کد خبر : ۶۰۰۲۲۹
۱۳:۴۵

۱۴۰۴/۰۶/۲۹
خاطرات آزاده سرافراز غلام دستاران در مورد نحوه شهادت شهید غریب در اسارت «بیت الله معصومی» 

می‌خواهم مثل یاران امام حسین (ع) بمیرم

آزاده سرافراز غلام دستاران، در روایتی ناگفته از شب ۲۲ اسفند ۱۳۶۴، جزئیات شهادت مظلومانه و در عین حال پرافتخار همرزمش، شهید بیت‌الله معصومی در اسارت نیروهای بعثی را بازگو می‌کند. شهید معصومی که پس از تحمل شکنجه و جراحات شدید، در مواجهه با پیشنهاد آب از سوی دشمن، با الهام از تشنگی یاران امام حسین (ع)، از آن امتناع کرده و در نهایت با قرائت قرآن، جام شهادت را نوشیده است. این خاطره، اوج مقاومت، ایمان و خودباوری رزمندگان اسلام در سخت‌ترین شرایط را به تصویر می‌کشد.


 آزاده سرافراز غلام دستاران در مورد نحوه شهادت شهید غریب در اسارت «بیت الله معصومی» در گفتگو با نوید شاهد کهگیلویه و بویراحمد، تعریف می‌کند: شب ۲۲ اسفند ۱۳۶۴، حدود ساعت ۱۲ شب بود که ناگهان خود را در محاصره کامل دشمن یافتیم. درگیری‌ها چنان نزدیک و تن به تن شده بود که به سختی می‌توانستیم تشخیص دهیم چه خبر است. 

من در آن شرایط، با زخم و خستگی مفرط، دیگر نمی‌توانستم جایی بروم. نمی‌خواستم عراقی‌ها به ما نزدیک شوند، پس مهمات باقی‌مانده را برداشتم و شروع به تیراندازی به سمت آنها کردم. این درگیری تا ساعت ۷ صبح ادامه داشت. وقتی بالاخره به سمتم آمدند، اسلحه‌هایشان را به طرف من نشانه گرفته بودند که رگبارم ببندند. اما بعضی از سربازان عراقی آمدند و چیزی به آنها گفتند که متوجه نشدم. سپس مرا با یک جیپ به سمت استخبارات بصره بردند. آنجا با چوب به جانم افتادند.

می‌خواهم مثل یاران امام حسین (ع) بمیرم

من و بیت‌الله معصومی، هر دو مجروح بودیم و در یک اتاق از ما بازجویی می‌کردند. بیت‌الله ضربات زیادی خورده بود و بدنش آنقدر ورم کرده بود که به سختی او را شناختم. او در آن حال درخواست نماز خواندن کرد و گفت: “بگذارید دو رکعت نماز بخوانم.” به او گفتم: “اینها دشمنند، اذیت می‌کنند.
 اصرار زیادی  داشتم که بهش آب بدهیم . در یک لحظه که نگهبان از سلول بیرون رفته بود، به بقیه اسرا گفتم مگر آب دارید؟ که ناگهان سرباز عراقی دوباره وارد شد، شروع به فحاشی کرد و با لگد ما را زد و سپس گفت: “بهش آب بدهید.”

اما بیت‌الله، آن قهرمان، از خوردن آب امتناع کرد و گفت: من آب شما را نمی‌خواهم. می‌خواهم مثل یاران امام حسین (ع) تشنه‌ لب بمیرم و شروع به قرآن خواندن کرد. ناگهان چشمانش را بست. هر چه صدایش زدم، جوابی نداد. او هم به شهادت رسید. عراقی‌ها آمدند و پیکر پاکش را با خود بردند.

 


گزارش خطا

ارسال نظر
تازه‌ها
طراحی و تولید: ایران سامانه