آخرین اخبار:
کد خبر : ۶۰۰۲۳۷
۰۰:۰۸

۱۴۰۴/۰۶/۲۶

روایت آزاده بسیجی «بهمن رسولی» از سال‌های اسارت و پایداری

به گزارش نوید شاهد استان مرکزی، بهمن رسولی، آزاده بسیجی و تکنسین پشتیبانی جنگ، در خاطرات خود از کمین دشمن، روزهای سخت اسارت، شکنجه‌های مداوم، خیانت معدود فرو‌نشستگان و در مقابل، ایستادگی قاطع اکثریت اسرا سخن می‌گوید. او همچنین یاد و نام شهید مرتضی عبداللهی، هم‌سلولی‌اش را که چراغ راه آزادگان بود، زنده نگه می‌دارد و تأکید می‌کند: «آنچه در سال‌های جنگ بر من گذشت را همان‌گونه که زیسته‌ام، بی‌کم‌وکاست روایت می‌کنم.»


به گزارش نوید شاهد استان مرکزی،  روایت آزاده بسیجی بهمن رسولی، مسیر پررنج اما پرافتخار یک تکنسین پشتیبانی جنگ است که ناگهان در کمین دشمن گرفتار شد و به اسارت درآمد. او در خاطرات خود از روزهایی سخن می‌گوید که از بی‌سوادی بازجویان تا سازمان‌یافتگی شکنجه‌ها، از خیانت معدود فرونشستگان تا ایستادگی قاطع اکثریت اسرا، تجربه‌هایی فراموش‌نشدنی برای آزادگان ایران رقم زد. رسولی همچنین یاد و خاطره شهید مرتضی عبداللهی، هم‌سلولی خود را که چراغ راه آزادگان بود، گرامی می‌دارد و تأکید می‌کند:
«آنچه در سال‌های جنگ بر من گذشت را همان‌گونه که زیسته‌ام، بی‌کم‌وکاست روایت می‌کنم.»

رسولی می‌گوید پس از پایان خدمت سربازی، به بسیج پیوست و از طریق سپاه پاسداران به مأموریت‌های مختلف اعزام شد. حدود شش ماه و پانزده روز در مأموریت‌ها حضور داشت و سپس به جهاد پشتیبانی جنگ ملحق گردید. او که پیش‌تر دوره‌های اتومکانیک و برق خودرو را گذرانده بود، به عنوان تکنسین خودروهای سبک و سنگین به مناطق عملیاتی اعزام شد. انگیزه‌اش برای حضور در جبهه وصف‌ناپذیر بود: دفاع از خاک وطن لحظه‌ای از ذهنش دور نمی‌شد، هرچند میدان نبرد پر از دشواری و پیچیدگی بود.

از خط پرواز تا تونل مرگ / روایت یک اسیرِ جنگی از اعزام، اسارت و پایداری  

بخش اول: مأموریت‌های سنندج و مریوان

ابتدا به سنندج اعزام شدیم. سپس یک دستگاه تویوتا لندکروز در اختیارمان گذاشتند و به سمت مریوان حرکت کردیم؛ در انتهای بلوار مریوان، نزدیک کوه‌ها، قرارگاه پشتیبانی جنگ مستقر بود. مأموریت ما این بود که هر جا خودرویی از واحدهای پشتیبانی جنگ دچار نقص می‌شد، به دستور فرماندهان اعزام شویم و آن را تعمیر کنیم.

در کنار مأموریت‌های فنی، شب‌ها در حسینیه قرارگاه مراسم دعا برگزار می‌شد. مداحی از تهران آمده بود و با حرارت از رزمندگان، شهدا و اسرا می‌گفت. جمله‌ای در ذهنم ماندگار شد:
«وای به حال اسرای ما در عراق که زیر چکمه‌های دشمن برای یک لیوان آب له‌له می‌زنند.»
یکی از دوستان در گوشم گفت: «آقای رسولی، مگر می‌شود به اسیر آب ندهند؟ این مداح چه می‌گوید؟ آب از بدیهیات زنده‌ماندن است.» آن زمان هنوز حال و هوای اسارت را درک نکرده بودیم، اما بعدها فهمیدیم که نه‌تنها اغراق نبود، بلکه حقیقتی تلخ بود که ما نیز با شدت بیشتری آن را تجربه کردیم.

بخش دوم: مأموریت هزار قله و کمین دشمن

در آن مقطع، بخش‌هایی از خاک عراق در تصرف نیروهای ایرانی بود و ما برای مأموریت‌های فنی به آنجا رفت‌وآمد داشتیم. یک بار برای تعمیر خودرویی که در دره شیلر (آن سوی دریاچه زریوار) خراب شده بود، اعزام شدیم و پس از بازگشت، خبر رسید که لودری از تپه سقوط کرده است. مأموریت یافتیم که آن را راه‌اندازی کنیم. از مریوان حرکت کردیم و شب را در منطقه هزار قله ماندیم تا نشانی دقیق محل سقوط را بگیریم.

رضا تلخابی، جوانی شجاع و راننده لودر، اصرار داشت همراه ما بیاید، اما نپذیرفتیم. نمی‌دانستیم که کمین‌گذاران از مدتی پیش با دوربین حرکات ما را زیر نظر داشتند و لحظه‌شماری می‌کردند تا از مقر حرکت کنیم.

از نوک قله که معروف به «هزار قله» بود، خداحافظی کردیم و با لندکروز و ابزار به راه افتادیم. فاصله دید تا جاده اصلی شاید یک کیلومتر بیشتر نبود، اما مسیر کوهستانی و پر از پیچ و گردنه بود. پس از عبور از یکی از پیچ‌های خطرناک، ناگهان رگبار آتش بر ما گشوده شد. شیشه‌ها شکست، ترکش‌ها پاشید و خون از بدنمان جاری شد. بیهوش شدیم.

وقتی به هوش آمدم، لوله اسلحه‌ای را زیر گلویم دیدم. ما زنده بودیم و دور تا دورمان را کمین‌گذاران گرفته بودند. بعدها فهمیدم که یازده نفر مسلح با دوربین و نارنجک کمین کرده بودند. دوستان بالادست صدای رگبار را شنیده بودند، اما در آن منطقه امکان اعزام فوری نیرو نبود، چرا که ابتدا باید پاکسازی صورت می‌گرفت و منطقه جنگلی، خطرات بسیاری در خود داشت.

بخش سوم: آغاز اسارت

سه شبانه‌روز در اختیار کمین‌گذاران بودیم. ما را به دل جنگل بردند و چند صد متر جلوتر خواباندند. بازجویی در همان جنگل آغاز شد. بازجو اصرار داشت که ما فرمانده هستیم، در حالی‌که تنها تکنسین پشتیبانی جنگ بودیم. از نوع پرسش‌ها و حتی خط‌خطی کردن کاغذها فهمیدیم که او بی‌سواد است. پس از چندین بار بازجویی گفتند: «۲۰ متر آن‌طرف‌تر بخوابید؛ اگر صدایی شنیده شود، شما را به رگبار خواهیم بست.»

شبانه از مسیرهای کوهستانی و بیراهه‌ها ما را جابه‌جا کردند. سه شبانه‌روز پیاده‌روی مداوم داشتیم؛ روزها می‌خوابیدیم و شب‌ها حرکت می‌کردیم. در مسیر، کنار چشمه‌ای توقف کردند. مردی حدوداً ۴۰ ساله به همراه پسر ۱۲ ساله‌اش سر رسید. کمین‌گذاران او را متهم به جاسوسی برای ایران کردند و پس از گریه‌های بسیار، با گرفتن تعهد او و فرزندش را رها کردند. این صحنه تلخی فراموش‌نشدنی بود، اما سرنوشت ما تغییری نکرد.

در یکی از عبورها، جاده اصلی را زیر نظر گرفتند. یک خودروی تویوتا از نیروهای خودی عبور کرد که به رگبار بسته شد. اندکی بعد سه سرباز کرد نیز به اسارت درآمدند و ما پنج نفر شدیم. شبی حوالی ساعت ۱۰ صدای عربی از بالای تپه شنیدیم و دریافتیم که به خاک عراق وارد شده‌ایم. تا آن لحظه هنوز در خاک ایران بودیم، اما کمین‌گذاران از مسیرهای امن ما را به سوی عراق می‌بردند.

به پاسگاه مرزی رسیدیم. سرگروه که گمان می‌کردیم نامش «جلال» است، با بی‌سیم رمزی فرستاد و درِ پاسگاه باز شد. شکنجه‌ها از همان‌جا آغاز شد. سپس ما را به حلبچه منتقل کردند. هنوز فاجعه بمباران شیمیایی حلبچه رخ نداده بود. چند روز در استخبارات حلبچه زیر شکنجه‌های خشن و بازجویی‌های توهین‌آمیز ماندیم و سپس به بصره منتقل شدیم.

بخش چهارم: بازجویی‌ها و زندان‌ها

حدود ۱۵ تا ۲۰ روز در بصره بودیم. روی دیوار یکی از اتاق‌ها نوشته شده بود: «اینجا زنده بیرون نمی‌روید.» بازجویی‌ها پوچ و همراه با تحقیر بود. از ما می‌پرسیدند: «آیا ایرانی‌ها از توپ و موشک می‌ترسند؟» ما خود را مکانیک مغازه‌دار بی‌اطلاع معرفی کردیم، چرا که تجربه نشان داده بود دانایی بیشتر، شکنجه سنگین‌تر را در پی دارد.

سپس با مینی‌بوس، دست‌بسته و چشم‌بسته، ما را به بغداد منتقل کردند. در ورودی، داخل قفس‌های آهنی انداختند. از درز باریکی، تابلوی «استخبارات بغداد» را دیدیم. گرمای تابستان و سلول‌های کوچک دو در دو متر، به همراه غذای ناچیز (قاشقی آب بادمجان یا پیاز، تکه‌ای نان خمیرگونه و آلوده) شرایط طاقت‌فرسایی ایجاد کرده بود. شکنجه با کابل و چوب و تحقیرهای مداوم ادامه داشت. ۱۰ تا ۲۰ روز در این وضعیت ماندیم تا بار دیگر به بهانه اردوگاه و صلیب سرخ منتقل شدیم.

بخش پنجم: پادگان الرشید بغداد

ما را به پادگان الرشید بردند؛ جایی که بخشی از آن به اسرا اختصاص داده شده بود. نگهبانی به نام «حاتم» با شلنگ و کابل به استقبالمان آمد و حدود یک ساعت بی‌وقفه ما را زد. سپس به اتاق‌های کوچک ۳۸ نفره تقسیم شدیم.

در آنجا با معدودی از ایرانیان خائن مواجه شدیم؛ کسانی که زیر فشار دشمن فرونشسته و به همکاری با بعثی‌ها تن داده بودند. آنان حتی بیش از دستور دشمن، ما را شکنجه می‌کردند. در حیاط سیمانی داغ، ما را دمر می‌خواباندند و از روی کمرهایمان عبور می‌کردند. این افراد انگشت‌شمار بودند، اما اکثریت اسرا با روحیه‌ای استوار و مقاوم، نمونه‌ای از ایستادگی واقعی را نشان می‌دادند.

نام نگهبان دیگری نیز بر سر زبان‌ها بود؛ «صبا» که بدنام‌ترین چهره میان اسرا به شمار می‌رفت. می‌گفتند اگر بر افراد تازه‌وارد دست می‌یافت، آنان را از بین می‌برد. ده تا پانزده روز نیامد و ما جزو قدیمی‌ها محسوب شدیم. شرایط تحقیرآمیز، حتی در مسائل ابتدایی مانند ریش‌زدن با تیغ مشترک در سرویس‌های بهداشتی، عمق حقارت تحمیلی دشمن را نشان می‌داد.

بخش ششم: تونل مرگ در تکریت

بار دیگر گفتند: «شما را به اردوگاه و صلیب سرخ می‌بریم.» اما مقصد، پادگان صلاح‌الدین در تکریت بود؛ جایی که به «تونل مرگ» شهرت داشت. اتوبوس‌ها توقف کردند و افسر عراقی بالای پله‌ها ایستاد. با کابل مفتولی بر سر هر اسیر ضربه می‌زد و سپس او را به داخل تونل پرتاب می‌کرد.

در تونل حدود ۱۰۰ متری، انواع ابزار شکنجه ـ چوب، بیل، کلنگ، سیم‌خاردار و کابل ـ بر بدن اسرا فرود می‌آمد. بسیاری همان‌جا شهید یا مجروح شدند. در انتهای تونل، محلی بود که خودشان «درمانگاه» می‌نامیدند، اما در واقع تنها جایی برای نگه‌داشتن مجروحان رو به مرگ بود.

پس از این مرحله، ما را به اتاق‌هایی بردند که کف آن دو انگشت آب داشت. دستور دادند پنج نفر پنج نفر کنار هم بنشینیم و به هر نفر پانزده ضربه کابل مفتولی می‌زدند. این چرخه با نام «آب، خاک، کابل» مدام تکرار می‌شد؛ ابتدا در آب غوطه‌ورمان می‌کردند، سپس در خاک می‌غلتاندند و در پایان با کابل تعقیب و ضرب و شتم ادامه داشت.

بخش هفتم: بیماری‌ها و شهادت شهید مرتضی عبداللهی

به مرور، بیماری‌ها در اردوگاه گسترش یافت. گال، عفونت‌های چرکین و اسهال خونی به جان اسرا افتاد. بهداشت عملاً صفر بود. یک‌بار لباسی آوردند و گفتند: «هدیه صدام به اسراست.» اما این تنها نمایش تبلیغاتی بود.

در میان هم‌اتاقی‌ها، با شهید مرتضی عبداللهی آشنا شدم؛ معلمی خوش‌اخلاق، انقلابی و بسیجی که کنار دست من می‌خوابید. او به اسهال خونی مبتلا شد و روز به روز ضعیف‌تر گشت. ۳۱ روز پس از آغاز بیماری، در همان اردوگاه به شهادت رسید. یاد و خاطره‌اش در ذهنم حک شده است. عبداللهی چراغ راه آزادگان بود و فقدان او ضایعه‌ای جبران‌ناپذیر برای همه اسرا بود.

جمع‌بندی

روایت بهمن رسولی تصویری روشن از واقعیت‌های تلخ اسارت و شکنجه‌های دشمن بعثی است. او با امانت‌داری و صداقت، لحظه‌به‌لحظه رنج‌های خود و همرزمانش را بازگو می‌کند؛ از کمین در هزار قله تا بازجویی‌های بغداد و تونل مرگ تکریت، و از خیانت معدود فرو‌نشستگان تا مقاومت قاطع اکثریت اسرا. او در پایان تأکید می‌کند:
«آنچه در سال‌های جنگ بر من گذشت را همان‌گونه که زیسته‌ام، بی‌کم‌وکاست روایت می‌کنم.»

انتهای پیام

 


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه