آخرین اخبار:
کد خبر : ۶۰۰۶۸۴
۱۱:۴۴

۱۴۰۴/۰۷/۱۴
روایت همرزم شهید حسینی از آخرین روز‌های یک عشق آسمانی

غروب «شاه‌قلعه»

سال‌ها از روز‌های سخت اسارت در دست گروهک کومله می‌گذرد، اما برخی تصاویر هرگز از ذهن پاک نمی‌شوند. جانباز «حاج محمد»، یکی از هم‌بندان شهید سید محمد حسینی، پس از سال‌ها سکوت، مشاهدات خود از صلابت آن سید مجروح و فداکاری همسرش در قلعه‌ای مخوف در مرز عراق را روایت می‌کند؛ روایتی که با شنیده‌های او از همسر شهید پس از آزادی، تکمیل می‌شود.


غروب «شاه‌قلعه»؛ روایت همرزم شهید حسینی از آخرین روز‌های یک عشق آسمانی

به گزارش نوید شاهد خراسان رضوی، هنوز هم وقتی چشم‌هایم را می‌بندم، خودم را میان کوه‌های «شاه‌قلعه» می‌بینم. هوا بوی باروت و ترس می‌داد. ما چند سرباز اسیر بودیم که ما را به قلعه‌ای متروک در نقطه صفر مرزی عراق منتقل کردند. همان‌جا بود که برای اولین بار دیدمشان. مردی غرق در خون که او را لای پتویی پیچیده بودند و زنی که با صلابتی عجیب کنارش نشسته بود. آن مرد، سید محمد حسینی بود و آن زن، همسرش.

​نگاه‌های ما پر از سوال بود. چطور یک زن و شوهر با هم اسیر شده بودند؟ محمد از شدت درد و خونریزی بیهوش بود. همسرش مثل یک پرستار، یک مادر، یک کوه، کنارش نشسته بود و زیر لب چیزی زمزمه می‌کرد. آفتاب بی‌رحمانه می‌تابید و زخم محمد هر لحظه عمیق‌تر می‌شد.

​شب که شد، کابوس واقعی شروع شد. چند عضو مسلح کومله بالای سر محمد آمدند. ما فکر می‌کردیم برای مداوا آمده‌اند، اما صحنه‌ای را دیدم که هنوز قلبم را به درد می‌آورد. بدون هیچ‌گونه بی‌حسی، با یک انبر تلاش کردند گلوله‌ای را که به استخوان سینه‌اش گیر کرده بود، بیرون بکشند. صدای ناله خفه‌شده محمد و صورت در هم فشرده همسرش، دردناک‌ترین تصویری بود که در تمام عمرم دیده‌ام. من و بقیه اسرا فقط نگاه می‌کردیم و از ناتوانی خودمان شرمنده بودیم. شک نداشتم که سید آن شب را به صبح نمی‌رساند، اما او مقاومت می‌کرد.

​فردا صبح، دو زن مسلح و یک مترجم آمدند. مترجم فارسی‌زبان مستقیم به سراغ همسر محمد رفت و شروع به بازجویی کرد. از اهل کجاست تا نام و مشخصات همسرش. آن زن با آرامشی عجیب و بدون ذره‌ای ترس، به تمام سوالاتشان جواب داد. انگار نه انگار که در محاصره دشمن است. عصر همان روز، مردی قدبلند با لباس آبی‌رنگ آمد. نگاهی به ما، مخصوصاً به محمد و همسرش انداخت و رفت.

​تاریکی که دوباره سایه انداخت، همان مرد برگشت و پیشنهادی را مطرح کرد که سرنوشت همه ما را تغییر داد. او گفت قصد دارد ما، یعنی من و چهار سرباز دیگر به همراه محمد و همسرش را با ۲۶ اسیر کومله مبادله کند. بعد رو به همسر محمد کرد و گفت: «تو را مأمور این کار می‌کنم. دو روز فرصت داری بروی و خبر را به نیروهای ایرانی برسانی.»

​انتظار هر واکنشی را داشتم جز آنچه دیدم. آن زن با قاطعیت گفت: «نه. من شوهرم را تنها نمی‌گذارم. باید از او پرستاری کنم.» اما آن‌ها تصمیم خود را گرفته بودند. قول دادند تا زمان بازگشتش از محمد مراقبت کنند. ما هم قول دادیم هوایش را داشته باشیم. رفتن او برای ما روزنه‌ای از امید بود، اما برای خودش، جدا شدن از پاره تنش بود. با چشمانی نگران اما گام‌هایی استوار از ما دور شد تا سوار تراکتور یک چوپان محلی شود.

​بعد از رفتن او، روزها به کندی می‌گذشت. ما به محمد رسیدگی می‌کردیم، اما حالش هر روز بدتر می‌شد.

تا اینکه من و دو سرباز دیگر را مبادله کردند اما سید آنجا ماند.

تا اینکه بعد ها شنیدم با بدعهدی کومله ها سید محمد را به شهادت رساندن.

غروب «شاه‌قلعه»؛ روایت همرزم شهید حسینی از آخرین روز‌های یک عشق آسمانی


گزارش خطا

برچسب ها:
ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه