی و بیمارستانی در ایران

در بیمارستان صحرایی، فقط نوک زبان را که قطع شده بود بخیه زدند. سپس با هلی‌کوپتر به بیمارستان کرمانشاه منتقل شدم. یکی از پزشکان می‌گفت باید دست از بالا قطع شود؛ پزشک دیگری مخالفت کرد و گفت «فیکس می‌کنیم». به اتاق عمل رفتم؛ تا نیمه‌های شب بیهوش بودم و بعد که به هوش آمدم گفتند: «قطع نشده». از آنجا به بیمارستان امیراعلم تهران منتقل شدم؛ مجموعاً ۶ ماه بستری، ۳ ماه پیوند و جراحی‌های پی‌درپی. پروفسور هزارخانی (اهل تفرش) پیوند‌های پوستی را انجام داد. بخشی از فک و دندان‌ها از دست رفت؛ نوک زبان قطع شد و کلامم آسیب دید.

از تنگه حاجیان تا سال‌های پیوند و پرستاریِ عشق  

درمان‌های تکمیلی خارج از کشور

با معرفی پزشکان و هماهنگی بنیاد شهید، برای ادامه درمان به آلمان اعزام شدم. به‌دلیل ناتوانی در جویدن و بلع، ماه‌ها با سرنگ تغذیه می‌شدم. از لگن و نواحی دیگر استخوان برداشتند تا برای پیوند فک به‌کار رود، اما، چون لثه مناسب نبود، دندان‌ها نمی‌ایستاد. تنها پیوند موفق دیگر، ترمیمی روی لب از بافت نوک زبان بود. بعد که به ایران برگشتم، پروفسور گفت «اینجا هم می‌شد همین پیوند محدود را انجام داد».

عوارض سنگین و یک عفونت مزمن

دوران پس از عمل‌ها با عفونت شدید کتف همراه بود؛ پلاتین بیرون می‌زد. درد و سوزش سرم‌ها و آنتی‌بیوتیک‌ها طاقت‌فرسا بود. دکتر بیژن (خانم) با یک اقدام سخت تخلیه، منشأ عفونت را خارج کرد؛ پس از آن روند بهبود آغاز شد و یک هفته بعد پیوند پوستی انجام شد. واقعاً «پوست‌کَندن» را با تمام معنا تجربه کردم.

خاطرات تلخ و شیرین جبهه

تلخیِ شهادت‌ها همیشه همراهم است؛ یاد دوست مشهدی که کنارم ترکش خورد و همان‌جا به شهادت رسید. از سوی دیگر، در یک شب سخت زیر آتش توپخانه، جمعی از سربازان را در همدانه بردند داخل پناهگاه؛ با همه فشارها، همان یک شبِ آرام، بهترین خاطره جمعی‌مان شد.

خانواده؛ همسری که ماند

وقتی وضعیتم وخیم بود، به همسرم (که دختر دایی‌ام است) صادقانه گفتم: «اگر نمی‌توانی تاب بیاوری، طلاق می‌دهم؛ آزاد باشی.»، اما ماند؛ بیش از ۴۰ سال است کنار همیم و پنج فرزند (سه پسر، دو دختر) داریم. اگر او نبود، من هم نبودم.

بازگشت به زندگی؛ کار و معیشت

پس از پایان دوره‌های درمان، با معرفی یکی از مسئولان منابع طبیعی سرِ کار رفتم. با اینکه کتف راست بالا نمی‌آمد، از دانش مکانیکی‌ام استفاده کردم؛ یک لندرور از کارافتاده را با تعمیرات میدانی روشن کردم و سال‌ها راننده منابع طبیعی شدم تا نهایتاً بازنشسته. هنوز هم فقط غذا‌های نرم و آبکی می‌خورم؛ دندان ندارم و فکم صدمه دیده است.

رفقا و یاران

یاد ابوالفضل وکی‌محمد (جانباز، رحمت‌الله علیه) و مرتضی برومند و حسین حاجتمند همیشه با من است. بسیاری از همرزمانم یا شهید شدند یا جانباز؛ نامشان چراغ راه است.

رویارویی با پیامد‌های شیمیایی

سال‌های ۶۴–۶۵ در آلمان به ما گفتند با جانبازان شیمیایی «دست ندهید، روبوسی نکنید»؛ اما ما برای روحیه دادن با آنان در آغوش می‌شدیم. امروز نفس برایم سخت است و دارو‌های استنشاقی به‌سختی پیدا می‌شود.

گلایه‌های درمانی امروز

با وجود وعده‌ها، برخی دارو‌ها (اسپری و پودر‌های استنشاقی) در دسترس نیست. وقتی به بنیاد شهید مراجعه می‌کنم، می‌گویند «از اراک تهیه کنید، فاکتور بیاورید تا هزینه‌اش را بدهیم». حرف من ساده است: اگر دارو باشد، خودم می‌خرم؛ مسئله این است که نیست. من بدون آن دارو، دو قدم که راه بروم نَفَس کم می‌آورم.

نگاه شخصی به جنگ و امروز

جنگ برای هیچ ملتی خوب نیست؛ آثارش سال‌ها باقی می‌ماند. ما برای ناموس و وطن رفتیم، نه برای گرفتن امتیاز. همان روز‌ها هرچه می‌خواستم می‌گفتند «می‌دهیم»، اما نپذیرفتم؛ امروز هم چشمداشتی ندارم. حرفم به جوان‌ها این است: قدر صلح را بدانید و اگر روزی لازم شد، مسئولیت فراموش نشود.

جمع‌بندی و پیام پایانی

از تنگه حاجیان تا سال‌های بیمارستان در تهران و آلمان، از عفونت‌های جان‌کاه تا بازگشت به کار و زندگی خانوادگی، مسیر من با رنج و ایستادگی گذشت. امروز، فقط یک آرزو دارم: سلامتی مردم و پایداری صلح. اگرچه آثار جنگ با من مانده، اما امید و غیرت همان است که بود.

 

برای دانلود فایل صوتی  کلیک کنید


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه